سیستم خوناشامی من
قسمت: 3
سیستم خونآشامی من
چپتر3: مدرسه نظامی
بهخاطر جنگ میان انسانها و دالکیها، هر فرد باید به مدت دو سال به مدرسه نظامی میرفت. حتی با اینکه انسانها و دالکیها در دوره صلح به سر میبردند، همه میدانستند که این صلح تا ابد دوام نخواهد آورد.
هر روز اخباری درمورد ضدیت یک نژاد در برابر دیگری پخش میشد. حتی در زمان صلح هم شهروندان آماده بودند، گویی هر لحظه ممکن بود درگیری آغاز شود.
کوئین قبل از راهیشدن با گروهبان گریف، بهسرعت به دستشویی رفت. احساس میکرد با آن میزان آبی که نوشیده است، مثانهاش هر لحظه ممکن است منفجر شود.
وقتی کوئین از اتاقش بیرون آمد و به دنیای بیرون قدم گذاشت، اتفاقی عجیب رخ داد. یک صفحه اطلاعیه جدید در برابر چشمانش ظاهر شد.
[بدن شما تحت تابش مستقیم نور خورشید قرار گرفت]
[شما تحتتاثیر نور خورشید قرار گرفتید]
[تمام وضعیتهای شما تا زمانی که در معرض نور خورشید باشید نصف میشوند]
ناگهان بدن کوئین بهشدت احساس سنگینی کرد. او احساس کرد بدون استراحت 5 کیلومتر دویده است. دستها و پاهایش سنگینتر از حد معمول شده بودند، اما کاری از دستش بر نمیآمد.
کوئین وضعیتهایش را بررسی کرد و دید آمارش واقعا به نصف کاهش پیدا کردهاند. اما تنها وضعیتهایش نبود، سلامتیاش نیز نصف شده بود.
[سلامتی: 5/5]
[قدرت: 5/5]
[استقامت: 5/5]
[چابکی: 5/5]
کوئین در افکارش شکایت کرد: این دیگه چه نقطهضعفیه؟!
سپس یک اطلاعیه دیگر ظاهر شد.
[شما یک ماموریت روزانه جدید دریافت کردید: به مدت 8 ساعت از تابش مستقیم نور خورشید دوری کنید]
[پاداش: 5 تجربه]
با دیدن ماموریت روزانه، روحیه کوئین کمی تغییر کرد. برعکس ماموریتی که نیاز به نوشیدن آب داشت، این را میتوانست با خوابیدن بهراحتی انجام دهد. اگر سیستم مانند بازیها عمل میکرد، به این معنی بود که وقتی تجربه کوئین به 100 میرسید، میتوانست سطح خود را افزایش دهد و امتیازات وضعیت خود را بالاتر ببرد.
پس هرچه ماموریتهای روزانه بیشتری داشت، برایش بهتر بود.
گریف داد زد: «چرا اینقدر آروم راه میری؟! اگه اینجوری ادامه بدی مدرسه تو رو زندهزنده میخوره!»
کوئین با تاخیر خود را به اتوبوس بزرگی که بیرون خانهاش پارک شده بود رساند. زمانی که وارد اتوبوس شد، متوجه شد پر از دانشآموزهایی است که احتمالا همسن خودش بودند.
هرچند هیچکدام از دانشآموزها را نشناخت که یعنی همه از مدارس متفاوت بودند. کوئین مجبور شد جلوی اتوبوس بنشیند، چراکه آن تنها صندلی خالی موجود بود.
[وضعیتها به حالت عادی بازگشت]
بهمحض اینکه کوئین وارد اتوبوس شد و از تابش مستقیم نور خورشید خارج شد، وضعیتهایش به حالت عادی بازگشت و دوباره در بدنش احساس نیرومندی کرد.
خب، حداقل انگار فقط زیر نور مستقیم خورشید اینجوری میشه.
دانشآموزها همگی هیجانزده با یکدیگر صحبت میکردند، اما بهمحض اینکه گروهبان گریف سوار اتوبوس شد ساکت شدند.
«خیلی خب، وقتشه به سمت مدرسه نظامی حرکت کنیم.»
پس از اعلام، به راننده علامت داد تا حرکت کند.
اتوبوس حرکت کرد و دانشآموزها بالاخره به سمت آکادمی نظامی رهسپار شدند.
سکوت در طول سفر باقی ماند و دلیلی برای آن وجود داشت: هرگاه دانشآموزی شروع به صحبت میکرد، گریف بلافاصله به سمتش خیره میشد و دانشآموز را وادار به سکوت میکرد.
