بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 74
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۷۴:
از اونجایی که انفجار میدونست کارش اشتباه بوده، صورتش رو به حالت کشیدهای درآورد و زمزمه کرد:《همش تقصیر اون حشرات بود.》
یه دفعهای یه چیزی یادش اومد و چشمهاش در یک چشم بهم زدن گشاد شدن. به سمت یهجیا که تا حالا یه کلمه هم حرف نزده بود دوید و با شوق از بالا تا پایین بهش نگاه کرد:《هی، حالا که بحثش پیش اومد، چجوری اون کار رو کردی؟》
انفجار دستش رو باز کرد و یه توپ آتشین ظاهر شد:《من هرگز ندیده بودم که کسی بتونه آتیش یین من رو خاموش کنه!》
الان دیگه توجه همه روی یهجیا معطوف شده بود که ساکت به سمت عقب و گوشهای از اتاق حرکت میکرد تا از جلب شدن توجه روی خودش جلوگیری کنه.
واکنش همه حالت کنجکاوی واضحی رو بهمراه داشت.
انفجار دستش رو برداشت و کمی با اکراه زمزمه کرد:《البته، بجز اون آدم.》
تا الان، آتیشش فقط در برابر یک نفر شکست خورده بود. اون همون ایس بدجنس و حال بهم زن بود. واقعا باور نمیکرد که به یکی دیگه برخورد کنه که امروز بتونه اون کار رو انجام بده.
وییوییچو که صداش رو واضح نشنید گفت:《چی؟》
از اونجایی که یهجیا حس کرد که هویتش قراره برملا بشه، قلبش فرو ریخت. خیلی زود تلاش کرد که توضیح بده:《راستش این کاری نبود که من بتونم تنهایی انجام بدم.》
انفجار اخمی کرد و گفت:《منظورت چیه؟》
یهجیا نفس عمیقی کشید و به آهستگی توضیح داد:《من معتقدم کاپیتان وو قبلاً به شما در مورد یه شبح درندهای که مایل به همکاری با بوریاو هستش اطلاع دادن.》
البته، وو سو قبلاً به اون اشاره کرده بود. خیلی از اطلاعاتی که اونها در اختیار داشتن از این شبح درندهای که مایل به همکاری با اونها بوده به دست اومده بود.
یهجیا ادامه داد:《من شخص اصلی تماس با اون هستم.》
همه شوکه شده بودن.
یهجیا با بهانهای که از قبل آماده کرده بود حرفش رو تموم کرد:《بله، درسته. بنابراین، برای اطمینان از ناشناس موندن اون و همچنین برای حفظ منافعش، اون به من وسیلهای که میتونه مانعِ یه حملهی مرگبار بشه رو داد.》
همین که این رو گفت، دست سیاه کوچولو رو از روی شونهش بیرون آورد:《میبینید؟ اینه.》
دست سیاه کوچولو:《؟》
لعنتی….
حالت چهرهی یهجیا تغییری نکرد:《اما الان دیگه فایدهای نداره.》
سپس دست سیاه و نرم رو توی هوا تکون داد.
دست سیاه کوچولو:《.....》
ای شیطان لعنتی!
ولی وضعیت موجود مهمتر بود. دست کوچولو فقط میتونست در دستِ یهجیا نقشِ مرده رو بازی کنه و بهش اجازه بده که اون رو به اطراف تکون بده.
دست سیاه کوچولو بین افراد حاضر دست به دست شد.
وییوییچو بهش انگشت زد و فریاد زد:《چقدر نرمه!》
بعدش اون رو کشید:《و کشدار هم هست!》
دست سیاه کوچولو:《.....》
باید.تحمل.کنم.
چنشینگیه سرش رو پایین انداخت و دست سیاه کوچولویی رو که هنوز نقش مرده رو بازی میکرد با دقت بررسی کرد. اون به آرومی سری تکون داد و گفت:《این یه وسیلهی خیلی قدرتمندیه. حتی اگر الان دیگه مفید نباشه، باز هم میتونم انرژی یین قویای که ازش بیرون میاد رو احساس کنم. تقریباً در سطح یه شبح درندهی سطح بی هستش.》
دست سیاه کوچولو:《....》
عمو جان، من یه شبح درندهی سطح بی هستم!
در این لحظه، آچانگ سرش رو از آستین چنشینگیه بیرون آورد و به سمت دست سیاه کوچولو نزدیک شد.
دست سیاه کوچک: 《!》
آههههه لعنتی!!!
وقتی یهجیا دید که قراره دست کوچولو خودش رو لو بده، با عجله دست سیاه کوچولو رو از چنشینگیه پس گرفت و گفت:《به هر حال، این اتفاقیه که افتاد.》
پس از دیدن اون وسیلهی بسیار قدرتمند، همه متقاعد شدن.
