تولد شمشیر شیطانی
قسمت: 12
چپتر ۱۲ - لبخند
جو سنگینتر شد، نوآه کمی احساس خفگی کرد.
او به حالت خشن صورت استادش نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد، سپس نفسی طولانی رها کرد و در حالت حمله قرار گرفت و هر دو شمشیر را به سمت روبرو گرفت.
قویه، خیلی قویتر از هر نگهبانی که تاحالا باهاش روبرو شدم.تازه اونا از من خیلی قویتر بودن!
ویلیام بیحرکت بود، حتی به نظر نمیرسید نفس بکشد. او ثابت به چهره نوآه خیره شد که منتظر حرکت او بود.
اون مثل مایکی منو دست کم نمیگیره.
چشمان نوآه پر از قدرت شد.
پس من فقط میتونم به جلو حمله کنم و ببینم چی میشه
نوآه وقتی تصمیم گرفت دیگر وقتش را تلف نکرد.
او در یک لحظه جلوی ویلیام قرار گرفت و هدفش یک برش دوگانهی افقی بود.
صدای ضربهای بلند در ذهنش طنینانداز شد.
«ای بیحواس! اگه از هر دو شمشیر استفاده کنی تا به حریفی حمله کنی که هیچی ازش نمیدونی، دیگه چه فایدهای داره؟»
نوآه خود را روی زمین دید، کتف چپش درد میکرد.
حتی حملشو ندیدم.
«دوباره!»
ویلیام دستور داد و نوآه، با تکیه بر بازوی راستش ایستاد و به حالت تهاجمی بازگشت.
سپس دوباره به جلو حمله کرد،، اما قبل از اینکه وارد محدوده حمله ویلیام شود، تظاهر کرد و با شمشیر راستش به سمت چپ او پیچید و شمشیر چپ را ثابت نگه داشت تا سرش را بپوشاند.
بــــــــــــــــــام!
«تظاهر فقط زمانی میتونه کار کنه که توانایی تو در اجراش از توانایی بینایی حریفت بیشتر باشه. دوباره!»
این بار پای راستش بود که درد میکرد. نوآه بعد از انجام این تظاهر چیزی احساس کرد،، اما خیلی سریع بود که واکنش نشان دهد. پس دوباره روی زمین افتاد.
روز به همین منوال گذشت.
بــــــــــام!
«اگه از حمله پرشی به آدم سریعتر از خودت استفاده کنی، فقط راه عقبنشینی خودتو قطع میکنی.»
بــــــــــــام!
«هرموقع سعی کنی از قدت به نفع خودت استفاده کنی، حریفت با ویژگیهای خاص خودش همین کار رو انجام میده.»
باام!
«هدف گرفتن برای نقطه کورم هوشمندانه بود،، اما من یک تهذیبگر هستم! من نقاط کور ندارم چون به وضوح میتونم تو رو با انرژی ذهنیم حس کنم.»
بــــــــــــام!
«تقریباً از استقامتت متأثر شدم،، اما حتی پرتاب شمشیرهم کارساز نیست.»
بــــــــــــام!
«خیلی سرسختی،، اما تا وقتی که درس امروز رو نفهمیدی، به جایی نمیرسی.»
بــــــــــــام!
این بار ویلیام صحبت نکرد، فقط به بچه پر از کبودی روبرویش نگاه کرد. با شمشیرهایش با دست و پاهای لرزان به زمین تکیه کرده بود. نفسش تند شده بود و تمام بدنش پر از عرق بود، با این حال چشمانش همچنان با اشتیاق به ویلیام خیره بود.
نوآه با گیجی پرسید: «و... اوهوع... درس امروز در مورد چیه؟»
«بگو ببینم، شاگرد من، در برابر حریف سریعتر و قویتری که نمیتونی ازش پیشی بگیری، چه کاری میتونی انجام بدی؟»
نوآه چشمانش را پایین انداخت و مدتی فکر کرد، سپس با لحنی پرسشگر پاسخ داد: «هیچی؟»
ویلیام لبخن نصفهنیمهای زد و آهی آرام کشید.
«تقریبا درسته. تنها کاری که میتونی انجام بدی تسلیم شدنه. باید درک کنی که گاهی اوقات به سادگی نمیتونی برنده بشی، حتی اگر همه چیزت رو به خطر بندازی، مهم نیست که چهقدر ناعادلانه باشه.»
نوآه به لبخند استادش نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت، او راست میگفت.
«امروز میخواستم این رو بهت بفهمونم و یکمی بهت آموزش بدم،، اما لجبازی تو سه ساعت وقتمونو گرفت، پس فعلا بهتره همینجا تمومش کنیم. من یک هفته دیگه تو رو تو همین ساعت و در همین اتاق میبینم. حالا برو استراحت کن.»
و سپس، ویلیام رفت. جو آرام شد و نوآه دیگر نتوانست سِیبرها را نگه دارد و روی زمین افتاد. یکی دو بار سرفه کرد و بعد چهار دستو پا رو به زمین ایستاد.
