تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به مدت یک ساعت توی کلاس عملی مثل احمق ها تلاش میکردم که شمشیر بیشتر از سه بار ضربه زدن توی دستم بمونه..اما خب انگار بعضی چیز ها قرار نیست اتفاق بیوفته.
از طرفی دیگه آرل رو میبینم که یک پسر که بدنی ورزیده و بزرگ داره..در حال نزدیک شدن بهشه.
" اون لعنتی میخواد..آرل رو اذیت کنه؟."
آرل درسته که فقط یک خدمتکار سادهست..اما این تصور برای کسیه که توانایی من رو نداشته باشه..من با استفاده از توانایی "چشم دانا" صفحه وضعیت آرل رو دیدم.. و اون خیلی مفید تر از چیزیه که به نظر میاد.
______________________
نام: آرل
نژاد: نیمه انسان
استعداد:_آشپزی(B)_خیاطی(E)_پرستاری(A) _شمشیرزنی(S)_جادو(A)_آئورا(SS)
توانایی: هیچ
موهبت: قهرمان(A)_مورد علاقه ***یان(S) _خدمتکار وفادار(A)_زیبای خجالتی(B)
نفرین:هیچ
_______مشاهده ادامه______
این بچهی لعنتی بزرگترین شانسیه که دارم..اگه بتونم خوب پرورشش بدم میتونه تبدیل به یکی از کارت های برنده من بشه..یک الماس تراش نخورده که آماده شکل گرفتن توی دست های منه.
بهتره اول صبر کنم ببینم آیا واقعا اون قصد داره که آرل رو اذیت کنه یا نه.
×××
در گوشه ای دیگر از سالن تمرین آرل در حال تکان دادن شمشیر چوبی اش به صورت عمودی بود.
عرقی از خستگی روی پیشانی اش جریان داشت اما او متوقف نمیشد..او میخواست قویتر شود..قویتر شود تا بتواند خدمتکار مناسبی برای اولین نفری که با او مانند یک انسان رفتار کرد بشود.
در همین هنگام یک پسر که جسه بزرگی داشت به او نزدیک شد.
" هی کوچولو..اینجا برای مرداست تو میتونی بری پیش دخترا خاله بازی کنی." یک پسر که موهای آبی رنگی داشت و جسه ای بزرگ که حتی از بدنساز ها هم کمی بزرگتر بود با ردی از تمسخر در صدایش این را رو به آرل گفت.
آرل انگار که دستپاچه شده بود..کمی گیج رفتار کرد و در حالی که سعی میکرد سریع صحبت کند با لکنت زبان گفت.
" ممنونم..نه چیز..منظورم اینه که.ب..ببخشید..عام..آها شما هم میخواید اینجا تمرین کنید درسته؟..ببخشید قول میدم مزاحمتون نشم پس لطفا بزارید منم اینجا تمرین کنم!." آرل در حالی که آخرین بخش از جمله اش را میگفت به پسر تعظیم کرد تا احترام گذاشته باشد.
'این بچه چرا اینقدر عجیبه..در حالت عادی همه از من دور می شدند..' اینها افکاری بودند که دد آن لحظه در ذهن پسر جریان داشتند.
در واقع آن پسر یک گرگینه بود..و چون همه مردم گرگینه ها رو نژادی وحشی میدونستند هیچوقت به اونها نزدیک نمیشدند و همیشه از اونها فاصله می گرفتند.
به همین دلیل این پسر که گِرِک نام داشت..طی پنج سالی که بخاطر خانوادهاش به سرزمین انسان ها نقل مکان کرده بود نتوانسته بود حتی با یک نفر به صورت عادی صحبت کند..چه برسه به اینکه باهاش دوست بشه...
" هر کاری دلت میخواد بکن."
آرل با شنیدن تایید گرک خوش حال شد و با هیجان به او نگاه کرد و در حالی که کمی گونه هایش سرخ شده بود با لبخندی شیرین سرش را کمی به سمت راست کج کرد و گفت:
" ممنونم!!"
گرک با دیدن این صحنه کمی گونه هایش از خجالت و افکاری که توی سرش بود سرخ شد.
او محکم با دسته شمشیر چوبی به پیشانی اش کوبید و چیزی را با خودش زمزمه می کرد.
