تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای غژغژ میله همزمان با هر بار بالا کشیدن بدنم به گوش میرسید. قطرات عرق پیشانیام روی زمین میریخت و ماهیچههای بازویم از درد فریاد میکشیدند.
"هفتاد و هشت... هفتاد و نه... هشتاد..."
نفسنفسزنان عددها را زیر لب میشمردم. دیگه تقریباً تمام شده بود، اما بدنم انگار داشت متلاشی میشد.
"لعنتی... دیگه... نمیتونم..."
[ پیشرفت ماموریت روزانه: 80 از 100 بارفیکس انجام شده. فقط ۲۰ تا مونده، حتی یک بچه ده ساله هم میتونه این کار رو انجام بده! ]
"خفه شو سیستم مزخرف..." زیر لب غریدم و با خشمی که از تحقیر سیستم در درونم شعلهور شده بود، خودم را دوباره بالا کشیدم.
هشتاد و یک... هشتاد و دو...
در همین حین، صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم.
"ا-ارباب جوان؟"
سرم را چرخاندم و آرل را دیدم که با نگرانی ایستاده بود. در دستانش یک بطری آب و یک حوله کوچک بود.
"آرل... اینجا چیکار میکنی؟" همزمان با اینکه حرف میزدم، بدنم را بالا و پایین میکشیدم. هشتاد و سه... هشتاد و چهار...
"م-من... دیدم که شما... مدت زیادیه که اینجا تمرین میکنید... فکر کردم شاید... تشنهتون باشه." آرل با دستپاچگی حرف میزد و گونههایش سرخ شده بود.
یه لبخند کوچک روی لبم نشست. عجیبه، ولی این پسر دستپاچه با رفتارهای خجالتیاش انگار تنها کسیه که واقعاً از ته دل بهم اهمیت میده.
"مرسی، ولی الان نمیتونم وقفه ایجاد کنم. باید اینو تموم کنم." هشتاد و پنج... هشتاد و شش...
آرل سر جاش ایستاد و با چشمهای نگران تماشا کرد. بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، کنار میله ایستاد و شروع کرد به شمردن.
"هشتاد و هفت... هشتاد و هشت... شما میتونید ارباب جوان! فقط یه کم دیگه مونده!" صدایش آرام اما پر از انرژی بود.
نمیدونم چرا، ولی شنیدن صدای تشویقآمیز آرل یه حس عجیبی بهم داد. یه جور انگیزه که نمیتونستم توصیفش کنم.
نود و هفت... نود و هشت... نود و نه...
"یکی دیگه ارباب جوان! فقط یکی دیگه!" آرل با هیجان فریاد زد.
با آخرین توانم، خودم رو بالا کشیدم. صد!
[ ماموریت روزانه شماره 2 تکمیل شد. قدرت شما 10% افزایش یافت. ]
با نفسنفس از میله پایین پریدم و روی زانوهام افتادم. تمام بدنم میلرزید و عرق از سر و صورتم جاری بود.
آرل سریع بطری آب رو به سمتم گرفت. با دستهای لرزون بطری رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم. آب خنک گلوی خشکم رو نوازش داد.
"ممنون آرل." این رو با صدایی گرفته و خسته گفتم.
"خ-خواهش میکنم ارباب جوان!" آرل با خوشحالی حوله رو به سمتم گرفت. "شما... شما خیلی قوی هستین!"
یه پوزخند روی لبم نشست. قوی؟ من با این همه نفرین و ضعف؟ اما نمیخواستم روحیه آرل رو خراب کنم.
"نه به اندازه تو." زیر لب گفتم و با حوله عرق صورتم رو پاک کردم.
آرل با گیجی پرسید: "چ-چی فرمودین ارباب جوان؟"
"هیچی، مهم نیست." از جام بلند شدم. پاهام هنوز میلرزید اما حس میکردم یه چیزی در درونم تغییر کرده. یه جور... قدرت جدید؟
[ پیام سیستم: جایزه ویژه! به خاطر کامل کردن دو ماموریت روزانه بدون استراحت، یک مهارت جدید دریافت میکنید. ]
[ مهارت جدید: بدن آهنین (F)
توضیحات: مقاومت بدنی شما کمی افزایش مییابد. به مرور با تمرین میتوانید این مهارت را ارتقا دهید. ]
"هوم... جالبه." زیر لب زمزمه کردم. بالاخره یه چیز مفید از این سیستم.
_______________________________________
صفحه وضعیت دامیان:
______________________
نام: دامیان ون آرکان
نژاد: انسان
استعداد: هیچ
توانایی: چشم دانا(B)_بدن آهنین(F)
موهبت: هیچ
نفرین: _شیطان خاموش(B)_شمشیر شکسته(D) _تناسخ لعنتی(A)_شرور درجه سه(E) _شرارت زیبا (F)
________مشاهده ادامه_______
"هفتاد و هشت... هفتاد و نه... هشتاد..."
