فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سازنده روح

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر ۶ – توهم انتخاب
اسحاق روبه‌روی درِ سنگین پناهگاه ایستاده بود. نامش روی یک کارت سیاه با جوهری نامرئی حک شده بود. دستی به موهای ژولیده‌اش کشید و وارد شد. فضای داخل بوی فلز، دود، و چیزی شبیه خون خشک‌شده می‌داد. از لای سایه‌ها، صندوقداری با چهره‌ای بی‌احساس نزدیک شد.
– «اگه دنبال تستی، فردا راس ساعت شش صبح اینجا باش.»
کارت را داخل جیبش انداخت. بدون حتی یک کلمهٔ اضافه.

---
صبح، صدای جیغ خواهرش امینا از اتاق بغل بیدارش کرد.
– «اسحاق، پاشو! ساعت پنجه‌نیمه! من خواب موندم!»
– «آروم‌تر بچه! کر شدم...»
صدای خسته‌اش ته‌مایه‌ای از اضطراب داشت. با عجله لباس پوشید، ***حافظی کرد و بیرون زد.

---
فضای پناهگاه این بار تغییر کرده بود. سکوتی مرگبار در هوا موج می‌زد. صندوقدار فقط با اشاره راه را نشان داد.
اسحاق وارد محوطه شد؛ سالنی خاکستری با دیوارهای بلند و یک سکوی نیم‌دایره‌ای در انتها. از سکوی بالا، مردی با موهای سفید و لباس چرمی تیره، قدم برداشت و خود را معرفی کرد:
– «من ناهاتو میزانا هستم، از قاتل‌ها. به تست خوش اومدین...»
هنوز کلامش تمام نشده بود که با یک حرکت برق‌آسا، به یکی از داوطلب‌ها حمله کرد. صدای استخوانِ شکسته در سالن پیچید. جوانی روی زمین افتاد. بی‌حرکت. چهره‌اش فرو رفته، نفس قطع شده.
جیغ‌ها بلند شد. همه به سمت در هجوم بردند... اما در قفل شده بود.
از بالای سالن، یک تایمر قرمز روشن شد:
۳۰:۰۰
و متنی نمایان شد:
«زنده بمون... و عضوی از تیم شو.»
همه خشکشون زده بود. "زنده بمون؟" یعنی چی؟ این فقط یه تست ساده بود... نه؟
اسحاق هاج‌و‌واج بین جمعیت گم شد. بدو بدو از کنار جنازه رد شد، خودش را به یکی از ستون‌ها رساند. اما شانس با او نبود. ناهاتو با لبخندی وحشیانه نزدیک شد.
– «کجا داری فرار می‌کنی جوجه؟»
دستش دور گلوی اسحاق حلقه شد. فشار... بیشتر... و بیشتر... چشم اسحاق از حدقه بیرون زد. صدایش بریده‌بریده شنیده می‌شد:
– «...کمک...»
اما هیچ‌کس نیامد. هیچ‌کس حتی نگاهش نکرد. هرکس فقط جان خودش را می‌خواست.
اسحاق فهمید اینجا نه تستی وجود دارد، نه انتخابی. او تنها یک هدف بود. طعمه‌ای که برای پول یا چیزهای دیگر فریب خورده.
ضربه‌های پیاپی... التماس... سکوت... و در نهایت، تاریکی.

---
در میان سیاهی، نور کم‌رمقی پدیدار شد. تصویر یک مرد. چهره‌اش... آشنا. صدایش آهسته، اما محکم:
– «اسحاق... پسرم...»
اسحاق می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. همه چیز مثل خواب بود. یا شاید کابوس.
و اینجا، چپتر ششم به پایان می‌رسد.

کتاب‌های تصادفی