بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 84
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۴:
اگر فکر کردن از منظر یه شبح درنده درست نبود، اون باید از جهت دیگهای فکر کنه.
-اگر جیشوان بود، تنها نقطه ضعفش رو کجا پنهون میکرد؟
یهجیا کمی تعجب کرد. هر دو چشمهاش گشاد شدن.
نگاهش به استخونهای زیرش افتاد.
جایی که اون افراد تقلبیِ مُردهی قبلی در اون قرار داشتن...دیگه اثری از اونها باقی نمونده بود. زمین به قدری صاف و تمیز بود که انگار کسی همین چند لحظه پیش در اون نقطه تا حد مرگ له نشده بود. تنها چیزی که دیده میشد، دریای خونی بود که بیصدا در زیرش موج میزد. همهی شهر استخونها، جزیرهای بود که بر فراز دریایی از خون شناور بود.
قلعه در مرکز این جزیرهی استخونی قرار داشت، اما دریای بزرگی از خون در زیر قلعه وجود داشت.
-همهی اجساد افراد تقلبی از اون زیر به بالا اومدن.
اگر اون یه شبحی بود که اختلال شخصیتی پارانوئید داشت، کجا ممکنه چیزی رو پنهون کنه؟
پاسخ کاملا واضح بود.
اون رو با وسواسش کنار هم میگذاشت.
داس بزرگی در دست یهجیا ظاهر و نور سردی روشن شد. استخونهای سفید زیر پاش شکافته شدن. تیکههای کوچیک استخونها بدون هیچ صدایی در حوضچهی خونین پایین افتادن. به پرتگاه بیانتهای زیر سرش خیره شد و سپس نفس عمیقی کشید و به داخل پرید.
صدای پاشیدن مایع...
مایعی نمکی به سمتش هجوم آورد. به نظر میرسید که دارای قدرت مخرب عظیمیه و بیوقفه به سمت این مزاحم حرکت میکنه.
دهان یهجیا از طعم زنگ زدگی پر شده بود. چشمهاش رو باز کرد اما هنوز خوب نمیدید.
اون تمام توان خودش رو برای مقاومت در برابر جریانهای قوی اطرافش به کار گرفت و به شیرجه رفتن در عمق ادامه داد.
اندام باریک مرد جوان همچون ماهی، انعطافپذیر بود. اون تونست از جریانهای قوی دوری و به سمت پایین شنا کنه.
سایههای تاریک از دور بهطور ضعیفی سوسو میزدن. یهجیا برای شنا کردن در این جهت تقلا کرد.
وقتی به اندازهی کافی نزدیک شد، بالاخره دید که اونچه که قبلا دیده بود، اجساد متعددی از افراد تقلبی از اون بودن که به طور مرتب در یه ردیف در داخل حوضچهی خون چیده شده بودن. چهرههای رنگ پریدهی اونها یا ساکت بود یا پر از ترس یا واکنش ثابتی در لحظهی مرگشون بود. برخی از اونها اجساد نسبتاً کاملی بودن، در حالی که برخی دیگه به نظر میرسیدن که توسط هیولایی تیکه پاره شده و به چیزی که حتی خود یهجیا هم در تشخیصش مشکل داشت تبدیل شده بودن. اما به نظر میرسید که همهی این اجساد توسط نیرویی نامرئی در جای خود بسته شده بودن.
یه ردیف بلند و منظم که تقریباً هیچ پایانی در اون دیده نمیشد.
یهجیا:《...》
هاها، وضعیت روانی جیشوان واقعا آرامش بخشه.
سپس سرش رو پایین انداخت و ناخواسته دید که هنوز به اعماق این دریای خونین نرسیده.
انگار ..... یه چیز دیگهای در عمق بیشتر پنهان شده بود.
یهجیا میخواست به شیرجه رفتن ادامه بده، اما چند ثانیه بعد متوجه شد که انگار مچ پاش توسط یه چیز سرد یخی گرفته شده. با تعجب به عقب نگاه کرد.
دید که اون اجساد که قبلاً بیجون بودن، در یه مقطعی از زمان برگشتن و به این سمت نگاه کردن. صورت رنگ پریدهی اونها یا سالم یا آسیب دیده بود، اما حالاتشون به همون اندازه وحشتناک بود.
یه لحظه بعد، اون اجساد بیجون به سمت یهجیا حرکت کردن.
اون تعداد بیشماری اندامهای رنگ پریدهی مرگبار به طرز وحشیانهای در اون خونِ چسبناک تکون میخوردن. انگار همهشون قصد داشتن انسان روبروشون رو ببلعن.
در بین جریانهای قرمز، یه نور سردی بیصدا و بدون هیچ مانعی از اونها عبور کرد و شکافی بین اون اجساد ایجاد کرد. اون نیروی عظیمی که به سمت آب حرکت کرد، جریان قویتری تولید کرد که باعث دور شدن اون جایگزینها[1] شد به یهجیا کمی فضای تنفس داد.
