بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 77
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۷۷:
لبهی تیز تیغه در آسمون نفوذ کرد و باعث شد صدها حشره همچون باران شدیدی به سمت پایین سقوط کنن.
با بریده شدن حشرهی غول پیکر، انگار همهی دنیا هم به طور مشابهی در آستانهی فروپاشی قرار گرفت.
چهرهی انفجار همچنان به دلیل شوک ثابت مونده بود. اون مثل افراد خنگ، اون مرد جوانی که جلوش بود رو تماشا کرد که به آرومی روی زمین فرود اومد و سپس صاف ایستاد. هنوز قادر به پردازش اطلاعاتی که یه دفعهای بهش ارائه داده شده بود، نبود.
پس از اینکه مرد جوان به آرومی تکههای حشره رو از روی لباسهاش تکوند، شروع به کنار گذاشتن داس کرد.
یهجیا به سمت انفجاری که هنوز مات و مبهوت مونده بود رفت و با ملاحظه دستش رو جلوی صورت اون تکون داد:《هی، به خودت بیا.》
تخم چشمهای انفجار بطور محکمی حرکت کردن و نگاهش به مرد جوانی که جلوش بود متمرکز شد. انگار بالاخره روحی که بدنش رو ترک کرده بود رو فراخونده و بلافاصله چند قدمی عقب رفت و با انگشتی لرزان به یهجیا اشاره کرد:《ت..ت..تو!》
یه جیا:《....》
یهجیا از واکنش اغراق آمیزِ الانِ طرف مقابل متحیر شده بود. چشمهاش رو بست و پل بینیش رو با عصبانیت فشار داد و پرسید:《حتی بعد از این همه مدت هنوز نتونستی این حقیقت رو بپذیری؟》
انفجار همچون گربهای که دمبش رو سوزونده باشن از جاش پرید و با ناباوری فریاد زد:《واقعا فکر میکنی همین الان مدت زیادی رو صرف این موضوع کردی؟ اون حشرهی هیولای وحشتناکِ الان حتی فرصتی برای مبارزه نداشت، اینو میفهمی؟!》
به محض اینکه این کلمات از دهانش خارج شدن، انفجار با تاخیر متوجه شد که در واقع ناخودآگاه طرف مقابل رو تحسین کرده. سپس به سرعت سرش رو تکون داد، انگار که میخواد چیزی رو از ذهنش دور کنه:《موضوع اصلا این نیست!》
نفس عمیقی کشید و سپس با لحنی ناباورانه پرسید:《پس اوه... تو ایس هستی؟》
یهجیا بدون واکنش خاصی گفت:《تازه الان متوجه شدی؟》
انفجار:《....》
احساس میکنم که داری به هوش من نگاه تحقیرآمیزی میکنی.
《البته که نه!》سخنانش منظورش رو میرسوند، ولی همچنان انفجار به نشونهی اعتراض از جا پرید و گفت:《م..من فقط نمیتونستم باور کنن!》
ناگهان، انفجار نفسی کشید و گفت:《پس تو تمام این مدت داشتی جلوی ما نقش بازی میکردی؟》
از ماجرای شلیک آتیش یین به بوریاو گرفته تا یه سری دروغهای ساخته شده در اتاق جلسه و همچنین لحظه گروگانگیریِ پس از ورود اونها به این دامنهی شبحی... اون کاملا اونها رو فریب داده بود!
چشمهای انفجار از وحشت گشاد شد:《تو... توی لعنتی...》
-اون نگاه معصوم و بیآزارش همش نقش بازی کردن بود؟!
چه مرد وحشتناکِ ترسناکی!
انگار که مرد جوان مو قرمزی که روبروی یهجیا بود، متوجه چیزی شد. با دقت به طرف مقابلش خیره شد. چهرهش رنگ پریده و ترسیده بود، انگار یه هیولا دیده.
یهجیا:《....》
یهجیا واقعاً نمیخواست بدونه چه نوع افکار مزخرفی در ذهن طرف مقابل میگذرد.
