بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 81
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۱:
صدای اون مرد نرم و یواش بود، و انگار صدای ساکتش از عسل پوشیده شده بود، ولی وقتی صداش توی سالن خالیِ ساخته شده از استخون طنینانداز شد، باعث شد مو به تن یهجیا سیخ بشه.
یهجیا:《....》
ذهنش برای مدتی خالی شد.
یه لحظه بعد، جیشوان خم شد. لبخند ملایمی در اعماق چشمهای سرخش ظاهر شد:《خب گه گه، تو فرار میکنی؟》
ذهن یهجیا داشت خیلی سریع کار میکرد. دهنش رو باز کرد و نزدیک بود یه چیزی بگه.
ولی مردِ روبروش منتظر پاسخ دادنِ اون نموند. بدون هیچگونه هشداری، اون سرش رو خم کرد و استخوان ترقوهش رو گاز گرفت.
یهجیا از درد صدای هیسی از خودش بروز داد. صدایی که نزدیک بود از خودش بروز بده کمی تغییر کرد.
دندونهای تیز بطور بیرحمانهای گوشتش رو سوراخ کردن و خون گرمی که از اون زخمها بیرون اومد توسط زبونی یخی لیس زده شدن.
در حالی که هردوشون سرشون رو بالا آوردن، یهجیا مات و مبهوت به طرف مقابل نگاه کرد.
لبهای جیشوان به خون آغشته بودن، رنگ سرخ روشنتری که رنگ چشمهاش رو کامل میکرد. سپس در حالی که خونِ روی لبهاش رو لیس زد، چشمهاش رو به حالت رضایتمندانهای باریک کرد.
تقریبا خطِ دیدِ محسوسی از روی صورت اون مرد جوان تا گردنش حرکت کرد پیش از اینکه روی یقهی کمی بهمریختش که همین الان جابجا شده بود توقف کرد.
ترقوهش متمایز و پوستش بطور خاصی رنگ پریده بود، حتی یه دونه عیب هم نداشت، در نتیجه باعث شد جای لکهی خون حتی چشمگیرتر باشه.
لبخند روی لبهای جیشوان عمیقتر شد. اون سرش رو خم کرد و در گوشش زمزمه کرد:《عالی بنظر میاد، مگه نه؟》
یهجیا میتونست احساس کنه که تمام موهای بدنش سیخ شدن. لایهی نازکی از عرق سرد روی گردنش شکل گرفت.
یه چیزی درست نیست...
شرایط الان جیشوان درست نبود.
ولی اون[1] الان توی وضعیت خیلی متضرری قرار داشت. برخلاف بقیهی دربها، یهجیا نمیتونست با استفاده از زور طرف مقابلش رو از اون مکان خارج کنه.
با اینکه بنظر میاومد که جیشوان عقلش سر جاشه، قطعا در وضعیتی نبود که بشه باهاش گفت و گو کرد.
یهجیا خودش رو وادار به آروم شدن کرد. سپس به آرومی پاسخ داد:《درسته...》
...در هر حال، اول باید طرف مقابلش رو آروم کنه.
سپس ادامه داد:《نگران نباش، من فرار نمیکنم.》
جیشوانی که سرش رو روی شونهی یهجیا تکیه داده بود، خندهی آرومی کرد.《البته...》
انگشتهای سرد اون مرد به آرومی استخون مچ دست یهجیا رو نوازش کرد. صداش لبخند ملایمی به همراه داشت:《نگاه کن...》
یهجیا:《...》
《لعنتی.》
یه لحظه بعد یهجیا حس کرد که دست طرف مقابل داره کمرش رو لمس میکنه.
یهجیا:《...》
یه لحظه صبر کن ببینم...این...این که امکان نداره اون چیزی باشه که اون بهش فکر میکنه؟
ناگهان صحنهای بدون هیچگونه هشداری به ذهنش خطور کرد.
چشمهای یهجیا گشاد شدن.
