بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 63
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وییوییچو وارد مغازه شد.
اون یه اره برقی که با اندام کوچیکش همخونی نداشت رو داشت حمل میکرد. اره برقی به غرش بلندش ادامه داد و صدای کَر کنندهای در اون شب تاریک از خودش ساتع میکرد.
یهجیا ناخودآگاه یه قدم عقب رفت، اما کمرش به سینهی اون یکی مرد برخورد کرد. به محض ایستادنش، برگشت و نگاهی به جیشوان انداخت.
جیشوان به سمت پایین بهش نگاه کرد. چشمهای سرخرنگش که در تاریکی میدرخشیدن، ردی از لذت رو به همراه داشتن.
سپس دستش رو بلند کرد و انگشت اشارهش رو روی لبهاش گذاشت و آروم ژست و صدای 《هیس》 کردن رو درآورد.
یهجیا:《………》
این کارت بچگونه نیست؟
وییوییچو به اطراف ویترین مغازهی پر هرج و مرج نگاه کرد و نگاهش طوری از کنار اونها گذشت که انگار نمیتونست اونها رو ببینه، تا اینکه در اعماق مغازه روی عروسک غول پیکر ایستاد.
جسد بیجانی که تارهای کنترلش رو از دست داده بود آروم روی زمین افتاده و کوه کوچیکی رو تشکیل داده بود.
هوا پر از بوی غلیظ خون شده بود بطوری که صحنهی روبروش رو شبیه صحنهی یه کابوس کرده بود.
زن جوان بدون تغییر در چهرش جلو رفت. سرش رو پایین انداخت و جسد روبروش رو بررسی کرد.
دستش رو دراز کرد و زخم بزرگی که از لای جسد عبور کرده بود رو دنبال کرد - به نظر میرسید که توسط چیز تیزی بریده شده. بدون دردسر تونسته بود از بدن محکم این هیولا عبور کنه.
صدای غرش موتور ماشینها از بیرون شنیده میشد.
وییوییچو بلند شد و برگشت تا بره بیرون.
وو سو با عجله از ماشین پیاده شد و پرسید:《چطور بود؟》
《مبارزه دیگه تموم شده.》وییوییچو آهی کشید و اره برقیِ توی دستش رو خاموش کرد.
وو سو:《……پس چرا ناامید به نظر میرسی؟》
وییوییچو برگشت و به مغازهی تاریک یه نگاهی کرد و جواب داد:《این کارِ ایسه.》
وو سو که غافلگیر شده بود گفت:《ایس؟》
وییوییچو با جدیت پرسید:《تو واقعا با ایس تماس گرفتی؟》
وو سو:《البته که گرفتم!》وقتی مید ظاهر شد، اولین کاری که کرد این بود که با ایس در موردش تماس گرفت، اما طرف مقابل حتی پس از گذشت یه روز کامل، هیچ پاسخی نداده بود.
وییوییچو سرش رو پایین انداخت و سنگی رو که کنار پاش بود رو پرتاب کرد و غرغرکنان گفت:《پس چجور ایس فرصت درگیری با این مسائل رو داره ولی برای ما نه؟》
ووسو یه حالت غمانگیز به خودش گرفت و جواب داد:《شاید رابطهی بین تو و ایس واقعاً اونقدری که فکر میکنی خوب نیست.》
وییوییچو چشمهاش رو باریک کرد، نگاه قاتلانهای به ووسو نگاه کرد و گفت:《چی گفتی؟!》
وو سو نگاهی به اره برقیِ در دست اون انداخت و بلافاصله حرفش رو تغییر داد:《البته احتمالا به این دلیله که سر اون خیلی شلوغه.》
آدم باید بدونه چه موقعی عقب نشینی کنه.
وییوییچو خُرخر سردی کرد و تصمیم گرفت این بار بذاره ووسو قسر در بره.
