فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
[ پیام سیستم: جایزه ویژه! به خاطر کامل کردن دو ماموریت روزانه بدون استراحت، یک مهارت جدید دریافت می‌کنید. ] 

[ مهارت جدید: بدن آهنین (F)  

توضیحات: مقاومت بدنی شما کمی افزایش می‌یابد. به مرور با تمرین می‌توانید این مهارت را ارتقا دهید. ] 

"هوم... جالبه." زیر لب زمزمه کردم. بالاخره یه چیز مفید از این سیستم. 

"ارباب جوان، حالتون خوبه؟" آرل با نگرانی پرسید. 

سرم رو ت*** دادم و گفتم: "آره، خوبم. فقط یه کم خسته‌ام." 

"م-میخواین کمکتون کنم برگردین به اتاقتون؟" آرل با صدایی آرام پیشنهاد داد. 

به چهره مضطرب و نگرانش نگاه کردم. این پسر... چرا اینقدر به من اهمیت میده؟ منی که همه فکر می‌کنن یه آشغالم؟ 

لحظه‌ای مکث کردم. من دارم چکار می‌کنم؟ دارم سعی می‌کنم به دنیای قبلیم برگردم، اما در این مسیر، دارم چقدر از انسانیتم رو از دست میدم؟ 

با پیتر اونطور رفتار کردم... و الان، این پسر بی‌گناه که فقط می‌خواد کمکم کنه... 

"نه، لازم نیست." با صدایی که سعی می‌کردم ملایم باشه گفتم. "ولی... ممنون که به فکرم بودی." 

آرل با شنیدن این حرف، چشماش برق زد و لبخند کوچکی روی لباش نشست. "خ-خواهش می‌کنم ارباب جوان! من... من همیشه به فکرتون هستم!" 

لبخند کجی زدم. "آرل، یه سوال دارم." 

"ب-بله ارباب جوان؟" 

"چرا اینقدر به من اهمیت میدی؟ همه از من متنفرن، فکر می‌کنن من یه آشغالم. تو هم باید ازم متنفر باشی." 

آرل برای چند لحظه در سکوت به من خیره شد. انگار داشت جوابش رو توی ذهنش مرتب می‌کرد. بعد، با صدایی که محکم‌تر از همیشه بود گفت: 

"من... من فکر نمی‌کنم شما آدم بدی باشین ارباب جوان. چشم‌های شما... چشم‌های شما یه چیز دیگه میگن." 

ابروهام بالا پرید. "چشمام؟" 

آرل سرش رو پایین انداخت، اما ادامه داد: "بله... قبلاً... قبلاً چشم‌های شما خیلی... خیلی ترسناک و سرد بود. اما الان... حس می‌کنم یه آدم دیگه‌ای توی اون چشم‌ها نگاه می‌کنه." 

قلبم یک لحظه ایستاد. این پسر... فهمیده؟ فهمیده که من دامیان قبلی نیستم؟ 

آرل سریع ادامه داد: "ال-البته من منظوری نداشتم! فقط... فقط حسم اینه که شما تغییر کردین، و... و این تغییر خوبه!" 

نفس عمیقی کشیدم. "تو پسر عجیبی هستی آرل." 

لبخند آرل پررنگ‌تر شد. "م-ممنونم ارباب جوان!" 

"این تعریف نبود...ولی به هر حال بیا بریم، دیگه کافیه تمرین برای امروز." راه افتادم و آرل با خوشحالی دنبالم اومد. 

در راه برگشت به ساختمان اصلی آکادمی، فکرم مشغول بود. آرل متوجه تغییر من شده. اگه اون فهمیده، ممکنه بقیه هم بفهمن؟ سِرا چطور؟ اون هم یه تناسخ یافته‌ست...  

و اون هشدار سیستم... هدف تناسخ سِرا چی می‌تونه باشه؟ چرا به من مربوطه؟ 

[ پیام سیستم: یک ماموریت روزانه هنوز باقی مانده است. آیا می‌خواهید آن را انجام دهید؟ ] 

"تچ... اون ماموریت مسخره؟ عمراً." زیر لب زمزمه کردم. 

[ تلاش برای تعویض ماموریت. درخواست پردازش شد. ماموریت جدید: کسب اطلاعات در مورد هدف تناسخ سِرا وارگاس. (پاداش: یک مهارت جاسوسی درجه F) ] 

ابروهام بالا پرید. "هوم... این یکی بهتره." 

با خودم فکر کردم، شاید وقتشه یه کم بیشتر درباره سِرا بدونم. اگه قراره دشمنم باشه، باید آماده باشم. و اگه نه... خب، اطلاعات هیچوقت ضرر نداره. 

"آرل، تو چیزی درباره سِرا وارگاس می‌دونی؟" ناگهان پرسیدم. 

آرل با تعجب به من نگاه کرد. "ب-بانو سِرا؟ ام... فقط چیزهایی که همه می‌دونن. دختر دوک وارگاس، یکی از نخبه‌های آکادمی در جادوی آتش..." 

"نه، منظورم چیزهای شخصی‌تره. عادت‌هاش، دوست‌هاش، چیزهایی که دوست داره یا ازشون متنفره..." 

آرل کمی فکر کرد. "خب... می‌دونم که هر روز بعد از کلاس‌ها میره به باغ پشتی آکادمی." 

لبخند کجی روی لبم نشست. "چه جالب... ممنون آرل." 

"چ-چرا می‌پرسین ارباب جوان؟" آرل با کنجکاوی پرسید. 

شونه‌هام رو بالا انداختم. "کنجکاوی محض. به هر حال، باید بیشتر در مورد اطرافیانم بدونم، مگه نه؟" 

آرل سر تکان داد، اما می‌تونستم ببینم که قانع نشده. این پسر باهوش‌تر از چیزیه که نشون میده. 

به ساختمان اصلی رسیدیم و من گفتم: "تو برو استراحت کن آرل، من یه کار کوچیک دارم." 

"چ-چشم ارباب جوان!" آرل تعظیم کوچکی کرد و رفت 

وقتی آرل از دیدم خارج شد، لبخندم محو شد. باغ پشتی آکادمی... شاید وقتشه یه بازدید کوچیک از اونجا داشته باشم. باید در مورد هدف تناسخ سِرا بیشتر بدونم. 

با قدم‌های آرام به سمت باغ پشتی حرکت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد و سایه‌های درخت‌ها روی زمین کشیده شده بودند. امیدوار بودم سِرا هنوز اونجا باشه. 

"امروز واقعاً یه روز عجیبیه..." زیر لب زمزمه کردم و به مسیرم ادامه دادم.

کتاب‌های تصادفی