نه، نه، نه، این امکان نداره. غیر ممکنه. حتما داره زیادی بهش فکر میکنه...
چشمهای یهجیا لرزیدن:《...!》
جدِ پدری من!! ای..این دقیقا همون چیزیه که[2] فکرشو میکرد.
ای..این درست نیست...
پس از لحظهی کوتاهی سردرگمی، ذهن یهجیا بطور دیوانهواری شروع به کار کردن کرد. اون ذهنش رو درگیر کرد که تلاش کنه راهی برای ارتباط مناسب با این شخص برقرار کنه.
نگاهش به سمت اون بدن خونیای که اونطرفتر بود افتاد و ناگهان نور الهامبخشی بهش خطور کرد:《او..اوه، راستی...》
همهی بدن یهجیا سفت شده بود. خودش رو وادار کرد که حسِ عجیبی که از کف دست طرف مقابل میاد رو نادیده بگیره و ادامه داد:《او..اون اتوبوسی که بیرون بود الان بهم گفت که من امروز دومین نفر بودم. م..منظورش از اون حرف چی بود؟》
افکارش به تدریج واضحتر و کلماتش روانتر شدن:《یعنی تموم این مدت اون شبح مونث نسخههای تقلبی از من برای تو میفرستاد؟》
جیشوان با کمی علاقه به یهجیا خیره شد.
در چشمهای سرخش، مردمکش به حالت یه شکاف لاغری دراومده بود که باعث میشد جوری بنظر بیاد که انگار چشمهاش متعلق به یه جانور خونسرده.
بنا به دلایلی، یهجیا حس کرد لرزی به سمت پایین ستون فقراتش حرکت کرد. جوری بود که انگار طرف مقابل به نیتش پی برده[3].
هرچند، جیشوان فقط کمی خندید و گفت:《البته...》
سپس گوشههای لبهاش رو به حالت سرگرمی بالا برد و گفت:《دوست داری ببینی؟》
یهجیا:《....》
این حرفش دیگه یعنی چی؟!
ناگهان یه حال بدی در درونش بهش دست داد.
جیشوان به آرومی انگشتش رو بالا برد و یه لحظه بعد، صدای ترکهای آرومی از زمین ساخته شده از استخون بلند شد. خیلی زود تخت پادشاهی عظیمی که از استخون ساخته شده بود، جلوی روش ظاهر شد.
اون یهجیا رو به اون سمت برد و نشست.
دستها و پاهای یهجیا همچنان با قدرت عجیبی مهار شده بودن. فقط میتونست به زور کنار اون[4] بشینه.
سپس نفس عمیقی کشید و عاقلانه تصمیم گرفت که یه کلمه هم حرفی نزنه.
بلافاصله پس از اون، گودالی در روبروش توی زمین بوجود اومد. از اون استخر خونی آشفته، اندام انسانی به آرومی پدیدار شد.
جیشوان کمر یهجیا رو با یه دست نگه داشته و به آرومی چونهش رو در بالای سر طرف مقابل قرار داده بود. سپس به آرومی خندید و گفت:《این اولین نفر بود...》
یهجیا به سمت اون اندامی که به آرومی از استخر بیرون میاومد نگاهی کرد. با اینکه از لحاظ ذهنی خودش رو آماده کرده بود، ولی نتونست جلوی نگه داشتن نفسش ناشی از شوکه شدنش رو بگیره.
بجز سرش که هنوز سالم بود، بقیهی بدنش دیگه قابل شناسایی نبود. هر اینچ از پوستش، ماهیچهش، تکتک ارگانهای داخلیش و استخوانهاش با دقت تیکهتیکه شده و بعد با حوصله بههمدیگه وصل شده بودن. تقریبا شبیه هنر گرافیتی آغشته به خون بود.
