بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
گفته میشد که ایس پس از بازی با پادشاه اشباح و سپس دور انداختنش، بازی رو تموم کرد و به همین دلیل بود که جیشوان در ازای هرگونه اطلاعاتی در مورد ایس، جایزهای تعیین کرده بود. اون میخواست انتقام بگیره.
وییوییچو:《این فقط یه شایعهس!》
وو سو آهی کشید و گفت:《من هم اولش این فکر رو میکردم.》
وییوییچو:《اولش؟》
وو سو:《همین چند وقت پیش پس از دستگیری چندتا اشباح، از حرفهاشون متوجه شدم که حتی با وجود خراب شدن بازی، اون تابلوی نفرت هنوز هم وجود داره. ایس اولش هنوز در صدر جدول امتیازات بود، اما یه دفعهای از بین رفت. انگار که پادشاه اشباح خودش اسم اون رو از توی لیست پاک کرده.》
وییوییچو:《……….》
وو سو روی شونهی وییووییچو زد، آهی کشید و گفت:《بابت اعتراف کردن برای عشقت، چرا فراموشش نمیکنی؟》
وییوییچو:《……》
.
یهجیا انتظار نداشت که منظور جیشوان از به اصطلاح 《کمی به من وقت بده》 در واقع همین روز بعدش باشه.
تلفن کنار بالشتش دوبار ویزویز کرد.
چشمهاش رو باز کرد و صفحه رو چک کرد.
پیام جیشوان دریافت شد:《پیداش کردم...》
اون آدرسی ارسال کرد و که بعدش یه ایموجی شاد پریدن شخصی دریافت شد.
یهجیا:《………》
انگشت یهجیا برای چند ثانیه روی صفحه معلق موند تا در نهایت روی صفحه فرود اومد. فقط با دو کلمه به طور خلاصه پاسخ داد:《متوجه شدم.》
جیشوان مدتی به اون کلمهی روی تلفنش خیره شد. گوشههای لبهاش نمیتونستن جلوی لبخند زدنشون رو بگیرن.
اسکرین شات گرفت و ذخیرهش کرد.
جیشوان سپس برگشت و به عروسک کوچیکی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. سپس در حالی که چشمهای قرمزرنگش لبخندی ملایم بهمراه داشتن دستش رو دراز کرد و به آرومی به لپ نرمش یه انگشت زد.
—جیجی، این اولین باریه که به من پیام میدی.
چقدر قشنگ….
اون طرف ماجرا….
با دیدن پاسخ یهجیا، دست سیاه کوچولو اون یکی گوشی رو کنار گذاشت و به آرومی یکم بهش نزدیک شد.
پس از دیدن پیام روی تلفن طرف مقابل، فوراً حالش بد شد:《آه….. میخواید دوباره پادشاه رو ببینید؟》
یهجیا ابرویی بالا انداخت و گفت:《چطور مگه؟》
یه دفعه متوجه شد که هر بار که جیشوان ظاهر میشه، دست سیاه کوچولو بی سر و صدا خودش رو در جیبش پنهان میکنه، جوری که جرأت نفس کشیدن هم نداره و فقط بعد از رفتن جیشوانه که جرات بیرون اومدن رو داره.
یهجیا:《ازش میترسی؟》
صدای دست سیاه کوچولو آروم شد و گفت:《ک-کیه که از پادشاه نترسه؟》
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و گفت:《تهدیدت کرده؟》
دست سیاه کوچولو:《!》
چشمهاش پر از اشک شد. واقعاً میخواست دیوانهوار سرش رو تکون بده و بگه -- آره! تهدیدم کرده! به محض اینکه بوی من رو روی شما استشمام کنه، منو میکشه!
ولی دست سیاه کوچولو به یهجیا بسته شده بود و نمیتونست خیلی از اون دور بشه، بنابراین تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که هر وقت جیشوان در اطرافش بود پنهان بشه. تا زمانی که طرف مقابل اون رو نبینه، چنین تهدیدی وجود نداره!
