بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 85
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۸۵:
اون حرف دیگه یعنی چی؟
دست یهجیا در وسط هوا مکث کرد.
همچنان هیچ حالت خاصی در چهرهش نبود، اما انگار طوفانی در قلبش موج میزد. یهجیا اخم کرد و چشمهاش رو پایین انداخت تا به جیشوان که بیشتر از نیمسر[1] از خودش کوتاهتر بود نگاه کنه.
پسرک سرش رو کمی بالا گرفته بود. اگرچه یهجیا درست روبروی اون ایستاده بود، اما چشمهای اون پسرک از کنار بدن یهجیا گذشت و روی توپ غول پیکر گوشت در دوردست افتاد. چشمهای سرخش که شبیه یاقوت بودن توی غار تاریک میدرخشیدن. پارانویا و وسواس موها رو میشد در عمق چشمهاش دید. این حالتِ دیوانگی ...... آشنا بود.
یهجیا کمی مات و مبهوت موند. خاطرات غبارآلود بیشماری از اعماق ذهنش ظاهر شدن. یادش اومد که گاهی اوقات، وقتی ناخواسته به سمتش نگاه میکرد، طرف مقابل رو میدید که با نگاهی مشابه در اون چشمهای تیرهش به اون خیره شده بود، اما این نگاه همیشه به محض اینکه یهجیا بهش نگاه میکرد ناپدید میشد، درست مثل مه صبحگاهی زیر آفتاب. پسر جوان صورت کوچیکش رو بلند میکرد و لبخند دلپذیری نشون میداد که تاریکی رو از بین میبرد و میپرسید:《گهگه، چی شده؟》
یهجیا چند باری پلک زد و خودش رو از موج ناگهانی خاطرات بیرون کشید. در این لحظه جیشوان قبلاً از کنار اون رد شده بود و به توپ گوشتی که هنوز در اطراف میچرخیده بود نزدیک شد.
یهجیا قبل از اینکه به دنبالش بره، یه لحظه تردید کرد.
اون پسر جوان رو در چند قدمی مادر دید.
صداهای چسبناک ناشی از حرکات اون توپ گوشتی شدیدتر شد که موجب طنینانداز شدن صدای منزجرکنندهای در غار خالی شد. سپس یهجیا یه توپ گوشتی به اندازهی یه مشت دید که از بدن اصلی مادر جدا شد و به آرومی در دستهای پسر جوان افتاد.
یهجیا بنا به دلایلی احساس کرد که...... این توپ گوشتی که به اندازهی یه مشت بود به نظر.......کمی آشنا به نظر میرسید. انگار یه بار اون رو در خواب مبهمی[2] دیده بود.
لحظهای که اون توپ گوشتی به دست جیشوان افتاد، دید یهجیا تار شد.
همهچی مثل دونههای برف پراکنده شدن و حتی صحنهای آشناتر جایگزین صحنهی قبلی در غار شد.
ساختمونهای بلند، تاریک و مخدوش در اطرافش بودن. شبیه صحنهای بود که آدم در کابوس یه بچه میبینه. اون برجهای فولادی سرد و تیره فضای کوچیکی رو پر کرده بودن و نفس کشیدن رو برای فرد سخت میکردن.
این مکان یه مرحله بود.
اما بنا به دلایلی، یهجیا نمیتونست به یاد بیاره که چجوری تونست اون رو به اتمام برسونه.
سپس اخمی کرد و تموم تلاشش رو کرد که به یاد بیاره، اما فایدهای نداشت.
در این لحظه صدای جیغ مهیبی از جلو به گوش رسید. این صدا شامل درد و عذابی بود که داره در قلب فردی نفوذ میکنه. خیلی شبیه آخرین گریهی جانوران پیش از مرگشون در اثر شکنجه بود. یهجیا به سمت اون صدا قدم برداشت، انگار چیزی که پیش رو داشت اون رو به داخل میکشید.
وسط همهی این ساختمونهای بلند، یه زمین خالی بود. شبیه یه تغییر غول پیکری بود که در اعماق دریای عمیق نشسته بود.
خطوط قرمز تیرهای روی زمین وجود داشتن و اطراف در تاریکی پوشیده شده بودن، که به اون فضا حالت عجیبغریبی میداد.
اون توپ گوشتی که به اندازهی یه مشت بود در مرکز اون میدونِ باز، توی هوا معلق شد. انگار سطحش به آرومی پیچ و تاب میخورد.
مرد جوانی[3] در مرکز اون نقوش قرمز روی زمین جمع شده بود، کمر لاغرش و استخونهای شونههاش که بیرون زده بودن، در زیر پیراهن نازکش که از عرق خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود، کاملاً واضح بنظر میرسید. بدنش همچون برگهای خشخشکنان در باد به شدت میلرزید. این صحنه خیلی شبیه یه پروانهی در آستانهی مرگ بود که به شدت در برابر تار عنکبوتی که اون رو مهار کرده مبارزه میکرد. اون توپ گوشتی به آرومی پایین اومد.
