NovelEast

زندگی در زندان برای یه زن شرور ساده‌ست

قسمت: 50

تنظیمات

داستان فرعی ۱ نسخه محدود آکیهابارا:

«اوهوی ریچل! تو، حرفام رو گوش می‌دی؟!»

از اونجایی که رفتار ریچل اصلا بهتر نمی‌شد، الیوت هر روز به موعظه کردن بهش ادامه می‌داد.

«دارم گوش می‌دم... در مورد همون موقعی صحبت می‌کنین که توی یه ضیافت یه ماهی که به طرز شگفت‌آوری بزرگ بود برداشتین.»

همون‌طور که ازش خواسته شده بود، الیوت رو الکی تشویق کرد.

«کی این کار رو کرد؟! با توجه به چیزی که گفتم، دقیقاً اون موضوع تو کجای داستانم باید بیاد؟!»

«بسه دیگه، زیادی سروصدا می‌کنین و من نمی‌تونم کتابم رو بخونم.»

صورت الیوت در حالی که به فریاد زدن ادامه می‌داد قرمز شده بود، اما ریچل تختش رو ترک نکرد و چشم‌هاش رو به کتابش چسبوند. کاملا تحقیر شده بود.

«وقتی که شاهزاده... این ممکلت داره حرف می‌زنه... نباید کتاب بخونی!»

«مگه اعلی‌حضرت نمی‌تونن بعداً برگردن؟»

در حالی که الیوت پاهاش رو به اطرافش می‌کوبید، ریچل جواب‌های نصفه نیمه بهش می‌داد و سروصداش رو نادیده می‌گرفت. همچین گستاخی نسبت به شاهزاده جایز نبود. الیوت سعی کرد بیش‌تر سرش فریاد بزنه... اما درست همون موقعی که دهنش رو باز کرد...

«اوکی!»

یه میمون از پشت سرش فریاد زد. وقتی به عقب برگشت، میمون ریچل رو دید که کوهی از کیسه‌های کاغذی رو حمل می‌کرد. از اونجایی که بار زیادی حمل می‌کرد، به نظر می‌اومد که مجبور شده از ورودی جلویی داخل و از پله‌ها پایین بیاد.

«چ- چیه؟»

«اعلی‌حضرت، فکر نمی‌کنین داره بهتون می‌گه که جلوی رفت‌وآمد رو نگیرین؟»

«آ، آه. که اینطور.»

وقتی الیوت از راهش خارج شد، میمون قبل عبور از کنارش تعظیم کوچیکی به نشانه تشکر بهش کرد و بعد کالاهایی رو که با خودش آورده بود بین میله‌های سلول اربابش به داخل هل داد. ریچل که تا الان دراز کشیده بود و کتاب می‌خوند چون میمونش برگشته بود با خوشحالی از جاش بلند شد.

«هیلی به خونه خوش اومدی! هرچی سفارش دادم خریدی؟»

«اوکی!»

وقتی میمون کیسه علامت‌گذاری شده از یه فروشگاه بزرگ خرده‌فروشی رو باز کرد، پشت سر هم رمان‌های مانگا و لایت ناول رو شدن… و میمون شروع به چیدن کتاب‌هایی که تازگی خریده بودشون روی میز کرد. بعد کیسه پلاستیکی رو که حمل می‌کرد باز کرد، دو بسته رو که تو کاغذ پیچیده شده بودن بیرون آورد و بلافاصله یکیشون رو به ریچل سپرد.

«ممنونم، هیلی. من واقعاً می‌خواستم این رو بعد از این همه وقت بخورم.»

«اوکی!»

یه انسان و یه حیوان، بسته‌های کوچیکشون رو باز کردن و با آشکار شدن محتویاتشون که ازشون بخار بیرون می‌اومد، کلا آداب غذا خوردن رو کنار گذاشته و بلافاصله دندون‌هاشون رو داخلشون فرو کردن.

«خوشمزه‌س~!»

«اوکی ~!»

