فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ایستاده در تاریکی به قلم محمد خطیری

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
در هنگام نوشتن از موسیقی بدون متن winter ( requiem chapter three : finale ) از celtic frost کمک گرفته شده و تصویری که مشاهده می فرمایید با استفاده از هوش مصنوعی Copilet ساخته شده است .

همانند درختی تنومند و سالخورده
تنها ، بدون هیچ نور و امیدی
نظاره گر طبیعتی یخ زده
سکوتی عمیق که همه جا را فرا گرفته
در میان طوفانی خروشان و مهیب
ایستاده در تاریکی شب
با قلبی که هچنان در حال تپیدن است

ماه امشب زیباست . 
البته همیشه دلرباست ، اما امشب در میان تاریکی جلوه ی خاصی دارد .
گرگ ها در بین برف ها به دنبال طعمه ای برای گذر از این زمستان اند . 
مردی خمیده و سالخورده در انبار خود به دنبال هیزمی میگشت تا کمی بیشتر خانه اش گرم بماند . 
صدای هیزمی که می سوخت ، تنها امید کلبه پیرمرد بود . 
آنقدر زندگی اش غم انگیز بود که حتی باد هم همراه گرگ ها زوزه می کشید . 
زوزه ای بلند و رسا به موسیقی درد و رنج بی پایان . 
دست های پینه بسته اش نشانه تلاش های او برای فراموشی گذشته سراسر از تنهاییست . 
مترسکی در میان مزرعه به کلبه پیرمرد می نگریست . 
برف بر روی دوشش می بارید و مجبور بود سنگینی آن را تحمل کند . 
او درست همانند پیرمرد بود ، تنها در میان آسمانی تاریک . 
او اما ایستاده بود در میان برف و باد و باران . 
" او ایستاده است ، او ایستاده است . او ایستاده است " 
پیرمرد از راهی که انتخاب کرده بود هیچگاه پشیمان نشد . 
او خواست که بدور از هیاهوی زندگی مادی گرای انسان ها باشد . 
قلبش مانند گدازه ای از آتشفشان در میان طوفان سهمگین بیرون کلبه اش می تپید . 
به یاد می آورد که در کودکی چقدر با جهالت دنیا را دوست داشت و شاد میزیست . 
اما بعد ها فهمید ملاک این کره خاکی خوب زیستن نیست ، چرا که خوب بودن برای وی احترامی نمی آورد . 
می خواهد درست باشد یا غلط فرقی نمی کند ، خوب بودن ارزشی ندارد . 
همه این ها هیچگاه نتوانستند خاطر پیرمرد را تلخ کنند ، اما همیشه قلبش به درد آمد که چرا باید انسان هایی را تحمل می کرد که درکی از فرای زندگی مادی نداشتند . 
هزاران چرا در ذهن پیرمرد وجود داشت . 
اما هر وقت این افکار به ذهنش هجوم می آوردند . 
از پنجره به بیرون می نگریست و می گفت بزودی این افکار خاموش خواهند شد . 
روزی سکوتی وصف ناشدنی را تجربه خواهم کرد . 
این کلبه سراسر غم است ، اما تنها همدم من در دنیای یخ زده است . 
پیرمرد کاغذی آورد و سعی کرد متنی بنویسد تا به یادگار برای این کلبه بماند .

" زمستان ، تنها ماهیست که با شاخه های بی برگ درختان زیباست
هیچ ماهی همانند زمستان مرا به عالم رویا نمیبرد
چه خوب که اندکی از این جهان سراسر غم فارغ شوم
دگر هیچ ندارم که بگویم
جوهر در قلم جریان دارد و حرف هایم همانند دریایی وسیع و بیکران در سینه ام نهفته است . 
دریای بی کرانی که سطح آن یخ زده و اما در باطن در جریان است .
وقت آن رسیده که به جهان بعدی دیگر بروم
جهانی سراسر سکوت
جهانی فارغ از نور و تاریکی
جای من دگر در بین شما نیست
آن ها را ترک خواهم کرد
چرا که دوست ندارم خاطره ای از من در جایی قرار بگیرد .
چه در مغز و چه در سینه های شما "

او همیشه به تلخی قهوه عشق می ورزید ، تنها حسی بود که می توانست درک کند . 
جرعه ای نوشید و به بار دوم نکشید . 
شب برای پیرمرد به صبح نکشید . 
برای او شبی به یاد ماندنی بود . 
شبی که به آزادی از قید و بند غمی که همیشه بر روی دوش او بود ، در نهایت به سرانجام رسید .

این متن بصورت فی البداهه به قلم محمد خطیری نوشته شده است .

کتاب‌های تصادفی