یهجیا کمی احساس سرگیجه داشت.
با تلاش زیاد چند بار پلک زد تا تاریکی رو که کمکم روی چشمهاش پخش شده بود رو از بین ببره.
اکسیژن کافی نبود. یهجیا چشمهاش رو بالا برد و به بالای سرش نگاه کرد
سطح، خیلی از اون دور بود، اما هنوز میتونست به طور مبهمی امواج رو روی سطح ببینه. اگر بالا میرفت باید وقت کافی داشته باشه.
جنازههایی که از یهجیا دور شده بودن دوباره سعی کردن به سمت یهجیا حرکت کنن.
یهجیا دندونهاش رو به هم فشار داد و برعکس برگشت و عمیقتر شیرجه رفت.
صدای بلند برخورد اجساد و موجهای جریان آب از پشت سرش شنیده میشد.
اکسیژن ریههایش تقریبا داشت تموم میشد. اندامهاش ضعیفتر شدن و دیدش تیرهتر شد.
وقتی یکی از اجساد، دستش رو دراز کرد تا اون رو بگیره، احساس سرما در مچ پاش احساس کرد. یهجیا یه بار دیگه برای رهایی تلاش کرد.
یه لحظه بعد دید که داره به اعماق حوض خون میرسه. اون به شدت به زمین کدر برخورد کرد و حتی پیش از وایستادنش چندباری هم غلت خورد.
یهجیا چندباری سرفه کرد. پس از نفس کشیدن هوای ماهیوار اطرافش، دیدِ لکهدارش واضح شد.
حدود نیم دقیقه طول کشید تا یهجیا بهبود پیدا کنه. یهجیا سرش رو بلند کرد و به بالای سرش نگاه کرد. اون آبهای خونی و اجساد در زمان نامعلومی ناپدید شده بودن. جای اونها آسمونی به همون رنگ سرخ بود. بینیش پر از بوی خفه کنندهی خون شده بود. یهجیا یه لحظه نمیتونست تشخیص بده که این بوی باقیمونده از آبهای خون آلودِ الان بوده یا از هوا.
صورتش رو خشک کرد و آروم بلند شد.
یهجیا به صحنهی اطرافش نگاه کرد و غافلگیر شد.
اون این مکان رو به یاد میآورد.
صحنهی روبروش صحنهای بود که اون عمیقاً در حافظهش سوزونده شده بود. مهم نیست چقدر زمان بگذره، این چیزی بود که اون هرگز فراموشش نمیکرد. زمینِ سیاه، نرم و مرطوب بود. اگر اون رو به اندازهی کافی محکم فشار بدید، حتی میتونید کمی خون بیرون بیارید.
استخونهای بیشماری در اعماق زمین مدفون بودن و حتی هوا مملو از عطر سرد مرگ بود.
اینجا یه میدون جنگ قدیمی بود.
این یه مرحلهای بود که بیشترین درجهی سختی رو داشت. هیچ کس تا به حال اون رو به چالش نکشیده بود.
...همچین اینجا جایی بود که اون شخصاً جیشوان رو کشت.
یهجیا با چشمهایی کمی باریک وسط زمین بایر ایستاد. باد با بوی تند خون از روی موهاش خشخشکنان عبور کرد.
جلو و به اون سمتی که در خاطراتش بود راه رفت.
مرد جوان در زمین بایر به تنهایی قدم برمیداشت.
در دوردست، صخرهی سیاه بزرگی با قلههای شیبدار وجود داشت. زیر اون یه غار غول پیکر بود. اونجا جایی بود که با دوست خوب سابقش خداحافظی کرد.
خاطراتی که فکر میکرد دفن شدن، آزاد شده و فریم به فریم در ذهنش مرور شدن.
یهجیا نمیخواست به یاد بیاره اما اون خاطرات اونقدر واضح بودن که انگار همین دیروز اتفاق افتادن.
بسیار شفاف و زنده، با هوای نیرومندی از نفرت.
دردناکتر از مورد خیانت قرار گرفتن توسط نزدیکترین فرد به شما، این بود که متوجه بشید که طرف مقابل از همون اولش به شما دروغ میگفت و همیشه قصد داشت که شما رو بخوره.
چشمهای یهجیا تیره و بیتفاوت بود. هیچ حالتی در صورت رنگ پریدهش دیده نمیشد. تمام قرمزیهای قبلا محو شده بودن[2] و یه مجسمه مرمری سرد باقی گذاشته بودن. تنها قرمزی که باقی مونده بود قرمزی روی لبش بود که جوری بنظر میرسید که انگار خون نوشیده بوده.
به طور غریزی یه داس تیز در دستش ظاهر شد. ماهیچههای اون به آرومی منقبضتر میشدن، بیشتر شبیه هیولایی بود که آمادهی مبارزه میشه.
غار، تاریک و زمین ناهموار بود، اما یهجیا به حالتی که قبلا این کار رو بارها و بارها انجام داده بود، از اینجا عبور کرد.
