تولد شمشیر شیطانی
قسمت: 34
قسمت ۳۴: مشکل
از آنجایی که نوآ راهی را در درون دنیای تهذیب یافته بود، به طور کامل از هر نوع دانش دیگر چشم پوشی میکرد. نه فقط اینکه بهخاطر برنامه سفت و سختش وقتی برای مطالعه نداشته باشد.
او فقط درک اولیهای از سیستم قدرت سیاسی این کشور و محیط اطراف عمارت خانوادهاش داشت.
تقسیم قدرت مشابه سیستم فئودالی دنیای قبلی او بود: از خانوادههای کوچک که برای حفظ قلمرو خود به خانوادههای متوسط مالیات میپرداختند تا خانوادههای بزرگ که فقط به خانواده سلطنتی پاسخ میدادند.
هر خانواده نجیبزاده و بزرگ مانند خانواده شوستی در شهر موسگروو، کنترل یک شهر را در دست داشت و آن را طبق دستورات سلسله سلطنتی اداره میکرد.
با این حال، ذهن نوآ بیشتر از اینکه نگران نامهای موجود در این موضوعات باشد، آنقدر روی تهذیب متمرکز بود که حتی به سختی به یاد میآورد که این سرزمین اوترا نامیده میشود.
پس یک جایگزین وجود داره! اگه موضوع تهذیب اینقدر برای عموم پنهان نمی شد، بیشتر راجبش میدونستم. برای زمانی که خانواده رو ترک میکنم باید یک یا دو برنامه پشتیبان داشته باشم.
اگر نوآ از یک چیز مطمئن بود، جدایی او از خانواده بالوان در آینده بود.
او میدانست که امکاناتش در آن محیط به دلیل موقعیتش به عنوان یک حرامزاده محدود است، بنابراین برنامهای برای ماندن نداشت و ترجیح میداد مانند اورسن فراری باشد تا اینکه تمام زندگیاش را صرف خدمت به اشراف کند، به امید روزی که پاداشی به او بدهند.
متأسفانه، من هنوز ضعیفم، باید منتظر بمونم تا دانتیانم شکل بگیره و استعدادم مشخص بشه قبل از اینکه به فرار فکر کنم. من همچنین به یک برنامه کلی نیاز دارم که چطوری بدون حمایت بزرگوار ها قوی تر بشم و وضعیت مادرم عم وجود داره.
هیچ راه حل فوری برای مشکلات او وجود نداشت، بنابراین او فقط تصمیم گرفت زمانی که درک روشنتری از چیزها داشت به آنها فکر کند.
زندگی مثل همیشه در دایره بیرونی ادامه داشت. به استثنای مراسم تشییع جنازه سوزان، نوآ کاری جز آموزش و پاکسازی دسته جانوران جادویی انجام نداد.
چند روز بعد از 12 سالگی او، یک اتفاق بزرگ رخ داد: نقاط انرژی او کاملاً جذب "نفس" را متوقف کردند، سیکل سوم او به پایان رسیده بود!
در سیکل بعدی او به سطح بدنی رتبه ۲ دست پیدا میکرد.
در این لحظه، نوآ در اتاق شکنجه زیر ساختمان نگهبانی بود. در حالی که به میز فلزی بسته شده بود از درد از جیغ میزد.
ویلیام کنارش بود و تعداد نقاطی را که نوآ قرار بود از بین ببرد را برایش فریاد میزد.
«همهی هفت نقطه از بین رفتن، گرداب در حال شکل گیریه پس تمرکز کن!»
نوآ تا آن زمان، به درمان یا حداقل به روش آن عادت کرده بود.
دردی که از شکستن نقطههای انرژیاش احساس میکرد، هنوز هم مثل دفعات پیش وحشتناک بود.
احساس معمول مرگ به ذهن نوآ نزدیک شد، اما این نمیتوانست باعث شود که او را جا بزند، او کاملاً روی "نفس" جمع شده در پشتش متمرکز شده بود.
او پس از رسیدن به تراکم مناسب، «نفس» را هدایت کرد تا وارد فضایی شود که قبلاً نقاط انرژیاش در آن قرار داشتند.
با این حال، در آن نقطه اتفاق غیرمنتظره ای رخ داد: "نفس" به جای انباشته شدن در مکانهای خالی، جذب بدن او شد.
نگران کننده ترین چیز این بود که نوآ هیچ افزایش قدرتی را احساس نمی کرد، "نفس" در حالی که احساس مرگ هنوز با سرعت زیادی به او نزدیکتر میشد، به طور کامل در بدن او ناپدید شد.