همون لحظه‌ای که ریچل و میمونش با خوشحالی به خاطر خوشمزه بودن غذاشون فریاد بلند کردن...:

«نه، کنار رفتن شاهزاده به خاطر یه میمون غیر ممکنه!»

عقل الیوت سرجاش اومد.

«اعلی‌حضرت، این حرفتون خیلی تأخیر داشت.»

«خفه شو!»

«و مگه اعلی‌حضرت، خودتون قبلا بهم نگفتین که هیچی براتون غیر ممکن نیست؟»

«بله اما...! این رو گفتم، اما...!»

الیوت که نتونست بهش حاضرجوابی کنه، دندون‌هاش رو به هم فشرد که یهو به وسایلی که میمون آورده بود، علاقه‌مند شد.

«اوی ریچل، این چیه که داری می‌خوری؟»

«هاه؟»

ریچل و هیلی نگاهی به هم انداختن.

«این فقط یک دونر کباب معمولیه.»

«کجای کشورمون معمولا دونر کباب می‌فروشیم؟! این میمون کدوم گوری رفته؟!»

«مکانش…»

ریچل سرش رو کج کرد.

«آکیهابارا.»

الیوت چند لحظه وقت گذاشت تا حرف‌های ریچل رو هضم کنه.

«آکیهابارا؟»

«آکیهابارا.»

ریچل با چهره‌ی به شدت جدی به سوال الیوت جواب داد.

«این میمون، اون تموم راه، تنهایی تا آکیهابارا رفته؟»

«اوه خدای من، عالی‌جناب، نکنه به عالی بودن هیلی شک دارین؟»

«تردیدهای من مشکل دیگه‌ایه. این میمون چطور اونجا رسیده؟»

«خب اعلی‌حضرت. هیلی مغزش خوب کار می‌کنه؟ در هر صورت...»

هیلی از روی میز یه کارت نقره‌ای و سبز رو از کیفش بیرون آورد.

«نیازی به گفتن نیست که با کارت ریلی اون جابه‌جا شدن بین متروها عالیه!»

«اوکی! اوکی!»

میمون حرکتی رو با کارت تقلید کرد، جوری که انگار داره حرکات قبل از تعویض خطوط راه آهن رو نشون می‌ده.

«چطوره؟ اون حتی می‌تونه از کارت پیش پرداخت سویکا استفاده کنه! شگفت‌انگيزه!»

وقتی هیلی یه کارت نقره‌ای و صورتی بیرون آورد، از جاش پرید تا اون رو با خشونت روی زمین بندازه.

«اوکی!»

«خب که چی! اون خیلی از حس غوطه‌ور شدن کارت پیش پرداخت پاسمو خوشش میاد؟!»

«نه، اون نباید اون کارت رو داشته باشه.» ۱

ریچل بعد از اینکه هیلی سرش رو روی سینه‌ش گذاشت، نوازشش کرد.

«اما این تموم ماجرا نیست. هیلی می‌تونه کارهای شگفت‌انگیزتری انجام بده!»

«اوکی!»

هیلی در حالی که هر دو دستش رو بیرون آورده بود، طوری موضع گرفت که انگار بالای یه حلقه رو گرفته بود.

«هیلی می‌تونه از کل بزرگراه شوتو بدون سیستم هدایت خودرو عبور کنه!»

«داره مثل یه دهاتی در مورد اینکه راه‌های توکیو رو یاد گرفته به خودش افتخار می‌کنه… صبر کن، منظورم اینه که، هی! این میمون رانندگی می‌کنه؟! اون حتی اگه روی صندلی ماشین بایسته نمی‌تونه جلو رو ببینه! و تازه، اون چطور پدال گاز و ترمز رو می‌زنه؟!»

هیلی کارت دیگه‌ای رو بیرون آورد و بازوش رو دوباره تکون داد تا چند حرکت رو تقلید کنه.

«اوکی!»

«نظرتون چیه! کار هیلی با کارت ای‌تی‌سی رو داره نشون می‌ده!»

