فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
به آرامی وارد اتاقم می شوم.. 

" خب پس اینجا جاییه که باید تا یک سال توش زندگی کنم؟." 

به آرامی چرخی در اطراف اتاق می‌زنم..اتاق که چه عرض کنم..یک خونه کامله..چندین در توی اتاق دیده میشه که فکر کنم به سرویس بهداشتی و اتاق خواب و چیزای دیگه راه پیدا می‌کنند 

" پس عضو خاندان سلطنتی بودن یعنی این..." 

"اَ-اَرباب جوان، باید هر چه زود تر بریم، وگرنه به اولین کلاستون نمی رسید." 

آه..تقریباً داشتم فراموش می‌کردم، بهتره که از همین روز اول با معلما به مشکل نخورم. 

" آرل، وسایل رو بزار همینجا و دنبالم بیا." این را با لحن سردی رو به پسر حوان گفتم. 

او بدون اینکه چیزی بگوید با تکان دادن سر اطاعت کرد. 

××× 

با قدم هایی محکم و با ثبات وارد کلاس می‌شوم..به نظر میرسه هنوز معلم نیومده. 

به اطراف کلاس نگاهی می اندازم..نیمکت های دانش آموزان به صورت پله ای قرار گرفته..مانند استادیوم ها تا دانش آموزان ردیف های عقب هم به خوبی بتوانند تدریس های معلم را ببینند. 

قبل از اینکه به آرامی به سمت یکی از نیمکت های آخر کلاس بروم با صدایی آرام به آرل می گویم: 

" توی کلاس نیاز نیست که پیش من بشینی، یک نیمکت دور از من انتخاب کن." 

به هر حال این کار هم برای او بهتره و هم منم، زیرا اگر او کنار من باشد احتمالا هیچ دوستی پیدا نخواهد کرد. 

درسته که اون خدمتکاریه که خانواده به من داده، ولی با این حال اون هم یک دانش آموز توی آکادمیه..من اونقدرا ها هم سنگدل نیستم که فرصت یک زندگی شاد مدرسه‌ای رو از اون بگیرم..البته فعلا. 

آرل هم بدون اینکه سوالی بپرسد فقط اطاعت می کند، این ویژگیش که مطیع و ساکته خیلی خوبه چون من رو از دادن توضیحات خسته کننده رها میکنه. 

همانطور که از پاه ها بالا می رفتم با به یکی از نیمکت های آخر کلاس بروم، نگاه های سنگینی را روی خودم حس می کردم. 

نگاه هایی که سرشار از تحقیر و تنفر بود... 

اما به انها توجهی نکردم..طی یک ماه گذشته کاملا به اینطور نگاه ها عادت کرده بودم و دیگه من رو اذیت نمی‌کرد. 

به آرامی روی نیمکت چوبی ام نشستم و به دیوار تکیه دادم. 

چشمانم را بستم تا قبل از کلاس کمی خستگی در کنم اما پچ پچ های میان دانش آموزان مانع از آن می‌شد. 

" هی اونو دیدی؟، اون همون پرنس فاسده.."یک دختر با موهای قهوه ای رنگ در حالی که از گوشه چشمش به من نگاه می کرد این را به دوستش گفت 

"اون همون آشغالیه که میگن با وجود تمام منابع خانواده سلطنتی نتونسه حتی حلقه اول جادوش رو شکل بده؟" یک پسر با لحنی تحقیر آمیز در بین دوستانش این رو تعریف کرد 

" فکر کنم اون همونیه که میخواسته به دختر دوک *** کنه." یک پسر با موهای طلایی رنگ و چشمان زمردی با بیانی سرشار از تنفر و تحقیر در گوش دختری با موهای بلند طلایی و چشمانی به همان رنگ گفت. 

" اَه من رو باش که خوش حال بودم با دختر دوک وارگاس و پرنسس کشور همسایه توی یک کلاس بودم..حالا این دامیان آشغال هم به کلاس اضافه شده!." یک پسر دیگر در حالی که آهی از سر نا امیدی می کشید با خودش زمزمه کرد. 

[ ماموریت سیستم: یکی از افرادی که پشت سر شما بد گویی می‌کند را ادب کنید. 

پاداش: دانش آموزان بیشتر به شما احترام می‌گذارند، البته از ترس.] 

قصد داشتم فقط اونها رو نادیده بگیرم..اما به نظر میرسه سیستم این رو نمی‌خواد.

کتاب‌های تصادفی