بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 78
چپتر ۷۸:
یهجیا بعد از راه رفتن به مدت نامعلومی، ناگهان متوجه شد که تاریکی اطرافش کمکم تغییر کرده و به آرومی شکل ساختمونها و خیابونها تغییر کرده.
ادارهی پست، رستوران، مدرسه….
یه شهر خالی کمکم شکل گرفته بود.
خیابونها همه پر از آثار تخریب بودن، بیشتر شبیه یه مدل معماری که آسیبهای خارجی دیده، شده بود.
بااینکه هنوز هیچ نور یا صدایی وجود نداشت، اما با توانایی یهجیا که در تمام اون سالها در بازی به دست آورده بود که بهش اجازه میداد چیزهایی رو در تاریکی ببینه، پیدا کردن راه براش چندان دشوار نبود.
به دنبال آثار آسیب، یهجیا در امتداد خیابونها به چپ و راست پیچید تا اینکه در نهایت جلوی یکی از ساختمونها وایستاد.
اون یه ساختمون مسکونی بود.
تموم رنگها از ساختمون خارج شده بود. رنگهای تیره و خاکستری باعث شده بودن تا مدرسه دو بعدی به نظر برسه، تقریباً شبیه یه نقاشی انتزاعی بود که هیچگونه نشونهای از زندگی و زمان درش وجود نداشت.
یهجیا سرش رو بلند و به پنجرهی یکی از طبقات نگاه کرد.
پشت هر دربی چیزی بود که کسی بیشتر از همه از اون میترسید و اونچه که پشت این درب بود بدیهی بنظر میرسید.
تنهایی……
یهجیا نگاهش رو پس گرفت و ادامه داد.
در یه اتاق تاریک.
پسر بچهای با عینک بزرگ و لبهدار مشکی روی صورتش نشسته بود و در گوشهای خودش رو جمع کرده بود. اون لنزهای کلفت، تقریباً نیمی از صورت لاغر و رنگ پریدهش که هیچگونه واکنش خاصی نداشت رو پوشونده بودن و لباسهاش بطور نامناسبی به دلیل بدغذایی به بدنش، ازش آویزون بودن.
هزارپایی به آرومی کنارش خوابیده بود. اون توسط اون پسر بچه برداشته شده و محکم در آغوشش گرفته شده بود.
همچنین انگار چند برابر کوچیکتر از اندازهی معمولیش شده بود و دیگه مثل قبلا ترسناک و وحشتناک به نظر نمیرسید. با شروع از دمبش، یه رنگ خاکستری مات به آرومی به سمت بالا پخش شده بود. انگار داره زندگی و رنگش رو میمکه.
چنشینگیه بی سر و صدا سر آچانگ رو روی زانوهاش گذاشت. هر از گاهی پوستهی بیرونی اون رو میبو+سید و سرش رو بارها و بارها نوازش میکرد.
آچانگ در پاسخ به آرومی سرش رو بلند کرد.
با این حال، این کار این واقعیت رو که اون به آرومی داره ضعیفتر میشه رو تغییر نداد.
چنشینگیه گریهای نکرد و چیزی نگفت، فقط هزارپا رو در حالی که در گوشهی اتاق جمع شده بود و منتظر مرگش بود، در آغوشش نگه داشته بود.
در این لحظه، چنشینگیه ناگهان صدای چیزی رو در سکوت شنید.
انگار صدای قدمهایی بودن که کمکم به سمتش نزدیک میشدن.
قدمی بعد از یه قدم، ضربهی قدم روی زمین سبک بود، اما انگار به شدت روی قلبش کوبیده میشد.
چنشینگیه با هوشیاری سرش رو بلند کرد و به سمت صدا نگاه کرد. چاقویی رو که قبلاً برای دفاع از خودش از آشپزخونه تهیه کرده بود رو محکم گرفت.
آچانگ بدنش رو حرکت داد و میخواست بجنگه، اما چنشینگیه اون رو به آغوشش هل داد و گفت:《هیسسس...》
در تاریکی، اندامی جوان و باریک ظاهر شد.