《اهم، اوه بله...》انفجار به آرومی نفس عمیقی کشید و سپس با حالت ضعیفی ادامه داد:《م..من میخوام دوباره یه مسابقه داشته باشم!》
یهجیا به پشت سرش اشاره کرد:《اینجا؟》
از زمانی که اون حشرهی غول پیکر قطع شد، انگار که کل جهان در فرایند فروپاشی قرار گرفته بود. ساختمونها و زمین فرو ریخته بودن. همه چیز به انبوهی از حشرات متلاطم با رنگهای مختلف تبدیل شده که شبیه گردابی از رنگها بودن.
به نظر میرسید که انفجار تازه الان متوجه تجمع حشرات اطرافش شده. سپس در حالی که صورت کوچیکش رنگ پریدهتر شد و تمام غرورش کاملاً از بین رفت گفت:《ب..بیرون هم خوبه.》
یهجیا با لبخندی که کاملاً شبیه خنده نبود بهش نگاه کرد.
سنگ چشم دانای کل رو جلوی چشمش گرفت و دید که در جایی جلوتر دربی درخشان وجود داره.
سپس اون سنگ رو کنار گذاشت و به اون سمت اشاره کرد:《بیا بریم...》
بدن مرد جوان سریع و چابک بود. اون با یه حرکت چند متر پرید و انفجار لرزان رو پشت سر گذاشت. انفجار با عجله تلاش کرد بهش برسه:《هی! وایسا منم بیام!》
خیلی زود اون دو نفر به درب رسیدن.
انگار انفجار داشت روحش رو از دست میداد. نمیدونست چندتا حشره رو در مسیرش به اینجا زیر پاهاش لگدمال کرده، اما اون حس چسبنده و لزجمانند رو به وضوح زیر کفشهاش میشد حس کرد. همین کار برای کسی مثل اون که از حشرات میترسه کافی بود که بهش یه ضربهی جدی بزنه.
شرایط خودت رو بادیگران مقایسه نکن که ناامید نشی.
در مقایسه با این وضعیت، اون حشرات گویی که توسط چن شینگیه پرورش داده شده بودن، خیلی بهتر به نظر میرسیدن….
یهجیا یه دفعهای ایستاد. به سمت انفجار برگشت و به آرومی اضافه کرد:《اوه راستی، بعد از اینکه این مکان رو ترک کردیم چیزی نگو.》
انفجار:《!》
این مرد شیطان صفت همچنان میخواد به دروغهاش ادامه بده!
انفجار با غرور اوقات تلخی کرد و گفت:《چ..چرا باید به حرفت گوش بدم؟! اگر این کار رو نکنم چیکار میخوای بکنی؟!》
یهجیا بدون واکنشی خاصی جواب داد:《پس من هم تو رو اینجا ولت میکنم.》
انفجار:《...》
افنجار در حالی که حالت صورتش درهم شده بود برگشت و به دنیای پر از حشرات پشت سرش نگاه کرد.
واقعاً که آدم بدجنسی هستی!
سپس دندونهاش رو روی هم فشار داد:《باشه، من چیزی نمیگم...》
یهجیا گوشهی لبهاش رو بالا برد و لبخندی صمیمانه و بیضرر نشون داد:《و بابت کینهی بین ما چطور؟》
انفجار پیش از اینکه به نرمی تسلیم بشه، به آرومی نفس عمیقی کشید و گفت:《ای..این رو میشه بعنوان اینکه تو زندگی من رو نجات دادی در نظر گرفت، بنابراین، گمونم قضیهی کینهی بینمون منتفیه.》
یهجیا لبخندی زد:《پسر خوب…》
انفجار میخواست بدون اشک گریه کنه.
اون چنشینگیه مطمئنا دروغ میگفت. که گفته بود ایس آدم خوبیه؟! چطور میتونه آدم خوبی باشه؟!
اون بیشتر یه آدم بدجنسه، فهمیدی؟!
یهجیا درب رو هل داد و همراه با انفجار، هر دو بیرون رفتن.
دربِ پشت سرشون محکم بسته شد. یهجیا یه بار دیگه دید که در سالنی به رنگ سبز تیره ایستاده.
یهجیا پشت سرش رو بررسی کرد و متوجه شد که هم درب و هم انفجار دیگه نیستن.