" لعنتی..لعنتی..لعنتی..اون یه پسرِ..این افکار مزخرف رو از سرت بیرون کن!."
از طرفی دیگه آرل رو میبینم که یک پسر که بدنی ورزیده و بزرگ داره..در حال نزدیک شدن بهشه.
" اون لعنتی میخواد..آرل رو اذیت کنه؟."
آرل درسته که فقط یک خدمتکار سادهست..اما این تصور برای کسیه که توانایی من رو نداشته باشه..من با استفاده از توانایی "چشم دانا" صفحه وضعیت آرل رو دیدم.. و اون خیلی مفید تر از چیزیه که به نظر میاد.
______________________
نام: آرل
نژاد: نیمه انسان
استعداد:_آشپزی(B)_خیاطی(E)_پرستاری(A) _شمشیرزنی(S)_جادو(A)_آئورا(SS)
توانایی: هیچ
موهبت: قهرمان(A)_مورد علاقه ***یان(S) _خدمتکار وفادار(A)_زیبای خجالتی(B)
نفرین:هیچ
_______مشاهده ادامه______
این بچهی لعنتی بزرگترین شانسیه که دارم..اگه بتونم خوب پرورشش بدم میتونه تبدیل به یکی از کارت های برنده من بشه..یک الماس تراش نخورده که آماده شکل گرفتن توی دست های منه.
بهتره اول صبر کنم ببینم آیا واقعا اون قصد داره که آرل رو اذیت کنه یا نه.
×××
در گوشه ای دیگر از سالن تمرین آرل در حال تکان دادن شمشیر چوبی اش به صورت عمودی بود.
عرقی از خستگی روی پیشانی اش جریان داشت اما او متوقف نمیشد..او میخواست قویتر شود..قویتر شود تا بتواند خدمتکار مناسبی برای اولین نفری که با او مانند یک انسان رفتار کرد بشود.
در همین هنگام یک پسر که جسه بزرگی داشت به او نزدیک شد.
" هی کوچولو..اینجا برای مرداست تو میتونی بری پیش دخترا خاله بازی کنی." یک پسر که موهای آبی رنگی داشت و جسه ای بزرگ که حتی از بدنساز ها هم کمی بزرگتر بود با ردی از تمسخر در صدایش این را رو به آرل گفت.
آرل انگار که دستپاچه شده بود..کمی گیج رفتار کرد و در حالی که سعی میکرد سریع صحبت کند با لکنت زبان گفت.
" ممنونم..نه چیز..منظورم اینه که.ب..ببخشید..عام..آها شما هم میخواید اینجا تمرین کنید درسته؟..ببخشید قول میدم مزاحمتون نشم پس لطفا بزارید منم اینجا تمرین کنم!." آرل در حالی که آخرین بخش از جمله اش را میگفت به پسر تعظیم کرد تا احترام گذاشته باشد.
'این بچه چرا اینقدر عجیبه..در حالت عادی همه از من دور می شدند..' اینها افکاری بودند که دد آن لحظه در ذهن پسر جریان داشتند.
در واقع آن پسر یک گرگینه بود..و چون همه مردم گرگینه ها رو نژادی وحشی میدونستند هیچوقت به اونها نزدیک نمیشدند و همیشه از اونها فاصله می گرفتند.
به همین دلیل این پسر که گِرِک نام داشت..طی پنج سالی که بخاطر خانوادهاش به سرزمین انسان ها نقل مکان کرده بود نتوانسته بود حتی با یک نفر به صورت عادی صحبت کند..چه برسه به اینکه باهاش دوست بشه...
" هر کاری دلت میخواد بکن."
آرل با شنیدن تایید گرک خوش حال شد و با هیجان به او نگاه کرد و در حالی که کمی گونه هایش سرخ شده بود با لبخندی شیرین سرش را کمی به سمت راست کج کرد و گفت:
" ممنونم!!"
گرک با دیدن این صحنه کمی گونه هایش از خجالت و افکاری که توی سرش بود سرخ شد.
او محکم با دسته شمشیر چوبی به پیشانی اش کوبید و چیزی را با خودش زمزمه می کرد.
" لعنتی..لعنتی..لعنتی..اون یه پسرِ..این افکار مزخرف رو از سرت بیرون کن!."
کتابهای تصادفی