سپس به مغازهی پشت سرش اشاره کرد و گفت:《ایس قبلا به حساب موجود داخل مغازه رسیده، بنابراین هیچ تهدیدی وجود نداره، ولی ممکنه فعلا اشباح و بازیکنان درندهی زیادی ظاهر بشن، بنابراین پیشنهاد میکنم بیشتر توجه کنید و چند نفر رو برای گشتزنی در منطقه یا کارهای دیگه بفرستید.》
وو سو:《باشه...》
چند نفر از اعضای بوریاو قبلاً پشت سر اونها شروع به انجام وظایفشون کرده بودن. اونها نوار زردی چسبوندن و سپس در حالی که کاملا مسلح بودن وارد مغازه شدن تا محل رو تمیز کنن.
در این لحظه به نظر میرسید وییوییچو چیزی احساس کرده. بلافاصله برگشت و به انتهای خیابون نگاه کرد.
نگاه جدی نادری در چشمانش جرقه زد و گفت:《امکان نداره...》
.
ناگهان ترَک قرمز رنگی در داخل اتاق خالی هتل ظاهر شد.
بلافاصله پس از اون، دو نفر در مرکز اتاق ظاهر شدن.
هر دو، مردِ بالغ و قد بلندی بودن. در یه لحظه، اتاق کوچیک هتل بسیار تنگتر شد.
به محض فرود اومدن، یهجیا بلافاصله حرکت کرد تا بین خودش و جیشوان فاصله ایجاد کنه.
سپس از شدت خستگی پل بینیش رو نیشگون گرفت.
در واقع، الان که بهش فکر میکنه، راههای زیادی برای اجتناب از ویییچو در مغازه وجود داشت، اما پس از اینکه جیشوان جلوی فکر کردنش رو گرفته بود، انگاری که ذهنش از کار افتاده بود و در حقیقت جیشوان رو به گوشهای از اتاق دنبال کرد. سپس نفسش رو حبس کرد و منتظر موند تا طرف مقابل مغازه رو ترک کنه و سپس دامنهی شبحیش رو فعال کرد تا صحنه رو ترک کنه.
چقدر حماقت پیشه کرد.
یهجیا حتی طاقت فکر کردن به این موضوع رو هم نداشت.
به نظر میرسید که هر بار که جیشوان در اطرافشه، انگار که یه جورایی حال و هواش و توانایی فکر کردنش کم و بیش تحت تأثیر اون قرار میگیره. این احساس اذیتش میکرد.
همونطور که انتظار داشت، تا زمانی که جیشوان ازش دور باشه، همه چیز خوب خواهد بود—اوضاع تو خوبه، اوضاع من خوبه، اوضاع همه خوبه.
یهجیا با لحنی کاری سعی کرد که طرف مقابل رو وادار به ترک کردن اتاق بکنه:《خب، کار دیگهایی داری که بهش رسیدگی کنی؟》
جیشوان جوابی نداد.
اون در وسط اتاق ایستاده بود و چشمان قرمز مانندش رو نیمه باریک کرده بود. رشتههای نامرئی انرژی ازشون پخش میشدن و هر گوشه و کنار این اتاق کوچیک هتل رو بررسی میکردن.
جیشوان به آرومی اطراف اتاق رو نگاهی کرد و اخمکنان گفت:《تو اینجا میمونی؟》
تعجب در لحنش مشهود بود.
یهجیا:《…….》
یهجیا نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:《اگر میتونستی زودتر آپارتمان من رو تعمیر کنی، نیازی نداشتم که اینجا بمونم.》
انگار جیشوان متوجه لحن طعنهآمیز در کلمات طرف مقابل نشده بود. سپس یه صندلي بيرون آورد و جوری روی اون نشست که انگار صاحب خونس، سپس پاهاش رو روی هم گذاشت و گفت:《چطور ميخواي از اون عروسکگردان بازجويي كني؟》
یهجیا:《مطمئنم که تو راههای بیشتری از من سراغ داری.》
جیشوان ابرویی بالا انداخت و گفت:《ممکنه لزوماً اینطور نباشه...》
سپس انگشتش رو کمی بالا آورد و کودک کوچیکی که محکم بسته شده بود جلوشون ظاهر شد.