سپس چشم دانای کل رو بالا گرفت و به سرعت سالن رو باهاش نگاه کرد - الان یکی از صندلیهای میز خالی بود و چهرهی اصلی سایهای که قبلا اونجا نشسته بود دیگه از بین رفته بود. موهایی که به اون محل متصل بود هم مثل نیِ خشکیدهای چروکیده بودن. ولی بقیهی جاهای اتاق مثل قبلش بود.
انگار انفجار دیگه تا حالا رفته.
پس از تایید موثر بودن این روش، یهجیا لبخندی زد و به درب پشت صندلی دوم نزدیک شد.
به محض اینکه درب رو باز کرد، خودش رو دوباره داخل بازی دید.
واضح بود که این یه مرحلهی مجازاتی از بازی بوده.
دست و پاهای بریده شده، خون و هیولا.
آسمون به رنگ قرمز وحشتناکی رنگ آمیزی شده بود و زمین پر از جسد بود، جوری که دیگه نمیشد ظاهر اصلی اون دنیا رو تشخیص داد. چهرههای درهم برهم و بیجون با چشمانی کدر که به سمت آسمان خیره شده بودن.
صدای درگیری از دور به گوش میرسید.
غرش هیولاها، صدای برخورد سلاحها به همدیگه، صدای کرکنندهی شلیک تفنگها. همهی اون صداها به طرز تهوعآوری آشنا بودن.
یهجیا چشمهاش رو کمی باریک و صداها رو دنبال کرد.
در مرکز این دنیای آغشته به خون، یه گروه کامل به حالت دیوانهواری به یه نفر داشتن حمله کردن. چهرههای رنگ پریدهشون حالتهای وحشتناکی به همراه داشتن و بدنهاشون پر از زخمهای مهلک بود:《همهش تقصیر توئه! اگر تو نبودی، چطور ممکن بود ما بمیریم؟!》
وو سو جلوی حملات اونها رو گرفت، اما واضح بود که در وضعیت نامناسبی قرار داشت. هنگامی که با حملات بیامان اونها مواجه شد، بطور پیوسته عقب نشینی کرد.
اگرچه در حالت کتک خوردگی بود، اما همچنان با عصبانیت فحش می داد:《مزخرفه! شما به اندازهی کافی مهارت نداشتید! همه چیز رو به گردن من نندازید!》
در این لحظه صدای تنبلی از اعماق میدون نبرد به گوش رسید:《واقعا؟》
یهجیا:《؟》
یه دقیقه صبر کن. چرا این صدا اینقدر آشنا به نظر میرسه؟
همهی حاضران حملات خودشون رو متوقف کردن و آرومآروم کنار رفتن تا راه رو برای کسی باز کنن. اون شخص از تاریکی پشت سرشون بیرون اومد.
وو سو نفسنفس زد. وقتی اون شخص را دید، چشمهاش از حیرت گرد شد:《!》
چشمهای یهجیا هم از تعجب گشاد شدن:《!》
مرد جوان کلاهداری بدون عجله از اونجا به سمت اون راه رفت. اجزای صورتش زیر سایهی کلاهش پنهان شده بود و فقط یه لبخند کمرنگ و به ظاهر تمسخرآمیز روی لبهاش دیده میشد:《پس بذار ببینم چقدر خوب هستی، آشغال.》
یه جیا:《...》
این یه تهمته! من هیچوقت همچین چیزی نگفتم!
شبح یه داس بزرگ در دست مرد جوان ظاهر شد و سپس بیرحمانه به وو سو حمله کرد. وو سو که آشکارا در برابر این وضعیت ناتوان بود به سرعت عقب نشینی کرد. سپس دندونهاش رو روی هم فشار داد و فریاد زد:《من آشغال نیستم!》
ردی از جنون در عمق چشمهاش سوسو زد. اون گلولهای با علامت خونیرنگ از جیبش بیرون آورد و در حالی که از حملات اجتناب میکرد اون را در اسلحهاش فرو کرد.
درست زمانی که وو سو میخواست اسلحه رو بالا بیاره--
احساس کرد ضربهی سنگینی از پشت بهش خورد. دقیق و بیرحمانه بود.