او دوباره تلاش کرد تا نفسش را در نقاط قبلی جاری کند اما همین اتفاق دوباره تکرار شد.
او درحال شکست خوردن در عملیات بود.
هر ذره از نفسی که میخواست جمع کند، جذب بدنش میشد و خودش هم دلیلش را نمیدانست!
در آن لحظه، قطره ای از مایع سیاه رنگ آشنایی از دست راستش خارج شد و نوآ با دیدن آن سرانجام فهمید که او در حال پیشرفت سطح بدنش است!
یعنی "نفس" جذب شده داره سطح بدن من رو از حالت قبلی هم بالاتر میبره؟ یعنی این من تا زمانی که بدنم پیشرفت نکنه و به سطح خاصی نرسه، نمیتونم نقاط انرژیم رو شکل بدم؟
او نمیتوانست به توضیح دیگری فکر کند و به دلیل نزدیکتر شدن تاریکی در ذهنش، فرصتی برای پرسیدن از ویلیام نداشت، بنابراین او فقط تمام تلاشش را در فرآیند جذب کرد.
اون بدون اینکه حتی برای بررسی کردن بدنش لحظهای صبر کند، به جذب کردن نفسش ادامه داد.
مایع سیاه رنگ با سرعت زیادی از بدنش خارج میشد.
ویلیام که او را نگه داشته بود، این روند را با نگرانی تماشا کرد.
او فهمید که شاگردش به نوعی با مشکل مواجه شده، اما او نمیتوانست کمکی کند، بنابراین در حالی که او را همچنان روی میز نگه داشته بود فقط اجازه داد تا دستانش توسط ماده سیاه رنگ پوشیده شود.
در همین حال، نوآ که به طور کامل توسط مایع پوشانده شده بود و سعی میکرد تا قبل از اینکه کاملا غرق شود تا جای ممکن نفسش را جذب کند.
در نهایت، "نفس" شروع به انباشته شدن کرد و نقطهی انرژیاش را تشکیل داد.
او با عجله نقاط تازه تشکیل شده را جدا کرد و منتظر ماند تا محکم شده و خود را به بدن او پیوند دهند.
او درد ناشی از فرآیند اتصال را کاملاً نادیده گرفت و تنها بر موانعی که مخلوط «نفسش» را به اختلال میانداختند توجه کرد.
مخلوط، در پایان، جامد شد و او احساس کرد که موج عظیمی از قدرت در او جاری شده.
مانند دفعات قبل، قبل از رها کردن موانع در اطراف نقاط تازه ایجاد شده، مدتی صبر کرد تا کاملاً مطمئن شود که درمان به خوبی انجام شده.
بدنش به شدت قوی شده بود. ذهنش خسته بود و انرژی ذهنی اش تقریبا تمام شده بود، اما دردی از کمرش بیرون نمی آمد. او بازوهایش را با قدرت زیادی به سمت خودش کشید و زنجیر فلزی که دستانش را بسته بود پاره شد.
سپس همین کار را با پاهایش انجام داد و زنجیرهای نگهدارنده آنها شکست.
روی میز فلزی ایستاد و سعی کرد بدنش را حس کند، اما ذهنش از دردی که متحمل شده بود آنقدر خسته بود که نمی توانست قدرت جدیدش را دقیقاً اندازه بگیرد.
ویلیام در این میان لبخند گرمی به او زد، او به این شاگرد افتخار میکرد که پیوسته با اراده و شجاعت از هر سختی پیشی میگیرید.
نوآ از روی میز پایین آمد و به استادش تعظیم کرد، این اولین بار بود که میتوانست درست پس از اتمام درمان این کار را انجام دهد.
«خیلی ممنون استاد. اوه و اینکه بهنظر میرسه که از اونجایی که بدن من به سطح بعدی رسیده این بار دیگه نیازی به بستری شدن ندارم تا فردا بتونیم مسابقه بدیم، من حسابی مشتاقم تا قدرت بدن جدیدم رو احساس کنم!»
لبخند روی صورت ویلیام ناپدید شد و حالتی عصبانی جایگزینش شد.
«ای معتاد به کار لعنتی، فردا این اتاق رو تمیز میکنی تا از شر کثیفیای که بدنت تولید کرده خلاص بشیم! و برای جبران دستبندهای منم ماموریتهای اضافی انجام میدی!»
{پایان چپتر 34.}
کتابهای تصادفی