«کارت‌های ای‌تی‌سی اصلا اینطور کار نمی‌کنن!» ۲

«تازه، هیلی این چند روزه از یه ماشین گیربکس دستی کمیاب داره استفاده می‌کنه.»

«پس باید حتی کلاچ و دکمه دنده رو هم استفاده کنه؟! نکنه تیمی ماشین می‌رونن؟! نکنه یه گروه کامل از حیوانات رو دور هم جمع کردی تا این کار رو انجام بدن؟!»

در مقابل الیوت که از فریاد زدن خیلی خسته شده بود، میمون یهو چیزی یادش اومد و داخل کیف دستی خرده‌فروش لوازم الکترونیکی جستجو کرد. وقتی چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد، جعبه مقوایی رو بیرون آورد. بعدش جعبه مورد نظر رو به الیوت تقدیم کرد.

«اوکی.»

«یادگاری برای اعلی‌حضرت. هیلی برای افرادی که حتی اصلا بهشون اهمیت نمی‌ده سوغاتی میاره، هیلی پسر خوبیه!»

«به من اهمیت نمی‌ده، ریچل تو…»

الیوت در حالی که با خودش فکر می‌کرد: "من این زن رو می‌کشم"، جعبه‌ای رو که میمون بهش داد، گرفت. وقتی نگاه کرد، چندتا دختر بامزه با رنگ‌های پاستلی زنده روی بسته کشیده شده بودن و عنوانش با حروف بزرگ حباب‌دار جلوش نقش بسته بود.

بازی پتایسم ساده۲~ رابطه‌ی عاشقانه دوشیزه ادامه پیدا می‌کنه!~ (۱۸ سال به بالا بازی کنن.)

«میمون...»

«اوکی!»

«تو، تو فکر کردی من چه جور مردی هستم که برام یه بازی مخصوص بزرگسالان خریدی!»

«اوکی؟»

میمون سرش رو به اطراف کج کرد، حالا مطمئن شد که شاهزاده چی می‌خواد بگه در حالی که الیوت با عصبانیت به جعبه‌ای که تو دستش بود اشاره کرد.

«و تازه این یه شوخی نصفه نیمه هم هست! وولانسکی پتایسته، نه من!»

«نه، مگه اعلی‌حضرت هم همین تمایلات رو ندارن؟»

«خفه شو جورج. و اصلا چرا بازی "۲" رو گرفته؟! فقط احمق‌ها یهویی بازی دنباله رو می‌خرن، باید به جاش "۱" رو می‌خریدی!»

«اگه نمی‌خواین، من می‌گیرمش. می‌خواستم نسخه‌ی دومش رو بگیرم.»

«تو هم ساکت باش، وولانسکی. تازه، میمون. این بازی مزخرف سه سال پیش منتشر شده، پس نکنه فقط یه چیزی رو از سطل معامله برداشتی؟! نکنه داری من رو مسخره می‌کنی؟! یا اینکه خیلی ساده‌ای که نمی‌تونی یه چیزی از قفسه‌های جدید انتخاب کنی؟!»

«این میمون، قطعاً سعی داره روتون رو کم کنه.» ۳

«خفه شو سایکس...! و برگردیم به چیزی که اولش در موردش صحبت می‌کردیم! این بازی داستان کاملا خطی داره، فقط آخرسر بهت سه گزینه می‌ده، پس چطور جرأت می‌کنن بهش بگن یه بازی ماجراجویی بزرگ با پایان‌های متعدد!»

«همون‌طور که از اعلی‌حضرت انتظار می‌ره، وزن حرفی که یه مرد برای گفتن داره قطعاً بعد از اینکه روی مین پا گذاشتن فرق داره.»

«بقیه باید ساکت بمونن!»

الیوت جعبه بازی رو به سمت دستیارانش که مدام پشت سرش اظهار نظر غیر ضروری می‌کردن پرتاب کرد. اما وقتی پشتش رو برگردوند، صدای سردی از سلول ازش یه سوال پرسید.