وییوییچو نفس راحتی کشید و دستی به شونهی یهجیا زد:《به هر حال، خیلی خوبه که حالت خوبه. من واقعا فکر میکردم که الان قراره گلولهی آتشین بهت برخورد کنه. اگر دوباره با چنین چیزی مواجه شدی، باید تلاش کنی که در اسرع وقت فرار کنی وگرنه نتیجهی غیرقابل تصوری خواهد داشت.》
چنشینگیه که پشت سر اون ایستاده بود، به آرومی اظهار نظر کرد:《چرا من تا الان ندیدم که با دیگران به این خوبی رفتار کنی؟》
وییوییچو با عصبانیت برگشت و بهش خیره شد:《من فقط دوست دارم با پسرهای خوشتیپ رفتار خوبی داشته باشم، این به تو ربطی نداره.》
وو سو پرسید:《ایس چطور؟ مگه نگفتید که میخواید به عشقتون به اون اعتراف کنید؟》
وییوییچو:《.....》
وییوییچو پس از دیدن ایس شجاعتش رو از دست داده بود و جرأت نکرد که به اون موضوع اشاره کنه.
سپس در حالی که دندون قروچه میکرد، بدون واکنش خاصی به وو سو نگاه کرد و گفت:《اگر نمیدونی چطور صحبت کنی، باید سکوت پیشه کنی.》
پس از بیرون اومدن از دفتر، وو سو دکمهی آسانسور رو فشار داد.
یهجیا پرسید:《پس فعلا کجا قراره کار کنیم؟》
همهی کارکنان از ساختمون خارج شده بودن. اساسا از اونجایی که بوریاو نابود شده بود و همچنین به دلیل اینکه آتیش یین حتی پس از خاموش شدنش همچنان انرژی یین آزاد میکرد، برای افراد عادی مناسب نبود که اونجا بمونن. ساختمون تنها زمانی قابل استفاده خواهد بود که توسط تیمی حرفهای بهش رسیدگی بشه.
وو سو:《باید ببینیم افراد بالارتبه چی میگن.》
زیرنویسِ این حرفش این بود که – من هم نمیدونم.
وییوییچو برگشت، نگاهی به انفجار انداخت و به سردی گفت:《ببین چه دسته گلی به آب دادی.》
انفجار:《....》
سپس کمی با عصبانیت و کمی با احساس گناه گفت:《خ..خب من میتونم فقط توی تمیز کردن این مکان کمک کنم، خوبه؟》
وییوییچو لبخند ملایمی زد:《البته. اگر این کار رو نمیکردی، به آچانگِ چنشینگیه اجازه میدادم که باهات تعامل نزدیکی داشته باشه.》
چنشینگیه نگاهی ناشی از نارضایتی به وییوییچو انداخت و گفت:《آچانگ موجود کثیفی نیست. در مورد اون اینطوری صحبت نکن.》
انگار که خصلت چنشینگیه در پرورش حشرات، انفجار رو با سایهای روانی مواجه کرده بود. سپس انفجار آروم به عقب رفت تا فاصلهشون رو بیشتر کنه و بعد خرخر کرد:《مَرده و حرفش!》
وییوییچو خیره موند و گفت:《مردی که از حشرات میترسه؟》
چشمهای انفجار گشاد شدن و در حالی که صورت زیباش که موهای قرمزش رو تکمیل میکرد کمی برافروخته شد و گفت:《تو!!》
آسانسور جلوی اونها زنگ زد و درب به آرومی باز شد.
یهجیا برگشت و به وو سو نگاه کرد و پرسید:《پس فعلاً نیازی به اضافه کاری نداریم، درسته؟》
وو سو:《تموم مدت منتظر پرسیدن این بودی؟》
یهجیا با خجالت لبخندی زد:《بله....》
وو سو:《....》
آسانسور به آرومی پایین اومد، اما ناگهان شروع به لرزیدن کرد!
چراغهای بالای سرشون چند بار سوسو زدن. بلافاصله پس از اون، صفحهی نمایشِ طبقات به طور ناگهانی تیره شد و اعداد قرمز روی اون ظاهر شدن.
وو سو متحیر شده بود:《چ..چه خبر شده؟》
واکنش بقیهی افراد حاضر جدی شد – همهی اونها افزایش ناگهانی انرژی یین رو در هوا احساس کردن.
در این لحظه، اعداد روی صفحهی نمایش ناگهان متوقف شدن --
الان یه عدد 《۱۰۰》 قرمز روی صفحهی سیاه و تیره نمایش داده شد که شبیه خون نیمهمنعقد شده بود.
انفجار با ناراحتی موهای قرمزش رو مالید:《لعنتی...به جای این حقههای احمقانه باید بیرون بیان.》
به محض گفتن این حرف، یه گلولهی آتیش در دستش ظاهر شد. سپس اون رو به دیوار آسانسور فشار داد و تقریباً فوراً سوراخ بزرگی ناشی از ذوب شدن در درون اون فلز ضخیم ایجاد کرد. فلز ذوب شدهی قرمز طلایی از طریق اون سوراخ به سمت پایین سرازیر شد و به محض تماس با زمین صدای خسخس بیرون داد.
