تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای قدم های دختر جوانی که به نظر میرسید در اوایل دهه سوم زندگیاش باشد در تالار خلوت قصر طنین انداز شد.
دختر موهای مشکی کوتاه و چشمانی خاکستری رنگ داشت. و همچنین یک پیرسینگ در لبش و یکی در گوشش وجود داشت که ابهت خاصی به او بخشیده بود.
چند لحظه بعد او به رو به روی یک تخت نقره ای رنگ رسید که روی آن زن زیبایی با موهای بلند که اکثر آنها سفید بود اما رگه هایی از مشکی میانشان دیده می شد، نشسته بود
چشمان آن زن کاملا سرخ رنگ بود.
دختر جوان بدون اینکه چیزی بگوید، تعظیم کرد و روی صندلی چوبیِ خالی ای که در کنار صندلی یک پسر مو قهوه ای بود نشست.
پسر لبخند پهنی روی لب هاش بود و وقتی که دختر روی صندلی نشست، سرش را نزدیک او برد و با همان لبخند گفت.
" هوم هوم..ببین کی اینجاست..خیلی وقت بود ندیده بودمت سوگو کوچولو~" شیطنت کوچکی در لحن پسر نمایان بود.
" خفه شو توبیاس، الان ما جلوی ملکه هستیم!." دختر که نامش سوگوها بود، با کمی خشم پاسخ داد اما توبیاس به کلمات او اهمیتی نداد و گفت:
" کی به اون پیرزن اهمیت میده..من فقط اومدم اینجا چون بهم گفتن میتونم تو رو ببینم.."
وقتی توبیاس این را گفت، سوگوها کمی عصبانی شد و وقتی کع میخواست جوابش را بدهد..اتفاقی افتاد.
یکی از دست های پسر در هوا پرواز کرد و در گوشهای دیگر افتاد.
" آه..الان چی شد؟." توبیاس با بیانی گیج گفت.
" هومم..به نظر میرسه یکم شیطون شدی توبیاس میلر~..نظرت چیه که یک بار دیگه من رو پیرزن صدا کنی تا این بار دلیل کافی برای قطع کردن سرت داشته باشم؟~" زنی که روی تخت نشسته بود تمام تلاشش را میکرد تا خشمش را پشت یک لبخند شیرین پنهان کند..اما هاله ترسناکی که از او ساطع میشد احساسات حقیقی اش را لو میداد.
توبیاس در حالی که به سمت دست قطع شده اش میرفت گفت:
"نه ممنون..هنوز دلایلی برای زندگی کردن دارم.." بعد زیر لب زمزمه کرد:
" این خونآشام لعنتی.."
چند لحظه بعد توبیاس دست قطع شده اش رو از روی زمین برداشت و درست اون رو سر جایش تنظیم کرد تا در محل قبل از قطع شدنش قرار بگیرد.
و بعد سریعا دستش دوباره به بدنش متصل شد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
" خب گفتی که برادر ناتنی گم شده ات رو پیدا کردی درسته؟."
دختر موهای مشکی کوتاه و چشمانی خاکستری رنگ داشت. و همچنین یک پیرسینگ در لبش و یکی در گوشش وجود داشت که ابهت خاصی به او بخشیده بود.
چند لحظه بعد او به رو به روی یک تخت نقره ای رنگ رسید که روی آن زن زیبایی با موهای بلند که اکثر آنها سفید بود اما رگه هایی از مشکی میانشان دیده می شد، نشسته بود
چشمان آن زن کاملا سرخ رنگ بود.
دختر جوان بدون اینکه چیزی بگوید، تعظیم کرد و روی صندلی چوبیِ خالی ای که در کنار صندلی یک پسر مو قهوه ای بود نشست.
پسر لبخند پهنی روی لب هاش بود و وقتی که دختر روی صندلی نشست، سرش را نزدیک او برد و با همان لبخند گفت.
" هوم هوم..ببین کی اینجاست..خیلی وقت بود ندیده بودمت سوگو کوچولو~" شیطنت کوچکی در لحن پسر نمایان بود.
" خفه شو توبیاس، الان ما جلوی ملکه هستیم!." دختر که نامش سوگوها بود، با کمی خشم پاسخ داد اما توبیاس به کلمات او اهمیتی نداد و گفت:
" کی به اون پیرزن اهمیت میده..من فقط اومدم اینجا چون بهم گفتن میتونم تو رو ببینم.."
وقتی توبیاس این را گفت، سوگوها کمی عصبانی شد و وقتی کع میخواست جوابش را بدهد..اتفاقی افتاد.
یکی از دست های پسر در هوا پرواز کرد و در گوشهای دیگر افتاد.
" آه..الان چی شد؟." توبیاس با بیانی گیج گفت.
" هومم..به نظر میرسه یکم شیطون شدی توبیاس میلر~..نظرت چیه که یک بار دیگه من رو پیرزن صدا کنی تا این بار دلیل کافی برای قطع کردن سرت داشته باشم؟~" زنی که روی تخت نشسته بود تمام تلاشش را میکرد تا خشمش را پشت یک لبخند شیرین پنهان کند..اما هاله ترسناکی که از او ساطع میشد احساسات حقیقی اش را لو میداد.
توبیاس در حالی که به سمت دست قطع شده اش میرفت گفت:
"نه ممنون..هنوز دلایلی برای زندگی کردن دارم.." بعد زیر لب زمزمه کرد:
" این خونآشام لعنتی.."
چند لحظه بعد توبیاس دست قطع شده اش رو از روی زمین برداشت و درست اون رو سر جایش تنظیم کرد تا در محل قبل از قطع شدنش قرار بگیرد.
و بعد سریعا دستش دوباره به بدنش متصل شد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
" خب گفتی که برادر ناتنی گم شده ات رو پیدا کردی درسته؟."
کتابهای تصادفی



