سیستم خوناشامی من
قسمت: 2
سیستم خونآشامی من
چپتر2: ماموریت روزانه
پلکهای کوئین بهآرامی شروع به بالارفتن کردند و دیدش بازگشت. سرش احساس سنگینی میکرد و بدنش کمی گرفته بود. درحالیکه از روی زمین بلند میشد، سرش را لمس کرد تا ببیند زخمی برداشته یا نه.
چرا سرم اینقدر درد میکنه؟
پس از اینکه مطمئن شد سرش بهخاطر زمینخوردن نشکسته، رفت تا عینک خود را از روی زمین بردارد. با اینکه تنها یک لنز روی آن قرار داشت، کوئین از سر عادت عینک را روی چشم خود گذاشت. ناگهان، کمی احساس گیجی کرد. دیدش کمی تار بود.
او عینک را برداشت و متوجه شد تنها زمانی که آن را بر چشم داشت دیدش تار میشد. سپس کوئین بلافاصله به سمت میز دوید تا یک مداد بردارد. او کلمه "آ" را روی دیوار نوشت و قدم به عقب گذاشت. کوئین به عقبرفتن ادامه داد تا زمانی که پشتش به دیوار اتاق برخورد کرد.
کوئین فکر کرد: چی؟ ولی چطوری؟
بهنوعی، دید کوئین حالا عالی بود. او تمام عمر خود را با بینایی بد گذرانده بود، اما ناگهان میتوانست بهوضوح ببیند. سپس تصاویر پیش از بیهوششدن در ذهنش جرقه زدند و تنها میتوانست به یک چیز فکر کند: کتاب.
وقتی کوئین به اطراف اتاق نگاه کرد، ترسید. کتاب! کتاب کدوم گوریه؟
کوئین همهجا را به دنبال کتاب گشت، اما هیچچیز نیافت. آن کتاب نمیتوانست در چنین اتاق کوچکی گم شود و ناپدیدشدنش کوئین را دیوانه میکرد.
شاید مثل جورابهام باشه، اونا همیشه گم میشن؟ آه، احمق نباش، داریم درمورد کتاب صحبت میکنیم، نه جوراب.
سپس کوئین سعی کرد سخت فکر کند و به یاد بیاورد پیش از بیهوششدن چه اتفاقی افتاده بود. ناگهان به یاد آورد که کتاب در هوا بلند شده بود. سپس پیش از بستهشدن چشمانش، چند کلمه شنیده بود.
چی بود، شبیه یهجور پیام سیستم به نظر میرسید؟
سپس بهمحض آنکه کوئین آن کلمات را بر زبان آورد، یک پنجره وضعیت درست در مقابل چشمانش پدیدار شد.
[کاربر: کوئین تالان]
[نژاد: انسان]
[سطح: 1]
[تجربه: 0/100]
[سلامتی: 10/10]
[قدرت: 10]
[چابکی: 10]
[استقامت: 10]
وای، شبیه اون بازیهای واقعا قدیمی که مردم همیشه بازی میکردن.
کوئین متوجه شد روی صفحه وضعیت برگههای بیشتری وجود دارد که بالای صفحه قرار گرفته بودند. اما بدون اینکه کاری انجام دهد و فقط با خواندن عنوان برگه در سرش، صفحه بهصورت خودکار با برگه [مهارت] جابهجا شد.
[مهارتها]
[0 امتیاز مهارت در دسترس میباشد]
[مهارت قفل؟؟؟؟]
[مهارت قفل؟؟؟؟]
...
در برگه مهارتها، کوئین نتوانست چیز زیادی ببیند. همهچیز بهنظر میرسید قفل شده باشد و کمی خاکستریرنگ بود، پس سریع سراغ برگه بعد رفت، [فروشگاه].
[فروشگاه]
[در سطح 10 باز میشود]
اصلا میتونم کاری انجام بدم؟
آخرین برگه، برگه ماموریت بود و درنهایت، بهنظر میرسید این برگه بهخاطر نیازمندی قفل نشده بود.
