بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 82
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۲:
در حالی که اون پسر توسط مه تاریک اون هیولا پوشیده شده بود، واکنشش که پر از وحشت شده بود همچون برف زمستونی ناپدید شد. به محض اینکه دیگه دیده نمیشد، به آرومی به عقب تکیه داد.
دستش رو زیر گونههاش قرار داد و بازیکنانی که توی مرحله فرار میکردن رو از دور تماشا میکرد.
واقعا میخواست بدونه که...واکنش اون بازیکنان چی خواهد بود وقتی بفهمن که چه چیزی جلوتر منتظرشونه؟
مخصوصا اون شخص...
ولی در اون لحظه، ناگهان مه سیاه روبروش نهچندان دورتر از اون دو نیم شد و نوری قدرتمند از یه وسیلهی سطح بالا ساتع شد و باعث شد که هیولاهای اون نزدیکی در شعلههایی بسوزن. هیولاها فریاد زدن و عقب نشینی کردن ولی اون شعلهها زخمهای وحشتناکی روی پوستشون به جا گذاشت.
پسر جوان یه لحظه غافلگیر شد. در حین اینی که غافلگیر شده بود، مهِ سیاهی که دورش بود ناپدید و باعث شد که روی زمین بیوفته.
خیلی زود پس از اون، مرد جوان قدبلند و لاغری به سمت مسیر بازِ مه دوید و اون رو از اونجا بیرون کشید.
نوری که از اون وسیله ساتع میشد هنوز پراکنده نشده بود.
زیر اون نورِ تقریبا سوزان، اون مرد جوان داشت بطور سنگینی نفسنفس میزد. چشمهای کهربایی رنگش کمی در زیر نور قوی به حالت باریک (نیمهباز) در اومده بودن در حالی که یکی از چشمهاش دارای خونِ نیمهخشکی بود که باعث شده بود بتونه فقط یکی از چشمهاش رو باز کنه. صورتش رنگ پریده و سرشار از خون سرد بود. محکم کمر لاغر و ضعیف اون پسر جوان رو گرفته بود، جوری که نوک انگشتهاش بخاطر زور خیلی زیادی که داشت استفاده میکرد، سفید شده بود.
صداش خشن و کمی عصبانی بود:《مگه بهت نگفته بودم؟ کنار من بمون و اینور اونور نرو!》
پسر بچه مات و مبهوت بهش نگاه کرد.
در اون لحظه، کوهی که جلوشون بود ناگهان شروع به لرزیدن کرد. غول این مرحله ظاهر شد. اون یه هیولای سطح اِی بود. خیلی زود بازیکنان نزدیکش رو قورت داد و برگشت و به یهجیا نگاه کرد.
یهجیا دست جیشوان رو گرفت و باهم پرواز کردن.
در طی دو روز آینده، به فرار کردن از هیولا ادامه دادن تا اینکه خسته شدن.
پسر جوان به حالت متفکرانهای به کمر صاف مرد جوان نگاه کرد و در حالی که ساکت بود دنبالش رفت در حالی که توی فکر فرو رفته بود.
پس از اینکه این حالت تا ابدیت داشت ادامه پیدا میکرد، یهجیا بالاخره خسته شد. اون یه اشتباه کوچولو کرده بود، ولی این اشتباه اونقدری بود که هزینهی غیرقابل تحملی رو براش بده.
سپس جیشوان رو با خشونت هل داد و گفت:《عجله کن و برو...》
پسر جوان چشمهاش رو باریک کرد و بهش خیره شد. نوری سرخ از چشمهاش عبور کرد.
نه چیزی گفت و نه اونجا رو ترک کرد.
دقیقا موقعی که قرار بود توسط هیولا قورت داده بشن، اون از شر هیولایی که یهجیا رو محکم در دستش گرفته بود خلاص شد. در یه لحظهی خیلی بحرانی، اون دو نفر تونستن از محاصرهی هیولاها فرار کنن.
یهجیا در حالی که اخم کرده بود، بریدهبردیده نفس میکشید. اون بطور عمیقی به پسر جوانی که قدش فقط تا کمرش (کمر یهجیا) میرسید نگاه کرد.
جیشوان سرش رو بالا برد و با صورت معصوم و زیباش لبخند ملایمی زد:《که کنارت بمونم و اینور اونور نرم، درسته؟》
یهجیا که کمی حیرت زده شده بود گفت:《بله...》
چشمهای پسر جوان تیره و عمیق بودن. یه چیز خطرناکی انگار در اعماق چشمهاش متورم شده بود.
لبهاش به آرومی بسته شده بودن، و حس شکنندهی غیرقابل توصیفی ازش بروز داده میشد. سپس سرش رو کج کرد و گفت:《برای همیشه؟》
یهجیا سرش رو بلند کرد و به زمان مرحله که داشت به پایانش میرسید نگاه کرد. حال و هواش (اخلاقش) بهتر شد، سر پسر جوان رو نوازش کرد و با کمی مهربونی در صداش پاسخ داد:《بله...》
*
اون صورت ظریف پسر جوان در خاطراتش به آرومی روی چهرهی خوشتیپ مردی که روبروش بود قرار گرفت. اون نگاه خیرهی وسواسیوارش جوری بنظر میرسید که انگار میتونه آدم رو در یه پرتگاه عمیقی بکشونه.