یهجیا درب رو باز کرد و با کمی تعجب به شخصی کوچیک که به محض ورودش به اتاق بهش حمله کرد، تعجب کرد. چاقوی تیز در دستش نور سردی رو در تاریکی از خودش ساتع کرد.
یهجیا به سرعت مچ دست طرف مقابل رو گرفت و پسر کوچیک رو از روی زمین بلند کرد.
چاقو روی زمین افتاد:《جیرینگ.》
چنشینگیه لبهای رنگ پریدهش رو محکم روی هم فشار داد در حالی که عینک ضخیمش جلوی واکنش صورتش رو گرفته بود. اون صدایی از خودش بروز نداد و به شدت به طرف مقابل حمله میکرد. با اینکه دستها و پاهاش کوچیک بودن اما پر از قدرت بودن.
یهجیا مجبور شد با تلاش زیادی طرف مقابل رو مهار کنه:《هی! منم!》
چنشینگیه که نمیتونست خیلی مبارزه کنه فقط میتونست تسلیم بشه.
چشمهاش رو باریک کرد و هر دوشون (چنشینگیه و آچانگ) با دقت و هوشیاری مرد جوانی که در مقابلش قرار داشت رو بررسی کردن.
یهجیا آهی کشید و گفت:《چت شده؟》
اون گفت:《وقتی ولت کردم، بهم حمله نکن، باشه؟》
چنشینگیه پیش از اینکه سرش رو تکون بده، برای چند ثانیه به اون خیره شد.
یهجیا به آرومی مشتش رو شل کرد.
اما لحظهای که دستش رو شل کرد، طرف مقابل بلافاصله خم شد تا چاقوی روی زمین رو برداره و یه بار دیگه به اون حمله کنه.
یه جیا:《....》
باشه پس….
این در واقع همون ذهنیتی بود که بازیکنان باتجربه باید داشته باشن. اونها هرگز به دیگران اعتماد نمیکنن و ترجیح میدن یه فرد بیگناه رو به اشتباه بکشن تا اینکه یه فرد مشکوک رو رها کنن. همهی این کارها برای این بود که از امنیت خودشون اطمینان حاصل کنن.
اما…..طرف مقابل الان یه بچهس و قدرتش خیلی کم شده.
این برای یهجیا یه خبر خوب به حساب میآد.
اگر مهربون بودن کار نکرد، فقط میتونست برعکسش رفتار کنه.
با این فکر، یهجیا ملافهای رو از روی تخت کنارش برداشت، اون رو به صورت نواری پاره کرد و کودکِ روبروش رو محکم بست. در طول مسیر، پیش از اینکه اون رو مثل کیسهی برنج روی شونههای خودش حمل کنه و بیرون به سمت بیرون راه بره، با نوارهای باقی مونده دهنش رو مهر و موم کرد.
پسر کوچولو که روی شونهش بود، تقلا میکرد و نالههای تاسفباری سرمیداد. خیلی غمانگیز به نظر میرسید، انگار که داره زوزه میکشه.
یهجیا غافلگیر شد.
یه لحظه مکث کرد و آهسته آهی کشید.
هاااا….
یهجیا دهن چنشینگیه رو باز کرد و پرسید:《مشکل چیه؟》
قطرات بزرگ اشک روی صورت کوچیکش غلتیدن و شونهی یهجیا رو خیس کردن. در حالی که عینکش مهآلود بود، به هزارپای در حال مرگش خیره شد:《آ..آچانگ.》
- از همون ابتدا، اون پسر برای محافظت از خودش حمله نمیکرد، بلکه برای محافظت از هزارپای گرانبهاش حمله میکرد.
یهجیا دوباره آهی کشید.
صورت چنشینگیه رو با آستینش خشک کرد،《این شبح درنده یه کاری میکنه که چیزی رو که بیشتر از همه ازش میترسی رو تجربه کنی.》
یهجیا به آچانگ که به آرومی خشکش زده بود اشاره کرد و پرسید:《الان که این هزارپا این شکلی بنظر میرسه، آیا باعث میشه بترسی؟》
هر چی نباشه چنشینگیه هم بازیکن باتجربهای بود، بنابراین بلافاصله منظور طرف مقابل رو فهمید.