و بنابراین، انگاری که داره روی یخ نازکی راه میره، دست سیاه کوچولو فقط میتونست هر روز در ترس زندگی کنه، اما جرأت نمیکرد از این مورد به یهجیا شکایت کنه و فقط میتونست با حالت ترحمانگیزی بگه:《ن...نه...》
یهجیا سری تکون داد و گفت:《من باهاش صحبت میکنم.》
چشمهای دست سیاه کوچولو درخشید.
——وایییی جونم، این بهترینه!
یهجیا ناگهان به چیزی فکر کرد و پرسید:《راستی، تازگیا ندیدم بازی کنی!》
قبلا دست کوچولو هر وقت که فرصت داشت، مشغول بازی با تلفن میشد، ولی شاید چونکه تازگیا سرش شلوغ بوده بازی نمیکرد، یهجیا تازه الان متوجه شده بود که اون صداهایی که از بازیها بیرون میاومدن دیگه ناپدید شدن. اما زمانی که طرف مقابل با تلفن سپری میکرد کمتر از قبل نشده بود.
و همچنین گاهی میدید که با خودش میخنده.
یه چیزی درست به نظر نمیرسید.
دست سیاه کوچولو بلافاصله گوشی خودش رو پشتش پنهون کرد و با عذاب وجدان گفت:《هاها... چیز خاصی نیست، فقط دارم باهاش اینور اونور میچرخم...》
پشتش، صفحهی گوشی همچنان روشن بود.
صفحهی نمایش نشون میداد:《ازدواج اشباح: شاه سرسخت اشباح عاشق من شده》رَوَند پیشرفت خواندن: ۵۲ درصد.
پیشنمایش فصل بعدی: باردار بودن با یک کودکِ شبحی.
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و با کمی بیاعتمادی به اون نگاه کرد.
فراموشش کن. تا زمانی که به اندازهی قبل پول خرج نکرده باشه، موردی نداره.
یهجیا نگاهش رو به سمت دیگهای معطوف کرد و بعد لباسش رو پوشید و آمادهی رفتن شد.
قبل از رفتن، مکثی کرد و به دست کوچولو نگاهی کرد و گفت:《تا الان باید دنیای انسانها رو خوب شناخته باشی، مگه نه؟》
پس از اینکه دست کوچولو تونست به سختی از موضوع گوشی قسر دربره، نفس راحتی کشید و با غرور سینهش رو پف کرد و گفت:《البته!》
یهجیا پرسید:《میدونی بچهها این روزها از چه چیزی بیشتر میترسن؟》
《بچههای چند ساله؟》
یهجیا لحظهای فکر کرد و به آرومی گفت:《احتمالا سنی که دوست داره با اسباب بازیهای متحول کننده بازی کنه...》
.
در بوریاو.
وو سو به آرومی خمیازهای کشید.
از زمانی که چنگکژی مورد حمله قرار گرفته بود، وو سو جرأت نمیکرد اجازه بده کارمندانی که تجربهی رزمی کمی داشتن، موقعیت یه مصاحبهکننده رو بگیرن و بیشتر در دفتر مینشستن تا مراقب اوضاع باشن.
وو سو امروز همینجوری رفته بود ببینه که آیا داوطلبهای خوبی وجود دارن یا نه.
ولی…..اگرچه افراد زیادی مورد مصاحبه قرار گرفته بودن، تعداد بسیار کمی مناسب کار بودن.
وو سو اشکهای گوشهی چشمش رو پاک کرد، بخش کوچیکی از درونش از این تصمیم ناگهانی خودش پشیمون بود.
خیلی خسته کننده بود. شاید بهتر بود در عوض با اون خانمه وییوییچو سر و کار داشته باشه.
درست زمانی که آمادهی رفتن شد، مردی با کت و شلوار وارد بوریاو شد.
ظاهرش معمولی و حالت چهرهش پوشیده شده بود. کت و شلواری که پوشیده بود بهش نمیاومد و یه عینک با فریم مشکی پوشیده بود.
اون مرد خیلی خوش اخلاق رزومهش رو روی میز گذاشت، اون رو هُل داد و بعد چرخید و درست روی صندلیِ اون طرفِ میز نشست.