مشتِ مرد به دور اون محکم شد. سپس در حالی که بینی سرد یخیش رو به آرومی به بینی یهجیا فشار داد، چشمهای سرخش با مردمکهای عمودیش کمی پایین اومدن و گفت:《تو باید سر قولهایی که با یه شبح درنده میبندی بمونی.》
انحنای لبهاش عمیقتر شد، ولی لبخندش به چشمهاش نرسید:《اگر نمیتونی این کار رو بکنی، ما برمیگردیم و با بهره اون قول رو پس میگیریم.》
یهجیا:《...》
سپس چشمهای جیشوان تاریک شدن و گفت:《شاید اول باید کمی بهره بگیرم.》
همچون آدمی در حال غرق شدن که داره برای رسیدن به سطح آب تقلا میکنه، حسِ سردی که انگار از همه جهت توی استخونهاش نفوذ کرده بود، باعث شده بود سینهش سنگین بشه و نذاره نفس بکشه. هر گونه راه فراری بیهوده بود.
ناگهان بدون هیچگونه هشداری، فضای اون دوردورها شروع به لرزیدن کرد. انگار دنیا داشت توسط یه قدرت ناشناختهای میلرزید.
دیوارها و زمین استخونی اطرافشون هم بطور مشابهی شروع به لرزیدن کردن و صدای شکستن از خودشون بروز دادن.
ولی جیشوان توقف نکرد.
درست زمانی که یهجیا نزدیک بود بخاطر کمبود اکسیژن از هوش بره، صدای درب زدنِ با احتیاطی شنید.
جیشوان با اکراه به عقب رفت.
یهجیا نفس عمیقی از هوا کشید. هوای خشک به درون ریههاش رفت و درد مبهمی در گلوش به جا گذاشت. بخاطر کمبود اکسیژن کمی سرش گیج میرفت و دیدش کمی تار شده بود.
یهجیا:《....》
من میخوام بگم 'برو این بلاها رو سر عموت بیار' ولی ممکنه گفتنش مناسب نباشه.
صدای ملایم درب زدن دوباره به گوش رسید. بلندتر از دفعهی قبل بود ولی همچنان محتاطانه بود.
جیشوان به آرومی نشست.
اتوبوس الان به یک سوم اندازهی اصلیش تبدیل شده بود. چراغ کوچه و تابلوی بار اسنک فروشی هم دنبالش اومدن.
سر استخونیش رو خم کرد و با صدای لرزانی گفت:《پ..پادشاه...دنیای شرق شروع به فروپاشی کرده.》
صدای جیشوان بدون خوشحالی یا عصبانیت گفت:《خب که چی؟》
اتوبوس:《....》
کاملا واضح بهمون گفته بودید که بهتون هر اتفاق غیرمعمولی رو اطلاع بدیم!
ولی اونها دیگه به تغییر رفتار پادشاهشون عادت کرده بودن، مخصوصا وقتی که یه فرد جدیدی براش فرستاده میشه. اون اتوبوس فقط میتونست خودش رو به آرومی به زمین نزدیک کنه، و در حالی که منتظر بود طرف مقابل دستوراتش رو بده، جرئت نداشت سرش رو بلند کنه.
ولی بنا به دلایلی...انگار این بار اتوبوس چیز متفاوتی در صدای طرف مقابل میتونست بشنوه.
میتونست بعنوان یکی از اولین موجوداتی باشه که در این جهان به دنیا اومده. با اینکه جرئت نداشت این رو بگه که این خالقِ وحشتناکی که خوب توانایی کنترل زندگی و مرگش رو داره، ولی در مقایسه با هیولاهای دیگه، بیشترین زمان رو با جیشوان گذرونده. این مدت به اندازهای کافی بود که اجازه بده حس کنه که اخلاق اون امروز بنظر متفاوتتر از معموله.
اتوبوس با احتیاط سرش رو بالا برد و به بالای تخت نگاه کرد.
یه ثانیهی بعد، از صحنهای که دید شوکه شد، جوری که ذهنش تقریبا از کار افتاد.
انسانی که فکر میکرد تا حالا باید توسط پادشاه تیکه پاره شده باشه، کاملا بدون آسیب روی تخت پادشاهی نشسته بود.
نه تنها آسیبی ندیده بود، بلکه بطور نزدیکی در آغوش پادشاه هم قرار گرفته بود.
موهای بهم ریختش گوشههای چشمهای برافروختهش رو پوشونده بود در حالی که گونهها و لبهای نیمه بازش کمی ورم کرده و سرخ شده بودن. مثل یه میوهی زیادی رسیده که با یه نیش کوچولو، پوستش پاره میشه و باعث میشه شهد شیرینش به بیرون جاری بشه. یقهاش به هم ریخته و باز بود و گردن و ترقوهی باریکش رو نمایان کرده بود. نشونهی گاز زدگی، بسیار چشمگیر بود.