سپس به آرومی با صدای خشنی پرسید:《یعنی این ساختگیه؟》
یهجیا:《بله...》
چنشینگیه نگاهی به آچانگ و سپس به یهجیا انداخت. به نظر میرسید در مورد اینکه آیا حرف اون رو باور کنه یا نه تردید داشت.
یهجیا موهای اون رو محکم مالید و ادامه داد:《اگر حرف من رو باور نمیکنی...حرف ایس رو باور میکنی؟》
چنشینگیه غافلگیر شد. با تعجب به یهجیا با جفت چشمهای خیسش نگاه کرد:《منظورت چیه؟》
یهجیا به آرومی گوشههای لبش رو بالا برد و با خندهی ملایمی پرسید:《فراموش کردی که شیائوشیائوبای خودت رو از کجا آوردی؟》
توی این دنیا، به جز چنشینگیه، فقط یه نفر دیگه وجود داشت که از اصل و اسم شیائوشیائوبای خبر داشت.
چنشینگیه برای چند ثانیه مات و مبهوت به اون خیره شد تا اینکه بالاخره متوجه چیزی شد. سپس در حالی که چشمهاش بلافاصله گشاد شدن و دهنش از شوک باز شد گفت:《صبر کن ببینم، تو... تو!》
《...》
یهجیا بیصدا آهی کشید.
پس از اون حادثه با انفجار، دیگه از دیدن این واکنش خسته شده بود.
چنشینگیه شوکه شد. با لکنت گفت:《پ..پس برای همین بود که آچانگ وقتی دفعهی قبلی شما رو دید اونجوری واکنش نشون داد!》
یهجیا شونههاش رو بالا انداخت و گفت:《حشرات گو موجودات بسیار حساسی هستن.》
چنشینگیه چند بار پلک زد و سپس سرش رو به شونهی یهجیا تکیه داد و گفت:《الان حرفت رو باور کردم. بیا بریم.》
الان نوبت یهجیا بود که کنجکاو بشه:《چرا؟》
در حالی که چنشینگیه به یهجیا تکیه داده بود، عینکش رو بالا زد و با جدیت گفت:《چون یه شبح درنده نمیتونه چنین نقشهای رو بوجود بیاره. حتی من هم نمیدونم که تو ایس هستی، بنابراین حتی بیشتر غیرممکنه که اون شبح (مونث) چنین توهمی ایجاد کنه. علاوه بر این، اون چیزی که الان در مورد چیزی که من بیشتر از همه ازش میترسم گفتی منطقی بنظر میسه - این واقعا همون چیزیه که من بیشتر از همه ازش میترسم.》
سپس لبهاش رو به هم فشار داد و کمی خجالت زده به نظر رسید:《ش..شما الان باید من رو پایین بذارید.》
یهجیا گفت:《اوه》، بعد چنشینگیه رو آزاد کرد و اون رو دوباره روی زمین گذاشت.
یهجیا پرسید:《بریم؟》
چنشینگیه نگاهی به آچانگ که دیگه کاملاً وحشتزده شده بود انداخت، با احتیاط دست یهجیا رو گرفت و سری تکون داد:《اوهوم!》
اون دو نفر از ساختمون خارج و وارد تاریکی شدن که اول از اونجا اومده بودن.
صورت چنشینگیه کمی برافروخته بود. برگشت و به یهجیا نگاه کرد و پرسید:《پس... از این به بعد من چجوری شما رو خطاب کنم؟》
یهجیا:《هر جوری که دوست داری موردی نداره...》
چنشینگیه عینک ضخیمش که روی صورتش بود رو به سمت بالا هل داد و با تردید پرسید:《م..میتونم شما رو برادر یه صدا کنم؟》 (نکتهها:《شما》در اینجا به حالت و معنی افتخارآمیزه. چنشینگیه اساساً داره یهجیا رو با احترام خطاب میکنه.)