《آههههه----》
اون از درد فریاد زد.
انگشتهای رنگ پریدهاش به زمین چنگ میزدن، ناخنهای شکسته و پوستش رد خونینی از خودشون به جا گذاشتن.
مرد جوان لرزید و توسط نیرویی ناشناس مجبور شد سرش رو بلند کنه. موهای خیسش به کنارههای گونههای بیخونش چسبیده بودن و لبهای رنگ پریدهش، در حالی که نفسنفس میکشید، کاملاً باز بودن.
لحظهای که اون گلولهی گوشتی بهش برخورد کرد، همچون قطرهای بود که در حوض آب فرو میرفت. در یه چشم به هم زدن بدون اینکه اثری از خودش به جا بذاره، ناپدید شد.
《آهههههه!》
مرد جوان با بدبختی به فریاد زدن ادامه داد.
یه لحظهی بعد، از مرکز سینهش، یه دستهی محکم و صاف به آرومی بیرون اومد.
《پاره شدن...》
صدای پاره شدن پیراهنش بلند شد.
سینهی رنگ پریدهی مرد جوان غرق در خون بود. خون غلیظی روی زمین سرازیر شد، و خطوط قرمز تیرهی روی زمینِ باز رو دنبال کرد. دستهی بلندی به سفیدی استخون کمکم ظاهر شد. به زودی به دنبال اون، یه تیغهی هلالی شکل ظاهر شد و در نهایت، همهی اون وسیله بیرون اومد.
داس بزرگی به زور از بدن مرد جوان بیرون اومد. سطح صاف داس نور سرد و خونآلودی رو منعکس میکرد.
زمزمههای حریصانهای از هر طرف شنیده میشد.
《چقدر خوشبو....》
《چقدر خوشمزه...》
سایههای تاریک بیشماری از ساختمونهای بلند بیرون میریختن و به سمت مرد جوان بیهوش در مرکز فضای باز هجوم آوردن. اونها همچنان با حرص به زمزمه کردنشون ادامه دادن:《اون[4] رو بخورش.....》
《اون[5] رو بخورش....》
صدای سردی که متعلق به یه کودک بود سکوت رو شکست:《چه کسی جرات داره...》
پسر جوانی از تاریکی بیرون اومد و روبروی مرد جوان ایستاد. چشمهای تیرهش که کاملاً به رنگ قرمز خودشون برگشته بودن، با حالت سردی به اشباح و هیولاهای روبروش خیره شدن. سایهی بزرگی پشت سرش شکل گرفت و نیروی وحشتناک اون رو آشکار کرد.
تاریکی سخن گفت:《یه نوادهی مستقیم...》
《یه نوادهی مستقیم...》
پسر جوان به آرومی بدون واکنش خاصی در نگاهش گفت:《اون هم همینطوره...اون از نوادگان مستقیمیه که شخصاً توسط خود مادر که پادشاه آیندهی شماس، منصوب شده است.》
سپس یه قدم به جلو برداشت و گفت:《هنوزم هیچ یک از شما جرات داره کاری بکنه؟》
سایههای اطراف مردد بودن. بعد از چند لحظه، در نهایت به سمت شب تاریک عقب نشینی کردن. وقتی اون اشباح و هیولاها عقب نشینی کردن، جیشوان خم شد و با دقت مرد جوان رو بلند کرد. انگاری که داشت گنجی گرانبها رو لمس میکرد، تارهای موی خیس مرد جوان رو با احتیاط از روی صورتش کنار زد.
پسر خم شد و لبهاش رو روی پلک بستهی طرف مقابل فشار داد و با رضایتمندی لبخندی زد و گفت:《به زودی گهگه... به زودی میتونی بمونی.》
مردمکهای یهجیا منقبض شدن. بدون اینکه پلک بزنه به صحنهی روبروش خیره شد.
چشمهاش رو پایین انداخت، دستهاش رو باز کرد و به داسی که کمکم ظاهر شد، نگاهی کرد.
یه لحظه بعد، بدون هیچگونه هشداری، صحنهی اطرافش یه بار دیگه تغییر کرد.
یهجیا دوباره دستهاش رو بست.
داس ناپدید شد. یهجیا نفس عمیقی کشید و به آرومی سرش رو بالا گرفت تا به تماشای رویدادهای دیگه ادامه بده.
اتفاقی که بعدش افتاد، همون چیزی بود که اون به یاد میآورد.