وو سو رزومه رو ورق زد.
هوم، فارغ التحصیل از یه دانشگاه معتبر….. هوم، قبلاً یه طراح…..و برندهی جوایز زیادی بوده…..
همه چیز کاملاً عادی به نظر میرسید.
وو سو تقریباً قبل از توقف در آخرین خط، محتویات رو یه نگاهی انداخت.
این سوال که آیا با یه رویداد ماوراء الطبیعه مواجه شده یا خیر رو کادر《بله》رو علامت زده بود.
وو سو کمی تعجب کرد. سپس با علاقه سرش رو بلند کرد و پرسید:《چه نوع تجربهی ماوراء الطبیعهای داشتید؟》
مرد سفت و محکم به نظر می رسید. صندلیش رو نزدیکتر کرد و زمزمه کرد:《یه بار وارد یه بازی شدم.》
وو سو:《!》
مرد ادامه داد:《اسم من قرمز هستش.》
وو سو: 《!》
یا خدا.
رتبهی دهم در رتبه بندی، قرمز؟
مردی که جلوی اون بود عینک مشکیش رو بالا برد و با احتیاط پرسید:《ببخشید، ایس اینجاس؟》
وو سو مات و مبهوت بود. سپس به آرومی پرسید:《دنبال چی هستی؟》
قرمز لبهاش رو فشار داد، لبخندی خجالتی زد و گفت:《انتقام...》
.
کمی پس از دریافت اخبار، یهجیا به مکانی که جیشوان براش فرستاده بود رسید.
اونجا منطقهای ویلایی نزدیک حومهی شهر با زمینهای بزرگ و جمعیت بسیار کمی بود.
به محض اینکه از دامنهی شبحی خودش خارج شد، انرژی آشنای یینی در هوا استشمام کرد.
جیشوان نه چندان دور منتظرش بود.
اون یهجیا رو به یه ویلای خاص آورده بود—
داخلش به طور کامل توسط انرژی یین دگرگون شده بود و فضای درونش دو برابر اون چیزی بود که از بیرون به نظر میرسید که بینهایت پر از قفسههای عروسکهای مختلف بزرگ و کوچیک با حالات صورت درهم آمیختهی درد و ترس بود. گویا در آخرین لحظهی زندگیشون یخ زده بودن.
یه صندلی تکی در وسط اتاق قرار داشت.
عروسکگردان به اون صندلی بسته شده بود. صورت کوچیکش از شرارت پیچ خورده و چشمان تیرهش پر از نفرتی بود که با ظاهر جوانش همخونی نداشت.
جیشوان انگشتانش رو به هم زد.
عروسکگردان با صدای کودکانهاش فحش داد:《میخوام پوستت رو از تنت جدا کنم...》
جیشوان به سردی چشمهاش رو باریک کرد.
یه لحظه بعد، دهان عروسکگردان بلافاصله توسط چیزی نامرئی بسته شد، و فقط قادر بود صداهای خفیفی بیرون بده.
یهجیا لبخند زد و گفت:《میتونی درست صحبت کنی؟》
عروسکگردان به حالت تاریکی به اون دو نفر نگاهی کرد، اما با دیدن اینکه در موقعیت نامناسبی قرار داره، فقط تونست خشمش رو فرو و سرش رو تکون بده.
بالاخره چیزی که جلوی دهانش رو گرفته بود از بین رفت.
عروسکگردان پیش از اینکه به آرومی بهبود پیدا کنه، چند بار سرفه کرد و با صدای کودکانهش به حالت تاریک صحبت کرد:《من میدونم که میخواید چیکار کنید. احیانا قرار نیست من رو با مجموعهام تهدید کنید؟ اعتراف میکنم، البته که مجموعهام برام باارزشه، اما من هرگز به مادر خیانت نمیکنم. حتی اگر همهی اونها رو جلوی من خرد کنید، فایدهای نداره!》
اگرچه اون این حرفها رو گفت، اما چشمهاش به قفسههای اطرافش نگاه نمیکرد، انگار با این کار، درد دلش رو به حداقل میرسوند.