نفسنفسزنان عددها را زیر لب میشمردم. دیگه تقریباً تمام شده بود، اما بدنم انگار داشت متلاشی میشد.
"لعنتی... دیگه... نمیتونم..."
[ پیشرفت ماموریت روزانه: 80 از 100 بارفیکس انجام شده. فقط ۲۰ تا مونده، حتی یک بچه ده ساله هم میتونه این کار رو انجام بده! ]
"خفه شو سیستم مزخرف..." زیر لب غریدم و با خشمی که از تحقیر سیستم در درونم شعلهور شده بود، خودم را دوباره بالا کشیدم.
هشتاد و یک... هشتاد و دو...
در همین حین، صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم.
"ا-ارباب جوان؟"
سرم را چرخاندم و آرل را دیدم که با نگرانی ایستاده بود. در دستانش یک بطری آب و یک حوله کوچک بود.
"آرل... اینجا چیکار میکنی؟" همزمان با اینکه حرف میزدم، بدنم را بالا و پایین میکشیدم. هشتاد و سه... هشتاد و چهار...
"م-من... دیدم که شما... مدت زیادیه که اینجا تمرین میکنید... فکر کردم شاید... تشنهتون باشه." آرل با دستپاچگی حرف میزد و گونههایش سرخ شده بود.
یه لبخند کوچک روی لبم نشست. عجیبه، ولی این پسر دستپاچه با رفتارهای خجالتیاش انگار تنها کسیه که واقعاً از ته دل بهم اهمیت میده.
"مرسی، ولی الان نمیتونم وقفه ایجاد کنم. باید اینو تموم کنم." هشتاد و پنج... هشتاد و شش...
آرل سر جاش ایستاد و با چشمهای نگران تماشا کرد. بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، کنار میله ایستاد و شروع کرد به شمردن.
"هشتاد و هفت... هشتاد و هشت... شما میتونید ارباب جوان! فقط یه کم دیگه مونده!" صدایش آرام اما پر از انرژی بود.
نمیدونم چرا، ولی شنیدن صدای تشویقآمیز آرل یه حس عجیبی بهم داد. یه جور انگیزه که نمیتونستم توصیفش کنم.
نود و هفت... نود و هشت... نود و نه...
"یکی دیگه ارباب جوان! فقط یکی دیگه!" آرل با هیجان فریاد زد.
با آخرین توانم، خودم رو بالا کشیدم. صد!
[ ماموریت روزانه شماره 2 تکمیل شد. قدرت شما 10% افزایش یافت. ]
با نفسنفس از میله پایین پریدم و روی زانوهام افتادم. تمام بدنم میلرزید و عرق از سر و صورتم جاری بود.
آرل سریع بطری آب رو به سمتم گرفت. با دستهای لرزون بطری رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم. آب خنک گلوی خشکم رو نوازش داد.
"ممنون آرل." این رو با صدایی گرفته و خسته گفتم.
"خ-خواهش میکنم ارباب جوان!" آرل با خوشحالی حوله رو به سمتم گرفت. "شما... شما خیلی قوی هستین!"
یه پوزخند روی لبم نشست. قوی؟ من با این همه نفرین و ضعف؟ اما نمیخواستم روحیه آرل رو خراب کنم.
"نه به اندازه تو." زیر لب گفتم و با حوله عرق صورتم رو پاک کردم.
آرل با گیجی پرسید: "چ-چی فرمودین ارباب جوان؟"
"هیچی، مهم نیست." از جام بلند شدم. پاهام هنوز میلرزید اما حس میکردم یه چیزی در درونم تغییر کرده. یه جور... قدرت جدید؟
[ پیام سیستم: جایزه ویژه! به خاطر کامل کردن دو ماموریت روزانه بدون استراحت، یک مهارت جدید دریافت میکنید. ]
[ مهارت جدید: بدن آهنین (F)
توضیحات: مقاومت بدنی شما کمی افزایش مییابد. به مرور با تمرین میتوانید این مهارت را ارتقا دهید. ]
"هوم... جالبه." زیر لب زمزمه کردم. بالاخره یه چیز مفید از این سیستم.
_______________________________________
صفحه وضعیت دامیان:
______________________
نام: دامیان ون آرکان
نژاد: انسان
استعداد: هیچ
توانایی: چشم دانا(B)_بدن آهنین(F)
موهبت: هیچ
نفرین: _شیطان خاموش(B)_شمشیر شکسته(D) _تناسخ لعنتی(A)_شرور درجه سه(E) _شرارت زیبا (F)
________مشاهده ادامه_______
کتابهای تصادفی

