فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سازنده روح

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر ۷: کشف راز
تاریکی کامل. صدایی سنگین، آرام و آشنا در فضا پیچید:
«تو چقدر می‌تونی قوی و استقامت‌دار باشی؟»
اسحاق با نفس بریده، هنوز نمی‌تونست تشخیص بده چه خبره. نور ضعیفی صورت مردی رو روشن کرد... پدرش؟ نه... چهره‌اش ناگهان شروع به تغییر کرد و تبدیل شد به امینا، خواهرش.
صدا هنوز ادامه می‌داد، ولی حالا از دهان امینا بیرون می‌اومد:
«اما پسرجون، توی این دنیا یه چیز خیلی واضحه...
ضعیف‌تر همیشه می‌میره.»
امینا – یا هر چی که بود – نزدیک‌تر شد. چشم‌هاش برق می‌زدند، پر از زهر:
«تو از شانس بدت توی بدترین خط زمانی ممکن به دنیا اومدی.
اینجا... مرگه، همیشه نزدیکه.
تیم‌ها... موجودات ترکیبی... حتی انسان‌ها هم می‌خوان بکشنَت.»
اسحاق احساس کرد تمام وجودش تحت فشار قرار گرفته. نفس‌کشیدن سخت شد. صدا ادامه داد:
«و تو؟
ضعیف‌ترینِ همه. بدون هیچ قدرتی. بدون پشتیبان. بدون راه برگشت...»
ناگهان یک بشکن. دنیا فرو ریخت. همه چیز سیاه شد.

---
خاطرات مثل سیلی به ذهنش کوبیده شدند.
تصاویر، صحنه‌ها، صدای جیغ‌ها...
اما این‌ها خاطرات ۱۹ سالگی‌اش بودن.
او هنوز ۱۷ سالش بود.
ناگهان همان صدای مرموز، آشناتر از همیشه، دوباره پدیدار شد. این بار از درون سیاهی، با چشمانی همچون شعله‌ی کورکننده گفت:
«من... کینگ اف ملتداون‌‌ام.»
چهره‌اش نمایان شد؛ عصبانی، خسته، پر از خشم:
«جالب بود، نه؟
همه اینا رو یادت آوردم.
ولی می‌خوای بدونی چرا؟
می‌خوای بدونی چندبار انسان‌ها باعث مرگت شدن تو این چرخه‌ی بی‌پایان؟
می‌خوای بدونی چندبار خواهر و مادرتو آزار دادن، و تو... مجبور شدی از خودت دفاع کنی؟
و اون‌قدری فشار آوردن که... کشتی‌شون؟»
اسحاق با وحشت گوش می‌داد. لرزش دست‌هاش متوقف نمی‌شد.
«همه این‌ها... توی یک ورس به نام ورس بینهایت اتفاق افتاد.
و کی باعثش بود؟
یه ورس کریتور.
بعد از اون قضیه توی معبد، من سعی کردم نابودت کنم.
ولی اون ***‌ی ورس کریتور نجاتت داد.»
صدای نفس‌نفس زدن اسحاق با لرزش می‌گفت: «چرا؟»
«چـــــــون تو بوی پادشاه ارواح رو می‌دی، عوضی!
از تو متنفرم.
اگه می‌تونستم همین الان نابودت می‌کردم...
اما نمی‌تونم.
چون اون حرامزاده منو داخل مغز کثیف تو مسدود کرده.
پس مجبورم اینجا باشم.
اما کمکت نمی‌کنم.»
لحظه‌ای سکوت.
«فقط اینو بدون، این آخرین باریه که کمک شدی.
تو الان مردی.
و فقط هفت دقیقه‌ی آخر زندگی انسانیت رو می‌گذرونی.
یه فرصت مجدد داری...
موفق باشی.»

---
چشم‌های اسحاق با وحشت باز شدن. نفس‌زنان از جاش بلند شد. درِ اتاق باز بود.
فرار کرد...
اما درست در لحظه‌ی خروج، صدایی بلند و آشنا پشت سرش پیچید.
«اسحــــــــــــاق!»
ناهاتو با خشم بهش حمله‌ور شد،
و درست در لحظه‌ی ضربه، تصویر سیاه شد.
پایان چپتر هفت

کتاب‌های تصادفی