بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 75
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 75:
بعد از اینکه متوجه شدن که شبح درنده اونها رو هدف قرار نداده، بقیه احساس کردن که قلبشون آروم گرفت --
اوه نه!
اونها به سرعت از این شوک بیرون اومدن و برگشتن که یهجیا رو نجات بدن، اما درست زمانی که به عقب برگشتن، با چیز کاملاً غیرمنتظرهای مواجه شدن.
زمینی که به تازگی مورد اصابت موهای شبح درنده قرار گرفته بود، به هم ریخته بود.
اما مرد جوانی که چند لحظه پیش اونجا ایستاده بود، دیگه از اونجا بیرون اومده بود. حالا دیگه مردی قد بلند و خوش تیپ پشت سرش ایستاده بود و دست رنگ پریدهش رو محکم دور کمر مرد جوان حلقه کرده بود. اون دو نفر در موقعیتی بسیار صمیمی و مبهم قرار داشتن.
به محض اینکه اونها این صحنه رو دیدن، همه ساکت شدن.
ذهن یهجیا برای یه لحظه خالی شده بود.
اون به دستی که دور کمرش حلقه شده بود و سپس به بازیکنانی که جلوش ایستاده بودن نگاه کرد.
همه با تعجب به اون خیره شده بودن، حالت صورت همهشون مثل همدیگه نگاه مات و مبهوتی رو داشت.
یهجیا:《....》
لعنتی……..
در پشت سر اونها، شبح عظیمالجثهی مونث به آرومی گردن رنگ پریدهی خودش رو چرخوند و اون چشمهای متعدد روی صورتش به مردی که ناگهان در برابرش ظاهر شده بود چرخیدن. بلافاصله بعدش، بدن اون به آرومی توی زمین فرو رفت و ناپدید شد.
وو سو اولین کسی بود که از شوک بیرون اومد. گلوش رو صاف کرد و احساس کرد که باید اونها رو به همدیگه معرفی کنه:《اهم، راستش، ایشون همون شبح درندهای هستن که دارن با بوریاو همکاری میکنن....》
انفجار اونقدر شوکه شده بود که توی هوا پرید و گفت:《همکاری؟! لعنتی میدونی این کیه؟!》
انگار وییوییچو نمیتونست واکنشش رو کنترل کنه. به سختی برگشت و به وو سو نگاه کرد و آهسته پرسید:《پس داری میگی که .... اون جاسوسی که پیدا کردید که داره با ما همکاری میکنه ... خوده پادشاه اشباحه؟》
وو سو:《....》
وو سو تعجب کرد:《هاه؟》
جیشوان چشمهاش رو پایین انداخت. چشمهای تیرهی اولیهش الان به رنگ قرمز در اومده بودن به گونهای که شبیه به رنگ خون جاری شده بودن.
سپس گوشههای لبش رو کمی بالا برد و در حالی که صدای آهستهش حالتی شیطانی داشت گفت:《عالیه...》
بازوهایی که دور کمر اون مرد جوان حلقه شده بودن سفتتر شدن و اون رو به آغوشش نزدیکتر کردن.
لبخند روی لبهای جیشوان عمیقتر شد:《انگار نیازی نیست که خودم رو معرفی کنم.》
وو سو ثابت مونده بود:《؟》
اون در حالی که موقتاً قادر به هضم اطلاعات نبود، با سردرگمی بین دو گروه افراد به عقب و جلو نگاه کرد.
به جز وو سو، بقیهی بازیکنانی که قبلا جیشوان رو توی بازی دیده بودن هوشیار بودن. اونها در حالی که سلاحشون رو آماده کرده بودن، با حالت دشمنی به اون خیره شده بودن. آچانگ حتی کمی پشتش رو قوس داد و خودش رو برای مبارزه آماده کرد.
وییوییچو با خونسردی گفت:《چی میخوای؟》
جیشوان به آرومی لبخند زد:《چرا اینقدر دلهره دارین؟ حداقل الان دیگه اهدافمون یکیه.》
انفجار حرف اون رو قطع کرد و با غرور دستور داد:《هاه! مهم نیست که هدف تو چیه، اول اون گروگان بیگناه رو آزاد کن!》
وییوییچو:《....》 این شخص واقعاً میدونه چجوری جَوِ اتاق رو بخونه[1].
گروگان بیگناه یهجیا:《….》
اون نفس عمیقی کشید و سپس روی دست جیشوان زد و گفت:《ولم کن برم.》
جیشوان چشمهاش رو پایین انداخت و بطور ثابت به مرد جوانی که در آغ+وشش بود نگاه کرد. هیچ حالت دیگهای در چهرهی رنگ پریدهی اون مرد وجود نداشت، بدون هیچگونه غم یا شادی. در حالی که همه قلبشون در گلوشون بود، دیدن که جیشوان به آرومی بازویی که دور کمر طرف مقابل پیچیده بود رو شل کرد.
