تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به آرامی روی تختم دراز کشیدم..
" هووف..امروز واقعا روز خسته کنندهای بود..."
به آرامی دکمه های بالای لباس فرم آکادمی رو باز میکنم.
" این بدن به طرز فاجعه باری ضعیفه.." به آرامی میایستم و به جلوی آینه می روم.
درون آینه تصویر پسری با موهای نقرهای و چشمان خونین بازتاب میشود...اگر از چهره کمی پایینتر بروید میتوانید بدن تراشیده او را به خوبی مشاهده کنید.
" ظاهرم بد نیست..و داشتن اینطور بدنی برای یک پسر شانزده ساله اصلا منطقی نیست..با این حال حتی اگر بدن ورزیده ای داشته باشه وقتی اینقدر نفرین های مختلف و بازدارنده داره مطمئناً نمیتونه کاری انجام بده..."
با یاد آوری اون نفرین ها ناخواسته آهی از افسوس میکِشم.
به هر حال تا الان فقط تونستم مرحله اول از کارهایی که قصد انجامشون رو دارم رو انجام دادم.
با موفقیت تونستم دو نفر دیگر را نیز مثله پیتر به طرف خودم بکشونم، وضعیت اونها به اندازه پیتر بد نبود، اما اونها هم توی سختی بودند.
و خب این وضعیت اونها کار من رو خیلی آسونتر کرد..دو نفر دیگری که به طرف خودم کشوندم..آلن وِردِن یک جادوگر با استعداد که موفق به دریافت بورسیه آکادمی شد که فقط به نخبه های فقیر داده میشد.
و نفر دوم کارین گورت، یک نابغه دیگه مثله آلن و پیتر اما اون برعکس دو نفر قبل که در مبارزات خوب بودند، توانایی تحلیلی بالایی دارد..البته این توانایی از چشم خیلی پنهان مانده اما چشمان من...
" چشم دانا، مهارتی که بهم اجازه میده صفحه وضعیت بقیه رو ببینم..واقعا یک توانایی مفیده برای من که میخواهم پشت سگ های وفادارم پنهان بشم~" در حالی که داشتم این چیز ها رو زمزمه میکردم ناخواسته یک لبخند منزجر کننده روی لبهام اومد.
همانطور که داشتم این افکار پلید رو توی سرم مرتب میکردم ناگهان چشمم به بازتاب چهره ام، یا بهتر باشه بگیم بازتاب چهره جدیدم رو دیدم..
" نفرت انگیزه.." به آرامی دستم را بالا می آوردم و گونه..چانه..لب..و سایر اجزای چهرهام را لمس میکنم.
" ظاهری به زیبایی فرشته..باطنی به زشتی شیاطین.."
من حدود یک ماه بود که به این دنیا آمده بودم..اما به این سرعت داشتم با این دنیا سازگار میشدم..بیرحم شده بودم..
اگه به دنیای قبلیم برگردم هنوزم میتونم خودم باشم؟..همون پسر معمولی ای که همیشه بودم؟
"..نمیدونم." بیانم پر از افسوس بود.
با تکان دادن دستم در جلوی صورتم این افکار را از خودم دور میکنم
" این ها مهم نیست..حتی اگه انسانیتم رو از دست بدم..باید برگردم پیش عزیزانم." صدایم آرام اما عمیق بود که جاذبه خاصی را ایجاد میکرد
با این حرف از آینه اتاق فاصله گرفتم و به سمت حمام رفتم...
" هووف..امروز واقعا روز خسته کنندهای بود..."
به آرامی دکمه های بالای لباس فرم آکادمی رو باز میکنم.
" این بدن به طرز فاجعه باری ضعیفه.." به آرامی میایستم و به جلوی آینه می روم.
درون آینه تصویر پسری با موهای نقرهای و چشمان خونین بازتاب میشود...اگر از چهره کمی پایینتر بروید میتوانید بدن تراشیده او را به خوبی مشاهده کنید.
" ظاهرم بد نیست..و داشتن اینطور بدنی برای یک پسر شانزده ساله اصلا منطقی نیست..با این حال حتی اگر بدن ورزیده ای داشته باشه وقتی اینقدر نفرین های مختلف و بازدارنده داره مطمئناً نمیتونه کاری انجام بده..."
با یاد آوری اون نفرین ها ناخواسته آهی از افسوس میکِشم.
به هر حال تا الان فقط تونستم مرحله اول از کارهایی که قصد انجامشون رو دارم رو انجام دادم.
با موفقیت تونستم دو نفر دیگر را نیز مثله پیتر به طرف خودم بکشونم، وضعیت اونها به اندازه پیتر بد نبود، اما اونها هم توی سختی بودند.
و خب این وضعیت اونها کار من رو خیلی آسونتر کرد..دو نفر دیگری که به طرف خودم کشوندم..آلن وِردِن یک جادوگر با استعداد که موفق به دریافت بورسیه آکادمی شد که فقط به نخبه های فقیر داده میشد.
و نفر دوم کارین گورت، یک نابغه دیگه مثله آلن و پیتر اما اون برعکس دو نفر قبل که در مبارزات خوب بودند، توانایی تحلیلی بالایی دارد..البته این توانایی از چشم خیلی پنهان مانده اما چشمان من...
" چشم دانا، مهارتی که بهم اجازه میده صفحه وضعیت بقیه رو ببینم..واقعا یک توانایی مفیده برای من که میخواهم پشت سگ های وفادارم پنهان بشم~" در حالی که داشتم این چیز ها رو زمزمه میکردم ناخواسته یک لبخند منزجر کننده روی لبهام اومد.
همانطور که داشتم این افکار پلید رو توی سرم مرتب میکردم ناگهان چشمم به بازتاب چهره ام، یا بهتر باشه بگیم بازتاب چهره جدیدم رو دیدم..
" نفرت انگیزه.." به آرامی دستم را بالا می آوردم و گونه..چانه..لب..و سایر اجزای چهرهام را لمس میکنم.
" ظاهری به زیبایی فرشته..باطنی به زشتی شیاطین.."
من حدود یک ماه بود که به این دنیا آمده بودم..اما به این سرعت داشتم با این دنیا سازگار میشدم..بیرحم شده بودم..
اگه به دنیای قبلیم برگردم هنوزم میتونم خودم باشم؟..همون پسر معمولی ای که همیشه بودم؟
"..نمیدونم." بیانم پر از افسوس بود.
با تکان دادن دستم در جلوی صورتم این افکار را از خودم دور میکنم
" این ها مهم نیست..حتی اگه انسانیتم رو از دست بدم..باید برگردم پیش عزیزانم." صدایم آرام اما عمیق بود که جاذبه خاصی را ایجاد میکرد
با این حرف از آینه اتاق فاصله گرفتم و به سمت حمام رفتم...
کتابهای تصادفی