[ماموریت اصلی]
[به سطح 10 برسید]
[ماموریت روزانه: 2 لیتر آب بنوشید]
[پاداش: 5 تجربه]
پس از بررسی تمام امکاناتی که سیستم ارائه میداد، کوئین تنها به بستن سیستم فکر کرد و همین اتفاق افتاد. وقتی کوئین دوباره به بازکردن صفحه فکر کرد، بلافاصله در برابر چشمانش باز شد.
کوئین تنها میتوانست به یک چیز فکر کند. کتابی که والدینش برای او گذاشته بودند، یک کتاب توانایی بود. این کتابها را میشد با قیمت خیلی بالا از ارتش یا شرکتها خرید و حتی در بازار نیز موجود بودند.
فقط مسئله این بود که کوئین هیچوقت درمورد کتاب توانایی نشنیده بود که ناپدید شود و به کاربر خود چنین سیستمی اعطا کند. کتابهای توانایی برای یادگیری طراحی شده بودند. چیزی نبودند که آن را برداری و بلافاصله نحوه استفاده از آن را درک کنی.
لبخندی بهآرامی روی صورت کوئین نقش بست. این خبری عالی برای او بود. او همیشه یک کاربر توانایی سطح یک بود، چراکه هرگز توانایی خرید هیچ کتاب مهارتی را نداشت. بالاخره، او چیزی بهدست آورده بود و فاز بعد این بود که امتحان کند چه تواناییای بهدست آورده.
کوئین درحالیکه کف دستش را به جلو هل میداد گفت: «آبافزاری، زود باش! باشه بعدی... باد، باد بیا بیرون!»
کوئین دوباره همان کار را انجام داد، اما نتیجهای نداشت.
پس از امتحان روشهای مختلف و تمام تواناییهایی که پیش از آن دیده بود، مشخص شد نمیتواند هیچکدام را اجرا کند.
این دیگه چه توانایی مزخرفیه؟ واقعا یه توانایی سیستمیه؟
کوئین کمی درموردش فکر کرد. اگر واقعا مانند بازیها بود، پس شاید با تکمیل ماموریتها درنهایت قویتر میشد و مهارتهای بیشتری باز میکرد. او مانند یک کتاب مهارت عادی با آن برخورد میکرد و مشخصا چیزی که بهدست آورده بود عادی نبود.
معمولا کتابهای مهارت بر پایه یک مهارت استوار بودند. انتخاب اولین توانایی برای فرد از اهمیت بالایی برخوردار بود، چراکه بدن یک فرد عادی تنها میتوانست یک خصوصیت را اجرا کند. برای مثال اگر آتشافزاری بهعنوان توانایی اول انتخاب شود، پس از آن تنها میتوان تواناییهای مربوط به آن را تمرین کرد.
کوئین سپس در مینییخچال خود را باز کرد و یک بطری آب از داخل آن برداشت.
او بلافاصله شروع به نوشیدن بطریهای آب، یکی پس از دیگری کرد.
لعنتی، دو لیتر دقیقا چقدره؟ احساس میکنم شکمم داره منفجر میشه.
پس از تمامکردن هشت بطری آب، یک اطلاعیه جدید ظاهر شد.
[5/100]
خب، حالا حداقل میدونم سیستم کار میکنه.
ناگهان صدای بلند تقتق در بلند شد. کوئین سریع در را باز کرد. بهمحض بازشدن در، مردی درشتهیکل و کچل با لباس نظامی را جلوی خود دید. چندین مدال روی لباسش قرار داشت و در سمت راست سینهاش، اسمش نوشته شده بود: گروهبان گریف.
«پسر، وقتشه بلافاصله اتاقت رو تخلیه کنی. وسیله نقلیه 5 دقیقه هست که بیرون منتظرته.»
با تمام اتفاقاتی که رخ داده بود، کوئین فراموش کرده بود که چه اتفاقی قرار بود امروز برایش رخ دهد.
گریف اعلام کرد: «وقتشه به مدرسه نظامی بری.»
کوئین آب دهان خود را قورت داد. با نگاه به افسر، استرس تمام بدنش را در بر گرفت.
کتابهای تصادفی