بقیه:《؟》
یه دقیقه صبر کن. چرا همه چیز نسبت به انتظارات اونها اینقدر فرق داشت؟
در حالی که همه هنوز داشتن از شوک بیرون میاومدن، ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد. چشم بزرگی به طرز ترسناکی از بالا به افراد پایین خیره شد و یه لحظه بعد، شکافهای متعددی روی زمین ظاهر شدن. به زودی زمین شروع به ناپدید شدن کرد. تنها چیزی که باقی مونده بود یه پرتگاه تاریکی بود که انگار داشت اونها رو به داخل میکشید.
وو سو که در دوردست ایستاده بود، در حالی که داشت میافتاد فریادی زد:《آههههه!!》
حالت چهرهی یهجا سرد بود. درست همون موقعی که ناخودآگاه میخواست داسش رو احضار کنه، احساس کرد دستی سرد و باریک مچ دستش رو گرفت.
یه لحظه غافلگیر شد و به بالا نگاه کرد.
چهرهی زیبا و جادوگریِ جیشوان بنظر خیلی به صورت یهجیا نزدیک شده بود. انگار اون جفت چشمهای عمیق و قرمز میتونستن مردم رو به درون خودشون بکشن.
لبهای رنگ پریده و باریک اون باز و بسته شدن و صدای آهستهای از بین سر و صدای اطرافشون به گوش یهجیا رسید:《این کار رو نکن...》
یه لحظه بعد، جیشوان ناگهان به جلو خم شد و...
چشمهای یهجیا از شوک گشاد شدن:《!》
چ..چی……؟!
در همون لحظه نیرویی قوی احساس میشد. اون احساس کرد جیشوان اون رو به سمت بالا پرتاب کرد، نیروی روبهبالا با نیروی کشش از اعماق پرتگاه مقابله کرد.
بلافاصله پس از اون، یهجیا احساس کرد که به شدت روی زمین فرود اومد. به دلیل شدت فرودش، چندین بار روی زمین غلتید.
《هیعع...》
یهجیا نفسش رو حبس و بعد سرش رو بلند کرد.
این بار انگار دیگه هیچ تاریکی بیپایانی روبروش نبود. در عوض یه راهروی طولانی و باریک بود.
انگار این راهرو ترکیبی از راهرویی قدیمی و جدید بود. به نظر میرسید که کاغذ دیواری سبز تیره مربوط به چندین دههی پیش باشه، طرح روی اون در اثر گرد و غبار و کثیفی محو شده بود و فقط کمی از رنگ اصلیش دیده میشد. فرش قرمز تیرهی روی زمین هم بویی کهنه و چرب میداد. بااینکه چراغهای بالای سرش خیلی روشن نبودن، اما ثابت بودن و به روشن شدن راهروی به ظاهر بیپایان کمک میکردن.
انگار نسبت به مکان قبلی کاملاً یه جای متفاوتی بود.
اما یهجیا به خوبی میدونست که اگرچه ممکنه که ظاهر تغییر کرده باشه، اما اون همچنان در دامنهی شبحی ایجاد شده توسط اون شبح درندهی سطح اس قبلی بود.
- این باید یه دامنهی شبحی نیمهآشکار باشه.
شرایط فعال کردن اون معمولاً خیلی سادهس، بنابراین به راحتی باعث شد افراد رو بدون اینکه مطلع بشن بگیره، همچنین به این معنیه که حتی اگر اون شبح درنده اربابِ این دامنهی شبحی بود، نمیتونست هر کاری کهمیخواست رو انجام بده و اون هم باید به طور مشابه قوانین دامنهی شبحی رو دنبال کنه.
این برای یهجیا چیز خوبی بود.
یهجیا دستشو بلند کرد و لبهاش رو لمس کرد.
احساس سردی و نرمی هنوز در اونجا وجود داشت.
انگشتهای یهجیا کمی لرزیدن. از افکار آشفتهش بیرون اومد و سپس به آرومی دهانش رو باز کرد و چیزی بیرون آورد.
اون یه سنگ کمی گرم به رنگ سبز روشن به شکل مثلث و همچنین دارای سوراخی به شکل چشم در مرکزش بود.
یهجیا ابروهاش رو در هم تابید و این سنگ رو به دقت بررسی کرد.
یادش نمیاومد که چنین وسیلهای رو در بازی دیده باشه، ولی شکلش رو تشخیص داد.
چشم دانای کل که بهش چشم خدا هم میگن. این نماد دونستن و دیدن همه چیزه که به فرد اجازهی دیدن چیزهای تقلبی و دروغها رو میده.
