تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به آرامی از کالسکه پیاده می شوم و به منظره رو به رویم نگاه میکنم.
دیوار های بلندی که انگار تا آسمان بالا رفته اند، دروازه بزرگ سیاه رنگی که با خطوط طلایی رنگی تزئین شده، ظاهری قرون وسطایی که بار دیگر این حقیقت را به من یادآوری میکند که اینجا دنیای قبلی من نیست.
"ا-ارباب جوان یه لحظه صبر کنید تا من هم بیام!." آرل همراه با کیف چرمی بزرگی که در دست داشت به سرعت از کالسکه خارج شد و به سمت من دوید که در حال رفتن به سمت دروازه بودم.
" یه لحظه-"
-بامب
با شنیدن صدای برخورد چیزی با زمین، صورتم را به طرف صدا میچرخانم..
" اَه، آرِل تو چرا انقدر دست و پا چلفتی ای..."
با نگاه کردن به منبع صدای برخورد آرل را می بینم که روی زمین افتاده و لباس هاش کثیف و خاکی شده.
به آرامی به سمت او میروم و دستم را به سمتش دراز می کنم تا کمکش کنم بایستد.
" اِه..نه نه نه من هرگز به خودم اجازه نمیدم که دست ارباب جوان رو بگیرم این یک گستاخیه بزرگه.." به نظر می رسید که او کمی میلرزد..
بدون اینکه به حرف هاش اهمیتی بدم دستش را می گیرم و کمکش می کنم از جایش بلند شود.
" دفعه بعد مواظب با که هی نیوفتی." این را می گویم و صورتم دوباره به طرف دروازه عظیم میچرخانم.
اَه این تناسخ لعنتی..این بدنی که من توش تناسخ پیدا کردم بدن پنجمین پسر ملکهِ این پادشاهیه، چرا میگم پسر ملکه؟
خب چون زن ها توی این دنیا قدرت بیشتری دارند و اونها وارث هایی هستند که حاکمان بعدی می شوند..و اینم یک دلیله دیگه که باید هر چه زودتر به دنیای قبلیه خودم برگردم.
و همچنین یه چیز رو اعصاب دیگه هم هست که باعث میشه من بیشتر از این دنیا متنفر بشم..درسته..مثله همهی اون داستان های مزخرف دیگه من هم توی بدن کسی که مورد تنفر خیلیاست تناسخ پیدا کردم.
پنجمین پسر ملکه..شانزده ساله..کسی که در سیزده سالگی نزدیک بود به دختر دوک *** کنه و کسی که اصلا پسر اصلی ملکه نیست، فقط یک فرزند خونده که به دلیل گرایش جادویی خاصش در خانواده امپراطوری پذیرفته شده...
هر لحظه که بیشتر میفهمم بیشتر از این بدن متنفر میشم، صاحب قبلی این بدن حتی دلیل های بیشتری برای اینکه مردم از اون متنفر بشن داره..برای مثال استفاده جنسی از خدمتکار ها در چهارده سالگی..
شکنجه کردن رعیت ها و خدمتکار ها فقط به این دلیل که اون رو لمس کردند..توهین به مقامات بالای کشور و و و..
به هر حال من حالا باید تمام کار هایی که اون انجام داده رو به عهده بگیرم..با اینکه از نگاه های سرشار از تنفر و تحقیر مردم خسته شدم اما باز هم قصد ندارم این چهرهی بدی که دامیان قبلی برای خودش ساخته رو از بین ببرم.
به هر حال این باعث میشه که فضای بیشتری برای خودم داشته باشم تا بتوانم به کار هام بپردازم.
و حالا...من اینجام.
به دروازه بزرگ سیاه رنگ نگاه می کنم.
دیوار های بلندی که انگار تا آسمان بالا رفته اند، دروازه بزرگ سیاه رنگی که با خطوط طلایی رنگی تزئین شده، ظاهری قرون وسطایی که بار دیگر این حقیقت را به من یادآوری میکند که اینجا دنیای قبلی من نیست.
"ا-ارباب جوان یه لحظه صبر کنید تا من هم بیام!." آرل همراه با کیف چرمی بزرگی که در دست داشت به سرعت از کالسکه خارج شد و به سمت من دوید که در حال رفتن به سمت دروازه بودم.
" یه لحظه-"
-بامب
با شنیدن صدای برخورد چیزی با زمین، صورتم را به طرف صدا میچرخانم..
" اَه، آرِل تو چرا انقدر دست و پا چلفتی ای..."
با نگاه کردن به منبع صدای برخورد آرل را می بینم که روی زمین افتاده و لباس هاش کثیف و خاکی شده.
به آرامی به سمت او میروم و دستم را به سمتش دراز می کنم تا کمکش کنم بایستد.
" اِه..نه نه نه من هرگز به خودم اجازه نمیدم که دست ارباب جوان رو بگیرم این یک گستاخیه بزرگه.." به نظر می رسید که او کمی میلرزد..
بدون اینکه به حرف هاش اهمیتی بدم دستش را می گیرم و کمکش می کنم از جایش بلند شود.
" دفعه بعد مواظب با که هی نیوفتی." این را می گویم و صورتم دوباره به طرف دروازه عظیم میچرخانم.
اَه این تناسخ لعنتی..این بدنی که من توش تناسخ پیدا کردم بدن پنجمین پسر ملکهِ این پادشاهیه، چرا میگم پسر ملکه؟
خب چون زن ها توی این دنیا قدرت بیشتری دارند و اونها وارث هایی هستند که حاکمان بعدی می شوند..و اینم یک دلیله دیگه که باید هر چه زودتر به دنیای قبلیه خودم برگردم.
و همچنین یه چیز رو اعصاب دیگه هم هست که باعث میشه من بیشتر از این دنیا متنفر بشم..درسته..مثله همهی اون داستان های مزخرف دیگه من هم توی بدن کسی که مورد تنفر خیلیاست تناسخ پیدا کردم.
پنجمین پسر ملکه..شانزده ساله..کسی که در سیزده سالگی نزدیک بود به دختر دوک *** کنه و کسی که اصلا پسر اصلی ملکه نیست، فقط یک فرزند خونده که به دلیل گرایش جادویی خاصش در خانواده امپراطوری پذیرفته شده...
هر لحظه که بیشتر میفهمم بیشتر از این بدن متنفر میشم، صاحب قبلی این بدن حتی دلیل های بیشتری برای اینکه مردم از اون متنفر بشن داره..برای مثال استفاده جنسی از خدمتکار ها در چهارده سالگی..
شکنجه کردن رعیت ها و خدمتکار ها فقط به این دلیل که اون رو لمس کردند..توهین به مقامات بالای کشور و و و..
به هر حال من حالا باید تمام کار هایی که اون انجام داده رو به عهده بگیرم..با اینکه از نگاه های سرشار از تنفر و تحقیر مردم خسته شدم اما باز هم قصد ندارم این چهرهی بدی که دامیان قبلی برای خودش ساخته رو از بین ببرم.
به هر حال این باعث میشه که فضای بیشتری برای خودم داشته باشم تا بتوانم به کار هام بپردازم.
و حالا...من اینجام.
به دروازه بزرگ سیاه رنگ نگاه می کنم.
کتابهای تصادفی