در حالی که پاهای کوتاهش در حال تقلا بودن، خشم خالصی از چشمان خیره کنندهش بیرون میاومد. شرارت در چشمانش قابل کتمان نبود:《مممم!》
جیشوان با یه ریتم منظم با انگشتش روی میز ضربه زد.
سپس ادامه داد:《همهی اشباح درندهی سطح اس تحمل شدیدی برای شکنجه دارن. حتی اگر پوست اونها رو بکنی و استخونهاشون رو بیرون بیاری، نمیتونی حرفی ازشون بکشی.》
جیشوان چشمانش رو باریک کرد، نگاهش به عروسکگردانی که جلوش بود افتاد و به آرومی پرسید:《اینطور نیست؟》
عروسکگردان:《مممم!》
یهجیا کمی اخم کرد.
این موضوع کاملاً درست بود.
چه یه بازیکن باشه چه یه شبح، تا زمانی که اونها مدتی در بازی سپری کرده باشن، آستانهی درد و شکنجهشون به طور قابل توجهی بالا میره. اگر از روشهای معمول شکنجه استفاده میکردن، تقریباً غیرممکن بود که حرفی از اون بیرون بکشن.
یهجیا کمی فکر کرد و پرسید:《عروسکهاش کجان؟》
جیشوان متوجه منظور یهجیا شد.
سپس لبهاش رو به هم چسبوند و گفت:《یکم بهم زمان بده...》
انگار که عروسکگردان متوجه چیزی شده بود. چشمانش بلافاصله گشاد شد و با خشم به یهجیا خیره شد. انگار میخواست یهجیا رو فقط با چشمهاش بکشه:《مممم!》
ناگهان یهجیا یه چیزی به یاد آورد. برگشت و به جیشوان نگاهی کرد و گفت:《ماهی خونین گو چطور؟》
جیشوان:《………》
آه، یادم رفت.
اما چهرهی جیشوان هیچ تغییری نکرد. به آرومی گلوش رو صاف کرد و به آسمون شبِ دوردورها نگاه کرد و گفت:《به زودی میاد اینجا...》
.
در ورودی خیابان.
شبِ تاریک همچون جوهری مشکی بود. ماهی خونین گو با جمجمهی بزی شکلش از زمین بیرون اومد و از چشمان تیره و توخالیش برای دیدن انسانهای کوچیک روبروش استفاده کرد. بهمراه منظرهی وحشتناک خونی که در داخل بدنش میچرخید، حالت ظلم وحشتناکی که از خودش ساتع میکرد چیزی بود که هر انسان معمولی قادر به تحملش نبود.
وییوییچو محکم اره برقیش رو گرفت. کف دستهای باریکش کمی عرق کرده بودن.
نفسش رو حبس کرد و آمادهی مبارزه شد، اما بنا به دلایلی به نظر نمیرسید که ماهی خونین گوی غول پیکر روبروش تمایلی به حمله نشون بده.
فقط سرش رو خم کرد، انگار در مورد چیزی فکر میکرد.
ناگهان به نظر میرسید که ماهی خونین گو چیزی حس کرد. سرش رو بلند کرد و هوای شب رو استشمام کرد.
یه لحظه بعد چرخید و دوباره در زمین فرو رفت. زمین سفت به چیزی شبیه گِل سرخ تبدیل شد و فوراً ماهی خونین گو رو بلعید.
اون حالت ظلم خطرناک در یه لحظه ناپدید شد.
هنوز بوی خفیفی از خون در هوا وجود داشت.
