تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از پنجره کالسکه چشمانم را به مناظر در گذر دوخته بودم..نه زیبا بود و نه زشت.
کشاورزانی که در مزارع خود مشغول کشت بودند و گندم زارانی که در دست باد می رقصیدند..اما در حال حاضر من به هیچ کدوم توجهی نمی کردم
در واقع افکار من جای دیگهای بود.
[ تبریک، شما هزارمین بازیکنی هستید که تناسخ پیدا کرده است.]
[هر تناسخ یافته ویژگی ها و تناسخ منحصر به فرد خود را دارد و شما به عنوان پسر پنجم ملکهِ امپراطوری آرکان تناسخ پیدا کردهاید.]
[ مهارت منحصر به فرد شما به زودی به شما داده خواهد شد.]
...
اینا پیام های سیستمی بود که من در حدود یک ماه پیش دریافت کردم..در اون لحظه سر در گم بودم..یجورایی خیلی رو اعصابم بود.
اسم من دامیان ون آرکانِ..یا اسم واقعیم : علیرضا
من توی دنیای قبلیم نه یک بازنده بودم..و نه یک فردی که توسط قلدر ها تحقیر میشد.
من فقط یک پسر عادی بودم..پسر عادی ای که خانواده ای داشت که دوستش داشتن..دوستانی که با هم وقت میگذروندند..و..دختری که عاشقش بود.
" لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی!!." با یاد آوری اون لحظه دوباره اعصابم خورد میشه و پایم به کف کالسکه میکوبم
" ا-ارباب جوان!!، اتفاقی افتاده؟!." پسر جوانی که به نظر نمیرسید بیش از پانزده یا شانزده سال سن داشته باشد با نگرانی و دستپاچگی از من این رو پرسید.
" مشکلی نیست آرِل..من آرومم..من آرومم." همانطور که دستی در موهای نقره ای رنگم_البته نه کاملا نقره ای_می کشیدم این را رو به پسری که موهای مشکی براق و چشمانی به رنگ آبی داشت گفتم.
" ا-اما.."
آرل میخواست چیزی بگوید اما با دستی که به حالت ایست جلوی صورتش گرفتم ساکت شد و بقیه حرفش رو ادامه نداد.
" گفتم که چیزی نیست." این را گفتم و دوباره چشمان خونین رنگم را به منظره کنار جاده دوختم.
من میخوام برگردم به دنیای قبلیم..پسر شاه بودن برام حتی اندازه گه هم ارزش نداره.
امیدوارم که اون سیستم لعنتی به چیزی که گفته عمل کنه..اون آخرین امید من برای برگشت به خونه واقعیمه...
×××
[ راه بازگشت به دنیای قبلی شما این است که هدف تناسخ خود را تکمیل کنید، و هدف تناسخ شما "تصاحب کل دنیاست." ]
کشاورزانی که در مزارع خود مشغول کشت بودند و گندم زارانی که در دست باد می رقصیدند..اما در حال حاضر من به هیچ کدوم توجهی نمی کردم
در واقع افکار من جای دیگهای بود.
[ تبریک، شما هزارمین بازیکنی هستید که تناسخ پیدا کرده است.]
[هر تناسخ یافته ویژگی ها و تناسخ منحصر به فرد خود را دارد و شما به عنوان پسر پنجم ملکهِ امپراطوری آرکان تناسخ پیدا کردهاید.]
[ مهارت منحصر به فرد شما به زودی به شما داده خواهد شد.]
...
اینا پیام های سیستمی بود که من در حدود یک ماه پیش دریافت کردم..در اون لحظه سر در گم بودم..یجورایی خیلی رو اعصابم بود.
اسم من دامیان ون آرکانِ..یا اسم واقعیم : علیرضا
من توی دنیای قبلیم نه یک بازنده بودم..و نه یک فردی که توسط قلدر ها تحقیر میشد.
من فقط یک پسر عادی بودم..پسر عادی ای که خانواده ای داشت که دوستش داشتن..دوستانی که با هم وقت میگذروندند..و..دختری که عاشقش بود.
" لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی!!." با یاد آوری اون لحظه دوباره اعصابم خورد میشه و پایم به کف کالسکه میکوبم
" ا-ارباب جوان!!، اتفاقی افتاده؟!." پسر جوانی که به نظر نمیرسید بیش از پانزده یا شانزده سال سن داشته باشد با نگرانی و دستپاچگی از من این رو پرسید.
" مشکلی نیست آرِل..من آرومم..من آرومم." همانطور که دستی در موهای نقره ای رنگم_البته نه کاملا نقره ای_می کشیدم این را رو به پسری که موهای مشکی براق و چشمانی به رنگ آبی داشت گفتم.
" ا-اما.."
آرل میخواست چیزی بگوید اما با دستی که به حالت ایست جلوی صورتش گرفتم ساکت شد و بقیه حرفش رو ادامه نداد.
" گفتم که چیزی نیست." این را گفتم و دوباره چشمان خونین رنگم را به منظره کنار جاده دوختم.
من میخوام برگردم به دنیای قبلیم..پسر شاه بودن برام حتی اندازه گه هم ارزش نداره.
امیدوارم که اون سیستم لعنتی به چیزی که گفته عمل کنه..اون آخرین امید من برای برگشت به خونه واقعیمه...
×××
[ راه بازگشت به دنیای قبلی شما این است که هدف تناسخ خود را تکمیل کنید، و هدف تناسخ شما "تصاحب کل دنیاست." ]
کتابهای تصادفی