«اعلی‌حضرت. چطور بعد از دیدن عنوان بازی، اطلاعات زیادی در موردش دارین؟»

«تازه این به کنار...»

«چطوره که اون رو همون‌جا ولش کنیم و در عوض یکم بیش‌تر در موردش بحث کنیم؟»

به هر حال به نظر میاد اون احمق مو بلوند از سوغاتی‌ای که گرفته ناراضیه. هیلی که با خودش فکر کرد نمی‌شه کاریش کرد، یه چیز دیگه‌ از کیفش بیرون کشید.

«اوکی.»

«هوم؟»

یه بار دیگه الیوت بدون فکر اون چیزی رو که هیلی بهش نشون می‌داد قبول کرد. این چیز یه سی‌دی برای یه گروه دخترونه بود که دفتر مرکزیش تو آکیهابارا قرار داشت و تعدادشون ۴۸ ثابت بود، گرچه اگر گروه‌های ثانویه‌شون رو هم نظر می‌گرفتین تعدادشون حدود ‌۴ تا ۵۰۰ نفر بیش‌تر می‌شد.

«اوه، این میمونه واقعاً سلیقه‌ی خوبی داره... آم این جمله رو می‌خواستم بگم، اما چرا این بازه؟»

«اوکی.»

«سی‌دی رو بهم می‌دی چون فقط به بلیط رویداد دست دادن نیاز داشتی؟ تو، این سی‌دی زیادی باارزش نیست…؟!»

در حالی که الیوت شروع به اعتراض کرد، میمون با انبوهی از سی‌دی به طرفشون رفت و اون‌ها رو به همراهانش هم داد. این همون چیزی بود که به الیوت داده بود، اما هنوز هیچ کدومشون باز نشده بود. وسط توزیع، وقتی دید که هنوز چندتا دیسک باقی مونده، حتی بعد از اینکه همه یه دیسک گرفته بودن، سرش رو خاروند. و اینطور شد که میمون از وولانسکی پرسید.

«اوکی!»

«نه، حتی اگه بگی سه تا بهم می‌دی چون چندتاشون اضاف اومده... من فکر نمی‌کنم که واقعاً به سه‌تای دیگه از اینا نیاز داشته باشم.»

«اوکی…»

«پس اعلی‌حضرت دوست‌های کم‌تری از اون تعدادی که فکر می‌کردین دارن؟ با اینکه بهتون گفتم...»

میمون که با خودش فکر می‌کرد: "من تسلیمم" نگاهی به الیوت انداخت.

«اوکی؟»

«پس تو نمی‌خوای باقی‌مونده‌ها رو به من بدی، احمق! چرا این بچه‌ها سی دی مورد علاقه منم می‌گیرن در حالی که من این بازی کامپیوتری مزخرف رو گرفتم؟!»

«پس اعلی‌حضرت، اون داستانی که در مورد اون بازی کامپیوتری مزخرفی که داشتین می‌گفتین... یا بهتره بگم هیلی با تو هم هستم، با پولی که بهت دادم چقدر خرید کردی؟»

«نه ریچل، چقدر پول تو جیبی به میمون دادی؟!»

«مگه اون به آکیبا نرفته؟! هر چقدر هم که بهش پول می‌دادم، به اندازه‌ای نبود که بتونه دور خودش ول بچرخه!»

«در واقع منم با حرفت موافقم!»

ریچل چشم‌هاش رو با حالت نوستالژی‌گونه‌ای ریز کرد جوری که انگار داره یه صفحه وینیل جدید رو باز می‌کنه.

«اما، این روزا آکیهابارا داره تغییر می‌کنه... خیلی با گذشته فرق کرده.»

«فکر نمی‌کنم بعد از این آخرین سفرت همچین احساسی داشته باشی... منظورم اینه که مطمئناً منطقه اطراف ایستگاهش که دستخوش توسعه مجدد شده، اما اون شهر هنوزم یه شهر برقیه.»