دیدش سیاه و بدنش نرم شد.
یه جفت دست رنگ پریده و باریک اون رو محکم نگه داشت.
ایس که کلاهی به سر و داسی در دست داشت حملات تهاجمیش رو متوقف کرد و به مرد جوانی که ناگهان در برابرش ظاهر شده بود خیره شد. انگار ایس در حال بررسی چیزی بود.
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و وو سو رو که از حال رفته بود روی زمین گذاشت.
پس از اون، صاف وایستاد و به ایسی که روبروش ایستاده بود نگاه کرد.
اون دو مرد جوان در زمینی بایر پر از خون و اجساد، رو در روی هم ایستادن. اونها از نظر ظاهری شبیه هم بودن اما لباس متفاوتی به تن داشتن، یکی داس در دست داشت، در حالی که دیگری دست خالی بود.
نور خفیفی درخشید و خیلی زود داسی هلالی شکل درست شبیه داس اون یکی ظاهر شد.
یهجیا گردنش رو ترق صدا داد در حالی که سوسویی از سرگرمی سردی در چشمان کهرباییش موج زد. لبهاش با پوزخندی بدبینانه بالا رفت:《ببینم تا چه اندازهای میتونی از من تقلید کنی.》
با برخورد اسلحهها به همدیگه، صداهای بلندی در سراسر زمین بایر خونین طنین انداز شدن. وقتی تیغهی تیز، هوا رو در هم شکافت، نور سرد یخمانندی چشمک زد.
چشمان یهجیا نور سرد تیغه رو منعکس کردن و گوشههای لبهاش کمی بالا رفته بود. چشمهاش سرشار از میل به کشتار بود.
یه ثانیهی بعد، تیغهها با هم برخورد کردن.
به دنبال صدای شکافی، داس هلالی شکل، قوس بینقصی در هوا کشید بطوری که شخص دیگه و داسش رو در یک حرکت برید.
ایس پیش از بروز دادن صداهای تاسفبار و ناپدید شدن، فریاد بدی کشید.
یهجیا به آرومی چشمهاش رو پایین انداخت و نگاهش به جایی افتاد که طرف مقابل ناپدید شده بود. حالت صورتش آروم و بیتفاوت بود:《جنس تقلبی ارزون.》
پس از پاکسازی همهی هیولاها و بازیکنان در این سرزمین بایر، یهجیا، وو سو رو که هنوز بیهوش بود رو برداشت و به سمت درب رفت.
درست مثل دفعهی قبل، به محض اینکه از درب خارج شد، وو سویی که روی شونهش آویزون بود بهمراه دربِ پشت سرش ناپدید شدن.
حالا یکی دیگه از صندلیها خالی شده بود.
یهجیا از طریق چشم دانای کل به شبح مونثی که سر میز نشسته بود نگاه کرد.
انگار اون شبح مونث متوجه شده بود که کسی در نقشههای اون دخالت میکنه. اگرچه سرش هنوز پایین بود و اندامهای رنگ پریدهش همچنان در حالت آرومی بودن، اما پوست بدنش شروع به حرکت کرده بود، انگار چیزی داشت برای بیرون اومدن تلاش میکرد.
یهجیا به آرومی نوک انگشتان خودش رو مالید.
با اینکه الان واقعاً میخواد این کار را انجام بده، اما…..
تا حدی آهی از روی تاسف کشید. پس از کنار گذاشتن چشم دانای کل، به سمت درب بعدی رفت.
چیزهای پشت درب سوم چیزی بودن که یهجیا انتظارشون رو نداشت.
دقیقتر بخوایم بگیم، چیزی داخلش نبود.
تاریک و ساکت بود، بیشتر شبیه یه شب ابدی بود. هیچ آسمون یا زمینی وجود نداشت. در اصل یه خلاء خالی و تاریک بود.
زیادی ساکت بود. اونقدری ساکت بود که یهجیا تقریباً میتونست صدای نفس و ضربان قلب خودش رو بشنوه.
سپس از سوراخ چشم دانای کل به بیرون نگاه کرد و نقطهی کوچیکی از نور رو در جایی در دوردست دید.
باید اونجا باشه.
کتابهای تصادفی