«فوـــــ»
او با چشمان بسته نفس خود را به شدت بیرون داد و سپس سعی کرد ریتم عادی تنفس خود را از سر بگیرد.
لبخندی روی صورت خستهاش نقش بست.
اون فوقالعاده قویه! ازاول تا آخر، من هرگز حرکاتشو رو ندیدم و فقط کمی اونا رو حس کردم. این انرژی ذهنی باورنکردنیه، یک تهذیبگر باورنکردنی! نمیدونم اون میتونه گلوله ای از دنیای قبلی من رو متوقف کنه؟ هاهاها، این رو دوست دارم! هر چه بیشتر یک تهذیبگر رو میبینم بیشتر میخوام که یه تهذیبگر شم! یک دست برای متوقف کردن 2 شمشیر، یک دست برای متوقف کردن یک اژدها! من میخوام بیشتر تمرین کنم، میخوام قویتر شم، میخواهم زندگیم رو با قدرت خودم بسازم! کی اهمیت میده که دوباره بمیرم، این اولین باره که تو دو زندگی اینقدر احساس سرزندگی میکنم.
سپس تصویر لیلی در ذهنش آمد و لبخندش پیچیدهتر شد.
بنظرم الان باید وضعیت اونو حل کنم وگرنه آرامش ندارم.
لبخند او محو شد و او چشمانش را باز کرد، هدفمندی به معنای واقعی کلمه از بیان او بیرون میریخت.
در هر صورت، من برای انجام هر دو کار به قدرت نیاز دارم، بنابراین مسیر عمل من فقط میتونه تمرین بیشتر باشه.
به سختی از جایش بلند شد و خودش را به اتاقش برگرداند. او یک وعده غذایی سنگین خورد و هر دو کتابچه راهنما را تا بعد از شام مطالعه کرد، سپس به تماشای طلسم کسیر ادامه داد.
صبح روز بعد، در حالی که همه جای بدنش درد میکرد، از خواب بیدار شد،، اما اهمیتی نداد. او با اشتیاق بیشتری به برنامه خود پایبند بود. او به طور پیوسته، قویتر میشد.
هفته بعد، حتی زودتر به قرار ملاقات با ویلیام رسید. این بار او منتظر آمدن استادش بود.
ویلیام وقتی وارد اتاق شد، به شاگردی نگاه کرد که که چشمانتظار او نشسته و نمیتوانست سرش را تکان دهد.
فکر کردم که از اون دفعه پیش یه چیزی یاد گرفته باشه.
کمی خمیازه کشید و بعد یک میله چوبی از دیوار پشت سرش برداشت.
«امروز ما دفاع و حمله رو رد و بدل میکنیم و هر اشتباهی که مرتکب میشی رو، با ضربه بهت گوشزد میکنم.»
به چوبی که در دستانش بود اشاره کرد.
«بیا، به من حمله کن.»
نوآه با عجله برخاست و دو تیغه آموزشی برداشت. سپس مستقیماً با تیغههایش به ویلیام حمله کرد.
بــــــــــام!
نوک چوب به سرش اصابت کرد و به حالت دفاع برگشت.
«بدنت باید خمیدهتر باشه تا از این نوع حمله استفاده کنی که بتونی از کل قسمت بالایی بدن محافظت کنی. دوباره!»
نوآه دوباره با همان روش تلاش کرد، اما این بار به توصیه استادش عمل کرد.
بــــــــــام!
چوب به نقطه عبور شمشیرها اصابت کرد و آنها را به سمت سینهی نوآ به عقب راند.
«یکم قدرت توی اون بازو بذار. اگر اجازه بدی سلاحها به بدنت ضربه بزنن، چهطوری میتونن ازت محافظت کنن؟!»
و بنابراین، نوآه دوباره حمله کرد.
بــــــــــام!
چوب به همان نقطه قبلی برخورد کرد،، اما این بار نوآ چوب را منحرف کرد که وارد دفاع شده بود. درست وقتی میخواست ضربه بزند، صدایی از پشت سرش شنید.
ویلیام در مقابل نوآه ناپدید شد و دوباره پشت سر او ظاهر شد.
«بد نبود، حالا بهیه شکل دیگه امتحان کن.»
نوآه به چهره خندان پشت سرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.
به این ترتیب، ویلیام با کامل کردن تکنیک نوآه، صبح را به پایان رساند.
«امروز کارت خوب بود، هفته آینده میبینمت.»
نوآ در حالت رقتانگیزی بود، اما این بار موفق شد قبل از خروج استادش از اتاق تعظیم کند. او واقعاً از زمانی که ویلیام روی او سرمایهگذاری میکرد، سپاسگزار بود و آن روز واقعاً پیشرفت بزرگی داشت. نمیتوانست صبر کند تا هفت روز بگذرد!
کتابهای تصادفی