ریچل با انکار الیوت لپ‌هاش رو باد کرد.

«تقریباً کاملا با هم فرق دارن، الان کاملا برای اوتاکوها در نظر گرفته شده. وقتی به گذشته فکر می‌کنین، همون موقعی که از بین غرفه‌های خیابونی بدون جستجو کردن هیچ تابلوی قطعات ناخواسته، یا تو ساختمون‌هایی که چندین فروشگاه توشون وجود داشت، دنبال لوله‌های جارو می‌گشتین...»

«نکنه داری تظاهر می‌کنی که بزرگ‌تری؟! نکنه فکر می‌کنی اینجا از پدرت هم مسن‌تری؟!»

«هیلی یادش میاد؟»

«اوهوی، بهم بی‌محلی نکن!»

هیلی بعد از اینکه ریچل ازش این سوال رو پرسید، لحظه‌ای فکر کرد و در حالی که خاطرات جلوی چشمش می‌اومدن، شروع به تکون دادن دست و پاش کرد.

«اوکی. اوکی، اوکی!»

«آه~، تو نیمه‌های شب برای رویداد شمارش معکوس همون روزی که یه سیستم عامل جدید منتشر می‌شد، تو صف می‌ایستادیم، نه؟ درسته، تازگیا اصلا از این اتفاقا نمیفته، حس تنهایی می‌ده به آدم، نه؟»

«اوکی~»

«این میمون چند سالشه؟!»

وقتی وقفه‌ای بین حرف‌هاشون ایجاد شد، الیوت هیلی رو صدا کرد و به سمتش رفت.

«اوکی؟»

وقتی هیلی به پای الیوت رسید، الیوت خم شد و تو گوشش زمزمه کرد.

«هی میمون، تو که برای مراسم دست دادن بلیط جمع می‌کنی... طرفدار کی هستی؟»

«اوکی…»

هیلی دوباره تو گوش الیوت زمزمه کرد و بعدش اون مرد و میمون محکم با هم دست دادن.

«دوتاشون مثل همن...؟»

اون دو نفر یهویی با هم جور شدن؟ ریچلی که یکم شوکه شده بود می‌خواست ازشون سوال بپرسه، اما بعدش به شدت سرش رو تکون داد.

«ریچل حرفای احمقانه نزن! ما مثل هم نیستیم!»

«اوکی!»

«هاه...؟»

الیوت و هیلی هر دوشون به اظهار نظر غافلگیرکننده نادر ریچل اعتراض کردن، اما به نظر می‌اومد که هیچ‌کدومشون متوجه هیجانشون نشدن.

«بعضیا نظر بقیه رو قبول ندارن. اما همه که نمی‌تونیم شماره یک باشیم! در غیر این صورت جنگ بین هوادارها اتفاق میفته!»

«اوکی!»

«در... درسته…»

الیوت و هیلی که متوجه نشدن ریچل کم کم ازشون دورتر می‌شه، هی بیش‌تر و بیش‌تر هیجان‌زده می‌شدن.

«میمون تو، نکنه به رویداد زنده ماه بعد می‌ری؟»

«اوکی»

«که اینطور، تو بلیطش رو داری، اما فقط در صورتی می‌تونی بری که برنامه‌ت رو با ریچل هماهنگ کرده باشی؟ اوهوی ریچل، سعی کن از تعطیلاتت بدون اینکه زیادی رو میمون تکیه کنی هر چند وقت یه بار تنهایی لذت ببری. سخاوت ارباب به معنی پیدا کردن راه‌هایی برای کار کردن با شرایط زیردست‌هاس، مگه نه؟»

«درسته… اصلا فکر نمی‌کردم که از اعلی‌حضرت همچین حرفی رو بشنوم.»

ریچل توی این سخنرانی داشت عقب می‌موند، چون الیوت بعد از فهمیدن اینکه برادری علاقه‌ی مشابه بهش رو داره به اوج رسیده بود، چوب درخشانی رو بیرون آورد، جوری که انگار شمشیرش بود.