سپس در حالی که چشمان کهربایی یهجیا نور ملایمی از خودشون ساتع میکردن گفت:《ما به مجموعهی تو دست نمیزنیم.》
عروسکگردان:《؟》
حالت چهرهی یهجیا مهربون بود:《فقط خوده تویی که تصمیم میگیری که مجموعت نابود بشه یا نه.》
عروسکگردان《؟》
سپس دید که مرد جوان روبروش انگشتش رو قلاب کرد.
یه دست سیاه کوچولو پفپفکنان انبوهی از چیزها رو جلوی عروسکگردان پرتاب کرد که موجب شد غبار در هوا پراکنده بشه.
عروسکگردان هاج و واج به وسایلی که جلوش بود نگاهی کرد. صورت کوچیکش که با احساسات مختلف در هم آمیخته شده بود کمی خندهدار به نظر میرسید.
این….این چیه؟
《جبر خطی: از مبانی تا مفاهیم پیچیده》، 《ریاضیات پیشرفته》، 《ادغام توابع مختلط》……
تک تک کلمات رو به تنهایی به وضوح تشخیص میداد، اما چرا وقتی اونها رو به هم میچسبوند، اصلاً منظورشون رو نمیفهمید؟!
یهجیا ادامه داد:《بیا یه بازی کوچیک انجام بدیم. من به تو فرصت میدم که مجموعهی ارزشمندت رو نجات بدی.》سپس به آرومی نیشخندی زد و گفت:《قانون بازی اینه که هر بیست و چهار ساعت یکبار امتحان بدی. با هر پاسخ اشتباه، یه عروسک شکسته میشه و با هر پاسخ درست، یه عروسک نجات پیدا میکنه.》
عروسکگردان به انبوه کتابهای درسی روبروش و سپس به دو نفری که جلوش ایستاده بودند نگاه کرد. کمی هیجان زده و متحیر به نظر میرسید. سپس به دقت پرسید:《پس واقعاً نمیخواید به مجموعهی من دست بزنید؟》
یهجیا سری تکون داد و به آهستگی ادامه داد:《درست همونطور که الان گفتم - فقط تویی که تصمیم میگیری که مجموعت از بین بره یا نه.》
چشمان عروسکگردان برق زد.
اما همچنان هیجان خودش رو فرو نشوند و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
اولش فکر میکرد که طرف مقابل پس از پیدا کردن مجموعههای ارزشمندش یکی یکی جلوی چشمهاش خردشون میکنه.
اگرچه عروسکگردان به وفاداری خودش نسبت به مادر اطمینان داشت، اما نمیتونست بگه که با دیدن ویران شدن گنجینههاش جلوی چشمهاش، به دلیل حملهی قلبی ناشی از اونها غش نمیکنه.
اون انتظار نداشت که این دو واقعاً اینقدر احمق باشن که به جای این کار، اون رو با استفاده از کتاب تنبیه کنن.
عروسکگردان نیشخندی زد و گفت:《هیهیهی...شما دو نفر این بار انتخاب اشتباهی کردید، ولی موردی نداره. از اونجایی که موافقت کردید که به مجموعهی من دست نزنید، من موافقت میکنم که این بازی رو با شما انجام بدم.》
دست سیاه کوچولو دو نسخه از《پنج سال از امتحان ورودی کالج، سه سال امتحان آزمایشی》 رو انتخاب کرد و روی میز جلوی عروسکگردان گذاشت. دو بار خندید و گفت:《فعلاً میتوانی با اینها شروع کنی.》
یهجیا برگشت و به جیشوان نگاه کرد و گفت:《اگر این فضا رو در دامنهی شبحی خودت بگنجونی، باید بتونی جریان زمانی اون رو کنترل کنی، درسته؟》
جیشوان گوشههای لبش رو بالا برد و گفت:《بله...》
یهجیا با خیرخواهی ادامه داد:《پس بیا اول از نیمسال شروع کنیم.》
کتابهای تصادفی