چرا جیشوان این رو به اون داد؟
تازشم، این《این کار رو نکن》دیگه یعنی چی؟ اون که نمیخواست مستقیماً با اون شبح درنده روبرو بشه؟
قدرت اون شبح درنده حداقل در سطح ارباب بود، بنابراین نباید اونقدرا ناشناخته باشه، اما یهجیا هیچگونه تصوری از این شبح درنده نداشت.
علاوه بر این، یادش میاومد که وقتی برای اولین بار به درون این دامنهی شبحی کشیده شد، هنوز بوی بدنش رو پنهان کرده بود، با این حال طرف مقابل تونسته بود فوراً اون رو بشناسه.
--- یه چیزی در مورد این شبح درنده درست نبود.
یهجیا از روی زمین بلند شد.
سنگ رو با پیراهنش تمیز کرد و سپس به آرومی از مسیر راهرو رد شد.
راهرو سکوت مرگباری داشت و فرش ضخیمی که زیر پاهاش بود، صدای قدمهاش رو جذب میکرد. انگار راهرو هرگز تموم نمیشه. هر چند قدم یک بار، با یه درب قدیمی روبرو میشد، اما هیچ کدومشون باز نمیشدن. انگار محکم توی دیوارها فرو رفته بودن.
یهجیا به یه چیزی فکر کرد و بعدش اقدام به بیرون آوردن اون سنگ مثلثی کرد.
سنگ سبز کمرنگ رو جلوی چشمش گذاشت و از سوراخ چشمی شکل وسطش نگاه کرد.
انگار پردهای برداشته شد، چراکه حالا راهروی جلوش کاملاً از نظر ظاهری متفاوت شده بود.
کاغذ دیواری سبز کمرنگ اصلی که کثیف و کپکزده و با لکههای چسبندهی تیره و اثر دستهای مبهم پوشیده شده بود، شبیه خون خشک شدهای از سالها پیش شده بود. گویی قتل عام وحشتناکی در اینجا رخ داده، چراکه فرش روی زمین هم توسط چیزی تیز تیکهتیکه و بطور بهم ریختهای در طول مسیر راهرو به همراه تیکههای گوشت گندیده و لکههای خون به طور نامرتب پراکنده شده بود. نورهای بالای سرش کدر و کم نور بودن که از بین تارهای عنکبوت ضخیمی که اونها رو پوشونده بودن بطور ضعیفی میدرخشیدن.
هیچ دربی در دو طرف دیوارها وجود نداشت.
پس از کنار گذاشتن سنگ، چشمهای یهجیا تیره شد و ابروهاش به شدت درهم گره خورد.
این انگار یه دامنهی شبحی نبود و در عوض بیشتر شبیه یه ……
مرحله بود…..
یهجیا در امتداد راهرو قدم زد و هر از چند گاهی اون سنگ کوچیک رو بیرون میآورد تا به اطراف نگاه کنه. خیلی زود دید که یکی از دربها همچنان وقتی از توی سنگ هم نگاه میکرد، همونجا باقی مونده بود.
دستش رو به سمت دستگیرهی درب برد.
به طور غیر منتظرهای، پیش از اینکه حتی بتونه اون رو لمس کنه، درب به آرومی خود به خود باز شد.
یه سالن بزرگ و وسیع در مقابل یهجیا ظاهر شد.
کاغذ دیواریهای سبز تیره، فرش قرمز مایل به قهوهای و یه چراغ آویز بالای سر. در وسط تالار هم میز بلندی قرار داشت که برای ضیافتها استفاده میشد که با ظروف چینی و شیشهای براق پر شده بود. در مجموع شش صندلی وجود داشت بطوری که در هر انتها یه صندلی بود و هر کدوم از صندلیها خالی بودن.
یهجیا چشم دانای کل رو بالا برد و از اون نگاه کرد.
دیوارها کاملاً از رشتههای بلند موهای تیره تشکیل شده بودن. بطور ساکتی هم میز بلند وسط اتاق رو در بر گرفته بود.
روی هر کدوم از صندلیهای روی میز، چهرههای نامشخصی نشسته بودن و یه درب پشت هر کدوم بود. یهجیا حدس زد که احتمالا یکی از اونها مال خودش باشه، اما جیشوانی که ناگهان ظاهر شده بود، جای خودش رو گرفته بود.
اون چشم دانای کل رو به سمت صندلی سر میز حرکت داد و از درون کمی متعجب شد.
اون زنی رنگ پریده رو دید که اونجا نشسته و سرش رو پایین انداخته بود، موهای بلند سیاهش از سرش آویزون شده بودن، به آرومی به اطراف میچرخیدن و زمین و دیوارها رو تشکیل میدادن. اون کاملاً بیحرکت بود، گویا در خواب عمیقی فرو رفته بود.
[1]- جو اتاق رو تشخیص بده.
کتابهای تصادفی