اون در بین بازیکنان به سرعت مورد انتقاد عمومی قرار گرفت. همهی کسانی که در تیم اون بودن، همگی یکی پس از دیگری مُردن و کسانی که اون فکر میکرد میشه به عنوان دوست در نظر گرفته بشن، یکی پس از دیگری بهش خیانت کردن. پس از محاصرهی نهایی، اون در نهایت تبدیل به یه گرگِ تنها شد و سرانجام، تنها کسی که در کنارش موند، جیشوان بود.
یهجیا به آرومی متوجه شد که مهم نیست کجا بره، همیشه تعداد زیادی اشباح و هیولا رو همچون حشراتی که به سمت تنها منبع نور در اطراف هجوم میارن، به خودش جذب میکنه.
اون به ندرت به جیشوان اجازه میداد در هنگام ورود به یه مرحله توی یه تیم با اون باشه. حتی پس از ورود به یه مرحله، یهجیا از بقیهی اعضای تیم خیلی فاصله میگرفت و به تنهایی عمل میکرد.
هر شبح و هیولایی که قصد کشتن اون رو داشت، برعکس توسط یهجیا بلعیده میشد. با قویتر و قویتر شدنش، کمتر و کمتر... انسان میشد.
این تا زمانی بود که ..... به صدر جدول رده بندی[6] رسید و دیگه کسی نتونست از اون پیشی بگیره.
اون صحنههای گذشته از جلوی چشم یهجیا عبور کردن.
در طول این مدت، یهجیا تلاش کرد جیشوان رو لمس کنه، اما طرف مقابل همچنان همچون یه توهم بود، حتی نمیشد لمس بشه، چه برسه به اینکه بیرون آورده بشه.
شاید باید منتظر بمونه تا همهی این نمایش تموم بشه؟ یهجیا فقط میتونست دست از مبارزه بکشه و با جریان پیش بره.
خوشبختانه زمان در این دنیا خیلی سریع پیش میرفت و هر صحنه به جای یه جریان پیوسته و بدون وقفه، تکههایی شکسته بود. یهجیا نمیخواست سالهای حضورش در بازی رو دوباره زنده کنه.
این خیلی خسته کننده خواهد بود.
خیلی زود، آخرین لحظه فرا رسید. یهجیا بار دیگه پا به میدون نبردی باستانی گذاشت که کشتارهای بیشماری رخ داده بود. خاک آغشته به خون زیر پای اون، با هر قدمش یه صدای سیلی نرم بیرون میداد.
چشمهاش رو باریک کرد و به دوردست نگاه کرد.
در این لحظه جیشوان و خودش پشت سر هم در میدون نبرد باستانی که آغشته به خون بود به سمت صخرهی شیبدار دوردست رفتن.
یهجیا کمی در فکر فرو رفته بود.
در واقع قبل از اینکه پا به اینجا بذاره، به تنهایی وارد یه مرحله شده بود.
در اون مرحله، یهجیا با اشباح مُردهی همتیمیهای سابقش مواجه شد که به شدت اون رو به سردی و بیرحمی متهم کردن و اون رو مسئول مرگ خودشون میدونستن. در اونجا یهجیا دوستی رو هم دید که بهش خیانت کرده بود و اون به به بقیهی بازیکنان فروخت.
اون زنِ ملایم و زیبا حالتی پیچیده روی صورتش داشت، چشمهای خونآلودش به یهجیا خیره شدن، در حالی که داشت به یهجیا بخاطر شرارت و بیرحمیش فحش میداد.
یهجیا با بیتفاوتی از کنارش رد شد. اما در این لحظه صدای زمزمهی اون زن به گوشش رسید:《واقعا فکر میکنی که دوستی داری؟》
یهجیا به عقب نگاه نکرد و فقط ادامه داد.
《واقعا فکر میکنی اون بچه باهات خوبه؟》 صدای اون زن تلخ و سرد بود، سپس با هالهای از شادمانی گفت:《از زمانی که ما شبح شدیم، بخشی از بازی شدیم و الان خیلی بیشتر از قبل میدونیم اینا همه تلهای هستن که دقیقا برای تو طراحی شدن، با اینحال تو کورکورانه توی این تله پریدی و نادانانه غذای اون شبح درنده شدی...》
قدمهای یهجیا برای یه لحظه مکث کرد.
اون زن پشت سرش به حالت دیوانهواری خندید و همهی اشباح اطرافش به همراه اون خندیدن:《هاهاها! ما در جهنم منتظرت خواهیم بود!》
[1] - واحد اندازهگیری در اینجا گویا با سر سنجیده میشه.
[2] - گویا اشاره به زمانی داره که نزدیک بود توپ گوشتی رو لمس کنه.
[3] - یهجیا.
[4] - فرد مذکر.
[5] - فرد مذکر.
[6] - جدول رهبری رو از این به بعد جدول ردهبندی ترجمه میکنیم.
کتابهای تصادفی