ناگهان دید که شکل اندام کوچیکی روبروش ظاهر شد.
اون اندام خیلی آشنا بود. حتی با وجود ایستادن در فاصلهی خیلی دور، یهجیا اون رو شناخت ---- اون جیشوان بود.
سخنان چشم دانای کل در ذهنش ظاهر شد:《بکشش بیرون.》
منظورش این بود؟
با این فکر، یهجیا سنگ سبز رنگ رو بیرون آورد و جلوی چشمهاش گرفت.
در تاریکی پر هرج و مرج، تنها نمای پشت پسر جوان روشن بود، خیلی شبیه به تنها نقطهی نور در شب تاریک به نظر میرسید.
انگار وقتی که بیرون کشیده بشه، همه چیز تموم میشه.
یهجیا چشم دانای کل رو دوباره در جیبش گذاشت و رفت به سمت اون پسر جوان تا بازوی اون رو بگیره.
اما به طور غیرمنتظرهای یهجیا دست خالی برگشت.
یهجیا:《؟》
با شک به دستش نگاه کرد و بعد دستش رو دراز کرد تا شونهی پسرک رو بگیرد. اما انگار داشت هوا رو لمس میکرد چراکه انگشتهاش مستقیم از طرف مقابل رد شدن.
پسر جوان بدون توقف به راه خودش ادامه داد.
یهجیا مجبور شد سرعتش رو بیشتر کنه تا بهش برسه:《هی!》
اون دستش رو جلوی چشمهای پسر جوان تکون داد که توجهش رو جلب کنه.
اما بیفایده بود. سر پسر جوان مستقیماً از کف دستش رد شد و به جلو راه رفتن ادامه داد.
بعد از تلاشهای زیاد، یهجیا متوجه شد که اصلا نمیتونه با طرف مقابل ارتباط برقرار کنه، چه برسه به اینکه طرف مقابل رو لمس کنه. انگار داشت خاطرهای از گذشته رو تماشا میکرد.
ولی....
یهجیا چشم دانای کل رو بیرون آورد و اطرافش رو نگاهی کرد.
در واقع، فقط بدن اون پسر جوان بود که میدرخشید.
چقدر عجیب.
اگر نمیتونست طرف مقابل رو لمس کنه، پس چطور میتونه اون رو بیرون بکشه؟
در حالی که یهجیا احساس سردرگمی میکرد، جادهی روبروش به پایان رسید.
ناگهان انگار یهجیا به چیزی فکر کرد. غافلگیر شد.
...ناگهان متوجه شد که این صحنهای از خاطرات اون نیست.
اون و جیشوان با هم وارد غار شده بودن.
هیچ شرایطی وجود نداشت که طرف مقابل به تنهایی وارد اون بشه و در این لحظه، یهجیا خودش رو در اطراف نمیدید.
در این لحظه پسر جوان در جاش توقف کرد و به دوردست ها نگاه کرد. صدای جوانش سرد و آروم بود:《مادر.......》
قلب یهجیا لرزید. برگشت و به همون سمت نگاه کرد.
بالای یه حوضچهی خونین آشنا، یه تودهی بزرگ گوشت در هوا معلق بود. اونقدر بزرگ بود که تقریباً تموم غار رو پوشونده بود. رگهای آبی ضخیم روی سطح چرب اون به شدت منزجر کننده به نظر میرسیدن.
این مادره؟
مردمکهای یهجیا کمی منقبض شدن. اون تودهی گوشت تکون خورد و صداهای چسبناک عجیبی تولید کرد. اون صدای وحشتناک در سراسر غار طنینانداز شد. یهجیا مجبور شد برای تحمل این صدا از تموم تواناییش برای کنترل کردن خودش استفاده کنه. اما به نظر میرسید جیشوان اون رو درک کرده.
سرش رو تکان داد:《 بله مادر.》
یهجیا میتونست حدس بزنه که این موردیه که طرف مقابل وظیفهای رو که توسط مادر به اون محول شده رو میپذیره.
در چشمهاش اندکی تیره و سردی دوباره ظاهر شد.
یهجیا نمیخواست به تماشای این وضعیت ادامه بده. دستش رو دراز کرد که دوباره امتحان کنه.
اما پیش از اینکه بتونه طرف مقابل رو لمس کند، پسر جوان روبروش کمی سرش رو بالا گرفت، انگار به چیزی بسیار خوشایند فکر میکرد، چراکه گوشههای لبهاش رو جمع کرد تا لبخندی تقریبا معصومانه و خالص رو نمایان کنه.
به نظر می رسید که اون چهرهی زیبا اما عبوس، درخشان شده بود و اون چشمهای مایل به رنگ قرمزش هم از انتظار میدرخشیدن:《پس ما میتونیم برای همیشه با هم باشیم، درسته؟》
[1] - تقلبیها.
[2] - روی پوستش.
کتابهای تصادفی