وییوییچو به آرومی نفسش رو بیرون داد. وزش نسیمی که به کمرش که پوشیده از عرق سرد بود میوزید، باعث شد که سرمایی در بدنش حس کنه.
اگرچه میشه اون رو یه فرد با تجربهی زیادی در بازی در نظر گرفت، اما در مواجهه با چیزی شبیه ماهی خونین گو، نمیتونست مطمئن باشه که برنده میشه یا نه.
از این گذشته، تا زمانی که اون موجود ظاهر بشه، مرگ و فاجعه هم همراه خودش میاره. تعداد بسیار کمی از بازیکنان میتونستن از دست ماهی خونین گو جون سالم به در ببرن.
مردمی که پشت سر وییوییچو ایستاده بودن، پس از رفتن دیدن ماهی خونین گو با عجله به سمت وییوییچو رفتن.
وو سو پرسید:《چطور بود؟》
وییوییچو اره برقیش رو روی زمین گذاشت و ازش بعنوان پشتوانهای براش خودش استفاده کرد و سپس با جدیت پاسخ داد:《این ماهی خونین گوی جیشوان، پادشاه اشباحه.》
سپس با حالت چهرهای که همچنان کمی سردرگم بود پرسید:《واسه چی اینجا ظاهر شد؟》
—ظاهر شدن ماهی خونین گوی پادشاه اشباحِ جیشوان در نزدیکی بدن هیولایی که حداقل دارای قدرت سطح اِی هست، کلِ این وضعیت رو پیچیدهتر کرد.
وو سو که تعجب کرده بود پرسید:《اون یه ماهی خونین گو بود؟》
وییوییچو سری تکون داد و گفت:《معلومه...》
ماهی خونین گو گونهای جهش یافته، متشکل از بخشهای مختلف بدن هیولاها بود. اگرچه اونها میتونن ظاهرهای متفاوتی داشته باشن، اما زمانی که با یکی از اونها روبرو بشید، هرگز اون رو با هیچ موجود دیگهای اشتباه نمیگیرید – اون حالت خصومتآمیز سرد و حضور بسیار قدرتمند و وحشتناک، بدون شک یه ماهی خونین گو بود.
وو سو که واکنشی کمی عجیب داشت پرسید:《اون ماهی خونین گوی پادشاه اشباح، جیشوانه؟》
حالا نوبت وییوییچو بود که گیج بشه:《آره، مشکلی پیش اومده؟》
《مطمئنی؟》
وییوییچو اخم کرد. سپس در حالی که کمی عصبانی بود گفت:《من سالها در این بازی بودم و فقط با یه ماهی خونین گویی که از خودش قدرت اراده و تفکر داشت روبرو شدم. چطور ممکنه اشتباه کنم؟》
وو سو نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت:《آم...اون اتفاقی که هیولاها قبلا در شهر ام شورش کردن رو به یاد داری؟》
وییوییچو سری تکون داد و گفت:《آره دیدمش……》
وییوییچو اخمی کرد. انگار نمیدونست طرف مقابل چی میخواد بگه.
وو سو ادامه داد:《اون موجود داشت ایس رو ر دنبال میکرد و در پاکسازی تقریباً نیمی از اشباح و هیولاهایی که به شهر حمله کرده بودن به ما کمک کرد.》
وییوییچو:《اوه……هاه؟》
وو سو سری تکون داد و آهی کشید:《مطمئنم که این موجود، همونه.》
بقیهی اعضای تیم پشت سر وو سو هم سرشون رو تکون دادن که بگن اونها هم اون روز دیدنش.
چشمان وییوییچو لرزید. سپس لکنتکنان گفت:《ا..اما...》
حالت چهرهی وو سو حتی پیچیدهتر شد.
سپس دستش رو تکون داد تا دیگران اونجا رو ترک کنن و بعدش پرسید:《تو ... تو دربارهی این شایعات چیزی شنیدی؟》
کتابهای تصادفی