جیشوان چشمهاش رو باریک کرد و بیتفاوت با انتهای موهای یهجیا بازی کرد. سپس بیتعارف نظر داد:《خب، احتمالا اون موقع زیادی هیجان زده شده بودم.》
یهجیا:《...》
جیشوان با خندهی آرومی گفت:《البته، دفعهی بعدش آرومتر بودم.》
جسد دوم از استخر خونی بیرون اومد. اون بدن این بار کاملتر بنظر میرسید...بجز اینکه استخونها و ارگانهای داخلی که کاملا از اون بدنی که در پایینِ سر قرار داشت خارج شده بودن که باعث شده بود لایهی نازکی از پوست در هوا تکون بخوره.
یهجیا:《....》
این آرومتر بود؟
جیشوان سرش رو بلند کرد و سومین جسد ظاهر شد.
بطور ناباورانهای، یه چیز دیگه هم همراه اون جسد ظاهر شد...
یهجیا شوکه شد. فقط پس از بررسی دقیق اون، متوجه شد که اون چی بود.
اون جسد دو تا آدم بودن که بطور بیرحمانهای به همدیگه چسبیده و شکل یه توپ خونین از گوشت رو تشکیل داده بودن.
صدای آروم و بدون لرزهی جیشوان از بالای سر اون[5] به گوش رسید:《اون شبح درنده یه کلک سوار کرد.》
سپس سرش رو پایین آورد:《اون کاری کرد که ازدواج کنی و حتی من رو فراموش کنی.》
یهجیا:《....》
با اینکه میدونست که جیشوان کمی دیوانهس، ولی دیگه انتظار نداشت که اینقدر دیوانه باشه.
یهجیا دیگه نتونست طاقت بیاره. برای همین پرسید:《خب اگر یه همچین اتفاقی در واقعیت میافتاد...تو همین کار رو میکردی؟》
حرکات جیشوان برای مدت کوتاهی متوقف شد.
سپس چشمهای سرخش رو کمی باریک کرد و نگاه خائنانهای در درونش شکل گرفت. بااینکه صداش هنوز خیلی آروم بود گفت:《البته که نه...》
یهجیا:《....》
یهجیا پس از دیدن نتایج غمانگیز نسخههای تقبلیش براش سخت بود که پاسخ طرف مقابل رو باور کنه.
جیشوان سپس به آرومی زمزمه کرد:《هیچکدوم از اونها، تُوی واقعی نبودن.》
گوشهی لبهای یهجیا تکون خورد و گفت:《حرفت رو باور میکنم...》
سپس صداش رو نرم کرد و تلاش کرد که با طرف مقابل عاقلانه گفتگو کنه:《ولی میتونی الان منو ول کنی؟ قول میدم که فرار نکنم. وضعیت الانم یکم راحت نیست...》
جیشوان:《نه...》
یهجیا:《...》
اصلا نمیشه باهاش گفتگو کرد!
جیشوان چشمهاش رو پایین آورد و به چشمهای شیشهای کهربایی طرف مقابلش نگاه کرد و گفت:《من بهت اعتماد میکنم.》
جیشوان لبخندی زد و گفت:《ولی گه گه، تو زیاد دروغ میگی.》
جیشوان با اعتماد بنفس گفت:《تو فرار میکنی...》
یهجیا:《...》
با اینکه اون[6] قصد انجام این کار رو داشت، ولی بیان این موضوع مستقیما جلوی روش باعث شد یکم احساس ناراحتی کنه.
سپس ابروهاش رو در هم تابید و گفت:《آخه من کِی بهت دروغ گفتم؟》
جیشوان بهش خیره شد و به آرومی یادآوری کرد:《دیگه یادت نمیاد گه گه؟》
با اینکه واکنش طرف مقابل تغییری نکرد، یهجیا احساس کرد که لرزی از از ستون فقراتش پایین رفت. حس کرد مثل یه پرندهایه که طعمهی یه مار سمی شده.