حرفهای چنشینگیه در گلوش گیر کرده بودن:《صبر کن...》
چیزی که بیرون آسانسور ظاهر شد یه دیوار بتنی مسلح نبود، بلکه تاریکی سیاهی بود. اون تاریکی تمام دنیا رو پوشونده بود، قسمتهای روشنتر و قسمتهای تاریکتر با هم مخلوط شده بودن. بالای سرشون، چشم درشتی به اونها خیره شده بود. منظرهی خیلی وحشتناکی بود.
وییوییچو نفسش رو بیرون داد و در حالی که دستش رو دور اره برقیش محکم کرده بود گفت:《دامنهی شبحی!》
- حداقل سطح اسه. حتی ممکنه یکی از اربابها باشه.
یه ثانیه بعد، آسانسوری که اونها درش بودن، انگار تکیهگاهش رو از دست داد و ناگهان با سرعت هشداردهندهای به پایین سقوط کرد. چنشینگیه وو سو رو گرفت در حالی که وییوچو یهجیا رو میکشید و همه از سوراخ دیوار بیرون پریدن.
پشت سر اونها صدای بلند یه تصادف به گوش رسید. آسانسوری که اونها تنها چند لحظه قبل درش بودن با زمین برخورد کرده و تبدیل به انبوهی از آهن قراضه شده بود.
همه موفق شدن به سلامتی روی زمین فرود بیان.
در زمین تاریک و بکر روبروشون، ناگهان چندین شکاف ظاهر شد. از اون شکافها، یه انسان به طرز وحشتناکی به آرومی بیرون خزید.
اندام زنی لاغر و رنگ پریده بود. موهای بلند و مشکیش روی زمین ریخته بودن، هر تارش طوری حلقه میخورد که انگار زنده هستن. سپس به آرومی سرش رو بلند کرد و چهرهاش رو که با چشمان متعدد پوشیده شده بود رو نشون داد و به افراد حاضر نگاه کرد. انرژی قوی و خردکنندهی یین همه رو در بر گرفت و باعث شد همه مو به تنشون سیخ بشه.
همه با احتیاط در حالی که سلاحهاشون رو در دست داشتن به شبح درندهای که روبروشون بود خیره شدن.
وییوییچو صداش رو پایین آورد و پرسید:《این یکی رو قبلا دیده بودی؟ این..》
چنشینگیه به آرومی سرش رو تکون داد، و با حالتی جدی مثل وییوییچو گفت:《نه...این یه شبح درندهی سطح اسه که من هرگز ندیدهم و دربارهش چیزی نشنیدهم.》
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد.
درسته...
اون هم تصوری از این شبح درنده نداشت.
خیلی عجیب بود – اگر منطقی این موضوع رو نگاه کنیم، موجود قدرتمند این چنینی نباید بینام یا عنوان باشه.
صدای اون زن انگار از تمام اعضای بدنش بیرون میاومد. به آرومی زمزمه کرد:《ایس...》
یهجیا:《………》 حداقل یهجیا میدونست که طرف مقابل برای چه کسی اومده.
یه لحظه بعد، موهای اون زن همچون تیر پرتاب شدن و از هر طرف به افراد حاضر حمله کردن.
در حالی که چشمهای انفجار به دلیل روحیهی مبارزه داشت میسوخت گفت:《هه، حداقل الان میتونم بدنم رو گرم کنم.》سپس در حین این که شعلههای آتیش در کنارش ظاهر شدن، بلند خندید.
وییوییچو در حالی که اره برقیش رو در دست گرفته بود، لبخندی دیوانهواری نشون داد و گفت:《دوست داری مسابقه بذاری؟》
چنشینگیه حرفی نزد. اون فقط بیصدا تعداد بیشماری حشرات گو رو از داخل آستینهاش رها کرد.
هرچند، یه اتفاق غیرمنتظرهای افتاد.
اونها دیدن که موهای اون زن ناگهان بطور شدیدی چرخید و سپس مستقیماً به سمت یهجیا حرکت کرد!
《ویژ....》
یهجیا ابرویی بالا انداخت، نور سردی به طور مختصر روی چشمهای کهرباییش چشمک زد. میل سرد به کشتن[1] مشهود بود.
—- در این صورت دیگه نیازی نیست که به نقش بازی کردن ادامه بده.
انگشتهاش کمی تکون خوردن و سایهی داس به تدریج در دستانش ظاهر شد، تیغهی هلالی شکل نور خونینی رو منعکس میکرد.
ولی، بدون هیچ هشداری -
دستی سرد و باریک از پشت کمر یهجیا رو گرفت.
موها هدفشون رو گم کردن.
چشمهای یهجیا از حیرت گرد شدن و سایهی داس ناپدید شد. به دنبال چند صدای خفیف، اون تارهای تیز مو روی زمین افتادن و سپس به آرومی عقب نشینی کردن.
چشمهای متعدد اون زن به سمت اون[2] خیره شدن.
یه لحظه بعد صدای آهسته و کمی خشن مردی نزدیک گوش یهجیا شنیده شد. اون صدا لبخند ملایم و آشنایی بهمراه داشت که انگار داشت سربهسرش میذاشت ولی انگار نگرانی هم بروز میداد:《جیجی، مراقب باش.》
[1]- در چشمهاش.
[2]- یهجیا.
کتابهای تصادفی