یهجیا:《مطمئنا...》
سپس لحظهای مکث کرد و اضافه کرد:《اما احترام گذاشتن لازم نیست.》(منظورش 《شما》 خطاب کردنشه)
انگار یهجیا یه دفعه چیزی به یاد آورد و برگشت و با جدیت به چنشینگیه نگاه کرد:《اوه، راستی، فقط تو از هویت من اطلاع داری. میتونی این رو بخاطر من مخفی نگه داری؟》
چ..چی؟
اون تنها کسیه که از هویت واقعی ایس خبر داره؟!
چه افتخاری!
چنشینگیه سرشار از افتخار بود و گونههاش از هیجان سرخ شده بودن. صادقانه سرش رو تکون داد:《ال..البته، این اصلا مشکلی نیست! حتی اگر بمیرم هم به کسی نمیگم!》
یهجیا:《بااحترام صحبت نکن...》
چشمهای چنشینگیه برق زد:《ب..برادر یه.》
یهجیا بدون اینکه احساس گناهی کنه گوشههای لبهاش رو بالا برد و سر چنشینگیه رو مالید و گفت:《هممن...پسر خوب.》
پس از خروج از درب سوم، یهجیا دوباره خودش رو در اتاقِ رنگِ سبز تیره دید. یه آه طولانی از آسودگی کشید و از روی عادت چشم دانای کل رو بیرون آورد تا از طریق اون به اطراف نگاه کنه.
صندلی سر میز خالی بود.
یهجیا غافلگیر شد.
یه ثانیهی بعد باد شدیدی از کنار گوشش وزید. یهجیا به طور غریزی از اون جاخالی داد.
اون نسیم خنک از روی گونههاش گذشت و چندین خراش عمیق روی دیوار پشت سرش به جا گذاشت.
یهجیا با استفاده از چشم دانای کل به سمت مکانی که خودش چند لحظه قبل ایستاده بود نگاه کرد و دید که شبح درندهی ماده در زمان نامعلومی صندلی اصلی خودش رو ترک کرده در حالی که صورتش پوشیده از موهاش بود، اونجا ایستاده. یهجیا میتونست ببینه که اون شبح از کنار موهای بلند و مشکیش بدون پلک زدن به اون خیره شده بودن. ناخنهای تیزی از نوک انگشتهاش بیرون اومدن.
اون زن دوباره به یهجیا حمله کرد.
یه داس در دست یهجیا ظاهر شد. با صدای برخورد بلندی، اون ناخنهای تیز فقط چند سانتیمتر دورتر از یهجیا بسته شدن.
بازوها و انگشتهای شبح مونث توسط تیغهی سرد و تیز داس بریده شدن. خون قرمز تیرهای روی سطح تیغه بلافاصله جذب شد.
یهجیا به آرومی آب دهانش رو قورت داد.
در اعماق چشمان کهرباییش، نور تیرهای تابید.
میتونست بوی جذابی که از طرف مقابل میآد رو استشمام کنه و همچنین میتونست اون بو رو کاملاً واضحی حس کنه...اگرچه ممکنه روندش دشوارتر باشه، اما تا زمانی که خودش بخواد، طرف مقابل میتونه طعمهی اون (یهجیا) بشه --- تا زمانی که یهجیا طرف مقابل رو تیکهتیکه کنه، میتونه…..
—– 《این کار رو نکن...》
صدای مردی که بسیار در صدای باد واضح بود، به گوشش رسید.
یهجیا دندونهاش رو به هم فشار داد و تونست جلوی حملهی اون شبح مونث رو بگیره.
کمکم به زور از درب چهارم دورتر شد.
شبح مونث به نزدیکتر شدن ادامه داد، اما یهجیا فقط دفاع کرد.
نمیشد اینجوری ادامه داد.
از گوشهی چشمهاش، درب پنجم خیلی دور نبود - این همون دربی بود که یهجیا از اول میخواست آخر همه واردش بشه، اما…..
انگار الان چارهی دیگهای نداره.
یهجیا خودش رو آماده کرد. به محض باز کردن آخرین درب، تمام بدنش به داخلش کشیده شد.
بوی خونی آشنا اون رو احاطه کرد.
در حالی که در حالت هاج و واجی بود، انگار صدای خندهی آرومی رو شنید:
—–《گه گه...》
کتابهای تصادفی