«پس میمون، بهم اجازه بده تا نتایج تمرینات ویژه‌م رو بهت نشون بدم.»

«اوکی!»

«هاه؟ چی؟»

هیلی با پشت سر گذاشتن ریچل که نمی‌دونست چی قراره شروع بشه، با عجله بوم‌باکس رو بیرون آورد و یه سی‌دی توش قرار داد. همه همراهان چوب‌های درخشنده‌شون رو، توی هر دستشون، بیرون آوردن و به طرز شگفت‌انگیزی پشت الیوت که ژست گرفته بود، صف کشیدن.

«اوم؟ چه خبره؟»

«اوکی!»

«و شروع!»

هیچ توضیحی وجود نداشت. درست در مقابل ریچل در حالی که چیزهای نامفهوم رو می‌دید، علامت سوال بزرگی بالای سرش شناور بود… و همون‌طور که اولین نت از بلندگوها بیرون اومد، همه آقایون به یک باره چوب‌های درخشانشون رو بلند و شروع به رقصیدن وتاگی با روحیه بالا کردن. ۴ همه این کارها برای این بود که بتونن به یه میمون فخر بفروشن.

«چی؟!»

«اوکی!»

«هیلی، می‌تونی این کارا رو یکم برام توضیح بدی؟! اونا دارن چیکار می‌کنن؟! جورج هم داره انجامش می‌ده؟!»

«ما هر سه آهنگ رو یک جا اجرا می‌کنیم.»

«وو...!»

«اعلی‌حضرت چش شده؟! جورج؟! سایکس؟! هیلی، ام، یکی توضیح بده...!»

شاهزاده و گروه پسرهای نجیب‌زاده در حالی که میمونی از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، جوری به رقصیدن ادامه دادن، که انگار تو خلسه جلوی یه دختر نجیب‌زاده گیج و اسیر فرو رفته بودن. داخل سیاه‌چال کم نور، درخشش خیره‌کننده میله‌های درخشنده تاریکی رو درنوردید و واقعاً زیبا بود.

ریچل چیزی که اصلا نمی‌دونست چیه جلوی چشم‌هاش آشکار می‌شد، فقط یه چیز رو درک می‌کرد.

این، من اصلا قصد ندارم که این افراد رو درک کنم…

اینطوری، در حالی که یه دختر تنها جا موند، شادی اون آقایون ادامه پیدا کرد.

۱. سویکا و پاسمو دو جور مختلف از کارت اجازه عبور رفت‌وآمد هستن. اون‌ها شبیه همن و تنها فرقشون اینه که اون‌ها رو تو چه ایستگاهی دریافت می‌کنین. اما وقتی کارتون تموم بشه، باید کارت‌ها رو برگردونین تا ودیعه رو پس بگیرین.

۲. بزرگراه شوتو یه جاده عوارض پیچیده تو توکیوئه. پیچ‌ها و تاب تند زیادی داره، به خاطر همین هم در حین رانندگی باید مراقب باشین. کارت ای‌تی‌سی یه کارت پرداخت الکترونیکیه که می‌شه ازش برای پرداخت عوارض بزرگراه شوتو بدون اینکه به توقف نیاز باشه استفاده کرد. دلیل اینکه الیوت اونجا داد زد، اینه که اینطوری که میمون نشون داد استفاده نمی‌شه و کارت رو مثل کارت چیپ باید درج کرد نه اینکه اون رو مثل کارت مترو بکشید.

۳. خب، من کاملا مطمئنم که اینجا قراره شوخی باشه. نصب تو کاتاکانا می‌تونه به این اشاره داشته باشه که هیلی چطوری الیوت رو مسخره می‌کنه، اما ممکنه به نمایشگرهای «نصب شده» که برای بازی‌های جدید هم هست اشاره داشته باشه.

۴. یه جور رقص پرانرژی که مردم تو کنسرت‌های آیدل‌هاشون براشون انجام می‌دن.

کتاب‌های تصادفی