《تو بهم قول دادی...》جیشوان بهش نزدیک و خم شد. در حالی که مردمکهای سرد یخیش تنگ شدن، تکتک کلمات رو با تاکید بیان کرد:《که هیچوقت از هم جدا نمیشیم.》
یهجیا مات و مبهوت موند.
*
پس از اینکه جیشوان توسط یهجیا در یه مرحله نجات داده شد، جیشوان قدرت رزمی استثناییش رو در باقی موندهی مرحله نشون داده بود که کمک کرد در یه موقعیت بحرانی زمان بخرن و بتونن همهی مرحله رو بدون دردسر زیادی به پایان برسونن. بخاطر مهارتی که نشون داده بود، از اون موقع به بعد به گروه یهجیا پیوست.
توافق جمعیای توی گروه وجود نداشت. نیمی از تیم موافق حضورش بودن در حالی که نیمی دیگه مخالفش بودن.
اونهایی که توافق کرده بودن، حس میکردن که این بچه توانایی عالیای داره در حالی که افرادی که مخالف بودن میگفتن که اون زیادی جوانه و ممکنه باعث شکست گروه بشه.
یهجیا کمی فکر کرد و موافق اون رای داد.
همگروهیهاش کمی تعجب کردن و گفتن:《چرا؟ دوباره دل نازک شدی؟》
یهجیا با بیتفاوتی پاسخ داد:《خوبه که جوانه. گروهمون کمبود گوشت مرغ[7] داره.》
توی بازی، گروههای زیادی با بازیکنان ثابت، افراد تازهوارد رو قبول میکردن و اون تازهواردها معمولا بعنوان قربانی در برابر حملات هیولاها در مراحل آینده استفاده میشدن. در واقع اونها پس از استفاده شدن دور انداخته میشدن و روی هم رفته بهشون گوشت مرغ گفته میشد.
پیشنهاد یهحیا بقیهی افراد گروه رو متقاعد کرد. در نتیجه، تعادل از بین رفت و جیشوان تونست با موفقیت به گروه بپیونده.
بیرون دروازهها، اون اندام کوچولو بطور ساکتی در تاریکی ناپدید شد.
با اینکه چندتا مرحلهی بعدی همشون متفاوت بودن، تفاوت سختیشون خیلی زیاد نبود. اون دوتا چندین بار باهم همگروهی شدن ولی بیشتر وقتها باهم توی یه گروه نبودن.
تا اینکه چند ماه بعد دیدن که باهم توی یه مرحله هستن.
اون مرحله اولش بعنوان یه مرحلهی سطح سی تعیین شده بود ولی در حین وارد شدن، معلوم شد که در واقع به یه مرحلهی سطح اِی تبدیل شده.
بیشتر بازیکنان غافلگیر شدن و در نتیجه مُردن.
در رویارویی با هیولاها و اشباح، دو نفر از یه تیم چهار نفری کشته شدن. فقط یهجیا و جیشوان تونسته بودن فرار کنن.
وقتی شب فرا رسید، یهجیا هشدار داد:《دنبال من بیا و اینور اونور نرو. اگر بخاطر اینکه بیپروا اینور اونور بری توی خطر بیوفتی، من نمیتونم نجاتت بدم.》
اون پسر کوچولو، مطیعانه سرش رو تکون داد. نور قرمز ملایمی از بین چشمهای درشت و گِردش عبور کرد.
ولی در آخر، وقتی موج بعدیِ هیولاها حمله کردن، جیشوان و یهجیا از هم جدا شدن.
در حالی که اون پسر کوچولو داشت به سمت تاریکی عظیم هیولاها کشیده میشد، صورتش رنگپریده و سرشار از ترس شده بود. همهی بازیکنان فرار کرده بودن و به اون کسانی که باقی مونده بودن توجهی نکردن.
[1]- یهجیا.
[2]- یهجیا.
[3]- ذهنش رو خونده.
[4]- جیشوان.
[5]- یهجیا.
[6]- یهجیا.
[7]- طعمه.
کتابهای تصادفی