گریف حرفی نمیزد، زیرا همه با خیرهشدن به چشمان مرده او منظورش را متوجه میشدند.
پس از گذشت 10 دقیقه از سفرشان، کوئین یک پیام دیگر دریافت کرد.
[مادهای در هوا شناسایی شد]
[شما احساس خوابآلودگی میکنید]
[مقاومت: +1]
کوئین احساس کرد پیام عجیب است، پس بقیه اتوبوس را بررسی کرد. او متوجه شد همه دانشآموزها یا خواب بودند یا در شرف بهخوابرفتن.
درنهایت، حتی کوئین هم احساس گیجی کرد و خواب به سراغ ناخودآگاهش آمد.
[مقاومت شما در برابر ماده افزایش یافت]
[مقاومت: +1]
سپس صدای قدمهایی بلند به گوشش رسید که به سمت او میآمدند. لحظهای که به بالا نگاه کرد، توانست گروهبان گریف را بالای سر خود ببیند.
«انگار بعضی از شماها تونستین دربرابر گاز خوابآور مقاومت کنین. انگار باید کیسه بکشیم سرتون.»
کیسهای سیاه روی سر کوئین قرار گرفت و کاملا دید او را پوشاند. گاز بهآرامی در روزنههای بینیاش نفوذ کرد و با این، او به خوابی خوش فرو رفت.
پس از مدتی، کوئین پاشیدهشدن آب سرد به صورتش را احساس کرد. این او را از خواب بیدار کرد و تنها چیزی که پس از بازکردن چشمانش توانست ببیند، دودی سبزرنگ بود که اطراف را پوشانده بود.
تعدادی دانشآموز دیگر نیز سرهایشان را بلند کردند تا اطراف را ببینند. در حال حاضر، نزدیک به 500 دانشآموز در یک دشت باز ایستاده بودند، اما پس از مشاهده بیشتر، متوجه شدند در مکانی کاملا غریبه قرار دارند.
«اینجا محلیه که خیلی از شماها دو سال آینده عمرتون رو توش سپری میکنید.»
دانشآموزها از چیزی که میدیدند شگفتزده شدند. آنها در شهری ناآشنا قرار داشتند که هرگز مانند آن را ندیده بودند. همه یونیفرم نظامی به تن داشتند و دستگاههای مدرن و شاهکارهای مهندسی اطرافشان را فرا گرفته بود. آن دستگاهها برای زمان خود خیلی پیشرفته بودند. ماشینهای حملونقل و ساختوساز، سفینههای پرنده و قطارهای شناور.
بعضی از تکنولوژیهایی که شاهد آن بودند هنوز به استفاده عمومی نرسیده بود، پس برای برخی، این نخستینباری بود که چنین چیزهایی میدیدند.
پس از جنگ اول با نژاد دالکی، انسانها در انواع زمینههای فناوری جهش کرده بودند. دلیل آن هم بهغنیمتگرفتن تجهیزات دالکی پس از پایان جنگ بود. البته، ارتش تصمیم گرفته بود بیشتر آنها را برای خودش نگه دارد. برخی از چیزهایی که یافته بودند، خطرناکتر از آن بود که به استفاده مردم برسد.
پس از آنکه کوئین از شگفتزدگی چیزی که دیده بود بیرون آمد، متوجه شد چیزی دور مچ دستش بسته شده است. آن شبیه یک ساعت دیجیتالی بود، اما چیزی روی صفحه آن نمایش داده نشده بود.
«شاهراه زندگی شما روی مچ دستتون قرار گرفته. اون هویت شما بهعنوان دانشآموز این آکادمی نظامی رو مشخص میکنه. بهتون اجازه میده به یکسری محیطهای خاص دسترسی پیدا کنید، پول خوردوخوراکتون رو بدین و اینجور چیزها. هرچند این تنها کاری نیست که انجام میده. زمانی که ازش استفاده نمیکنید، ساعت مچی یک عدد رو نشون میده، سطح قدرت شما.»
بهمحض شنیدن این کلمات، کوئین دندانهایش را فشرد و دست خود را مشت کرد. فکر میکرد زندگیاش ممکن است تغییر کند، اما بهنظر میرسید در این مکان نیز سرنوشتی مانند گذشته در انتظارش بود.
گریف با لبخندی بر چهره گفت: «حالا، بلافاصله آزمون تعیین سطح رو برای همتون شروع میکنیم، موفق باشید!»
کتابهای تصادفی