اتوبوس:《؟》
ای..این بنظر درست نمیاومد؟
درست زمانی که داشت به دیدش نسبت به جهان شک میکرد، چشمهاش ناگهان به نگاه خیره و یخی جیشوان برخورد کرد.
اتوبوس:《؟》
یه لحظه بعد، فشار وحشتناکی از همه جهت وارد شد و اون رو به سمت پایین فشار داد. اتوبوس احساس کرد که انگار زندگیش در دستان طرف مقابلشه و ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد. هر اینچ از بدنش از درد داشت فریاد میکشید.
درست پیش از اینکه به کپهای از ضایعات فلزی تبدیل بشه، مرد جوانی که روی تخت نشسته بود سخن گفت.
صداش به گونهای خشن بود که انگار با سمباده روش کشیده بودن:《هی...》
حرکات جیشوان متوقف شد.
یهجیا نفس عمیقی کشید و تلاش کرد که آروم بمونه. دندونهاش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:《اگر کاری برای انجام داری، برو و انجامش بده.》
سپس به آرومی گفت:《چیزی که باید نگرانش باشی اینه که آیا میتونی در این مقابله با اون شبح درنده که بیرونه برنده بشی یا نه، و مهمتر از همه اینه که جریان زمان در اینجا نسبت به بیرون متفاوته، درسته؟ اگر اینطور باشه، تا مادامی که بتونی این شبح درنده رو از درون نابود کنی، ما بطور طبیعی میتونیم به دنیای بیرون برگردیم.》
یهجیا به حالتی که داره خشمش رو فرو مینشونه چشمهاش رو بست و گفت:《بنابراین فعلا من اینجا رو ترک نمیکنم...》
سپس چشمهاش رو بالا برد تا به سردی به مرد روبروش نگاهی بکنه. انگار کسی که در وضعیت متضرری قرار داره و نمیتونه تکون بخوره، خودش نیست، انگار مرگ ظالمانهی افرادِ جایگزینش اصلا اذیتش نکرده بود.
با اینکه گوشههای چشم اون مرد جوان هنوز کمی قرمز بودن، سرگردونی و سرگشتگیِ الان دیگه از بین رفته بود. اون چشمهای کهربایی رنگش، عمیق بودن و فقط آرامش و محاسباتی که بطور مداوم در زمانی که در بازی انجام میداد باقی مونده بود. اون از این مورد برای نتیجهگیری منطقی و بررسی وضعیت کنونی و تصمیم گیری مطلوب استفاده کرده بود.
یهجیا به آرومی گفت:《بعنوان یه دوست (همرزم)، من حرفم رو ضمانت میکنم.》
…اون یه بار دیگه به ایس ، پادشاه ناشناختهی بازیکنان، تبدیل شده بود.
واکنش جیشوان غیر قابل تشخیص بود.
اون خندهی آرومی کرد:《گه گه، تو همیشه اینطوری هستی.》
لبخندی زد و ادامه داد:《همیشه منطقی هستی...مهم نیست شرایط چجور باشه، تو همیشه میتونی آروم باقی بمونی و بهترین راه حلهای مناسب رو پیدا کنی، درست نمیگم؟》
واقعا میخوام...اون آرامشت رو خورد کنم.
گریه کردنت رو تماشا کنم، فریاد زدنت رو تماشا کنم.
یهجیا نفس عمیقی کشید. اون از این تذکر به ظاهر خطرناک دوری کرد و به موضوع قبلی برگشت:《خب قراره بری یا نه؟》
چشمهای اون مرد عمیق شدن و انحنایی روی لبهاش شکل گرفت:《نمیرم...》
یهجیا:《...》
یهجیا از اینکه با کسی مواجه شده بود که نمیتونست باهاش ارتباط برقرار کنه (گفتگو کنه) کمی عصبانی شد:《مگه عقلت پاره سنگ ورداشته؟》
جیشوان خم شد:《البته...》
یهجیا اخم کرد و صورتش رو برگردوند تا از طرف مقابل دوری کنه. تونِ صداش بطور ویژهای بد بود:《مسخره بازی در نیار!》
جیشوان متوقف شد. بطور ثابتی به مرد جوان روبروش که عصبانی شده بود خیره شد و ناگهان گفت:《خیله خب پس...》
حالا نوبت یهجیا بود که متحیر بشه.
جیشوان لبخندی زد. چشمهای سرخش نیمه باریک بودن و مردمکهای باریکش کمی گشاد شده بودن. انگار اخلاقش یه دفعهای خیلی بهتر شده بود.
مترجم:
Gege رو من تا الان جیجی ترجمع کردم. گویا گِهگِه به معنای برادر بزرگتر هستنش. در زبان چینی معمولا برای احترام به طرف مقابل گفته میشه. از الان به بعد، گِهگِه ترجمهش میکنم.
ویراستار: از چند تا چپتر قبل شروع کردم به تغییر دادن جیجی به گه گه و در بازخونی های بعدی، جیجی های باقی مونده به گه گه تبدیل میشن.
کتابهای تصادفی

