تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به آرامی روی فرشی از کاشی های سفید رنگی که از میان گل های رُز عبور می کردند قدم گذاشتم.
اینجا باغ پشتی آکادمی بود..معروف به باغ رُز، البته افراد زیادی به اینجا نمیآمدند..اولین دلیل این بود که اینجا خیلی از مکان خوابگاه ها و سایر مکان های رفاهی آکادمی دور بود..و دلیل دوم،
چون این گلای رُز عادی نیستن..و یه جور هیولای جادوییاند..البته این شایعهای است که بعضی از دانش آموزان پخش کردند تا بتوانند با دور کردن دیگران از اینجا، یک مکان آرام و امن برای انجام کار های نامتعارف خود ایجاد کنند..البته این چیزی است که من حدس میزنم.
" هعی..اونها واقعا مغز های کوچکی دارند."
اما باز هم من از این مکان خوشم میاد، چون فضای آروم و دنجی داره، اما متاسفانه به دلیل دور بودنش از محل تمرین و خوابگاه، تا به حال به اینجا نیامده بودم.
" عا-عالیجناب..این..این چیزی که گفتید..من..من نمیتونم الان بهش جواب بدم.."اضطراب در صدا کاملا آشکار بود.
صداهایی را از کمی جلوتر شنیدم..اینجا مانند هزارتویی پیچ در پیچی بود که به سختی میشد دیگران رو درونش پیدا کرد..ولی این صدا اونقدر نزدیک بود که به راحتی میتوانستم منبع اون رو تشخیص بدم.
و صاحب صدا کسی بود که من به دنبالش بودم.
چند قدمی جلوتر میروم و شاهده یک صحنه جالب می شوم.
موهای موج دار و زیبای سرخ رنگ که آدم را به یاد شعله های آتش میانداخت و پوستی صاف و بدون چین و چروک و سفید به مانند برف که ترکیب زیبایی در کنار موهایش ساخته بود..او کسی نبود به جز سرا وارگاس.
و او در حالی که سرش را پایین انداخته بود، توسط یک پسر مو طلایی که چشمان زمردی رنگ داشت مانند همان صحنه کلاسیک عاشقانه به دیوار کوبیده شده بود و یک دست پسر به دیوار تکیه داده شده بود
بدن پسر با دختر چیزی حدود ده سانت فاصله داشت که این در واقع نزدیک به حساب می آمد.
"کلارک ون بالریون."
این نام پسر مو طلایی بود..او در واقع ولیعهد امپراطوری همسایه بود.
" هوم هوم جالب شد..اون دختر واقعا خیلی خوب نقش بازی میکنه~" این جمله را با صدایی آرام زیر لب زمزمه کردم.
سرا هر چقدر هم که تلاش میکرد به خوبی نقشش را ایفا کند اما باز هم وقتی که سرش را به ظاهر از خجالب پایین انداخته بود، نتوانسته بود مانع از آن لبخند کج روی لب هایش شود.
" یه دختر شیطانی.."
اینجا باغ پشتی آکادمی بود..معروف به باغ رُز، البته افراد زیادی به اینجا نمیآمدند..اولین دلیل این بود که اینجا خیلی از مکان خوابگاه ها و سایر مکان های رفاهی آکادمی دور بود..و دلیل دوم،
چون این گلای رُز عادی نیستن..و یه جور هیولای جادوییاند..البته این شایعهای است که بعضی از دانش آموزان پخش کردند تا بتوانند با دور کردن دیگران از اینجا، یک مکان آرام و امن برای انجام کار های نامتعارف خود ایجاد کنند..البته این چیزی است که من حدس میزنم.
" هعی..اونها واقعا مغز های کوچکی دارند."
اما باز هم من از این مکان خوشم میاد، چون فضای آروم و دنجی داره، اما متاسفانه به دلیل دور بودنش از محل تمرین و خوابگاه، تا به حال به اینجا نیامده بودم.
" عا-عالیجناب..این..این چیزی که گفتید..من..من نمیتونم الان بهش جواب بدم.."اضطراب در صدا کاملا آشکار بود.
صداهایی را از کمی جلوتر شنیدم..اینجا مانند هزارتویی پیچ در پیچی بود که به سختی میشد دیگران رو درونش پیدا کرد..ولی این صدا اونقدر نزدیک بود که به راحتی میتوانستم منبع اون رو تشخیص بدم.
و صاحب صدا کسی بود که من به دنبالش بودم.
چند قدمی جلوتر میروم و شاهده یک صحنه جالب می شوم.
موهای موج دار و زیبای سرخ رنگ که آدم را به یاد شعله های آتش میانداخت و پوستی صاف و بدون چین و چروک و سفید به مانند برف که ترکیب زیبایی در کنار موهایش ساخته بود..او کسی نبود به جز سرا وارگاس.
و او در حالی که سرش را پایین انداخته بود، توسط یک پسر مو طلایی که چشمان زمردی رنگ داشت مانند همان صحنه کلاسیک عاشقانه به دیوار کوبیده شده بود و یک دست پسر به دیوار تکیه داده شده بود
بدن پسر با دختر چیزی حدود ده سانت فاصله داشت که این در واقع نزدیک به حساب می آمد.
"کلارک ون بالریون."
این نام پسر مو طلایی بود..او در واقع ولیعهد امپراطوری همسایه بود.
" هوم هوم جالب شد..اون دختر واقعا خیلی خوب نقش بازی میکنه~" این جمله را با صدایی آرام زیر لب زمزمه کردم.
سرا هر چقدر هم که تلاش میکرد به خوبی نقشش را ایفا کند اما باز هم وقتی که سرش را به ظاهر از خجالب پایین انداخته بود، نتوانسته بود مانع از آن لبخند کج روی لب هایش شود.
" یه دختر شیطانی.."
کتابهای تصادفی


