فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخی که نمی‌خواستم

قسمت: 34

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
وقتی چشمانم را باز‌ می‌کنم، کاملا برهنه ام.
‌‌‌‌‌‌‌‌
با احساس سوزش کمی از پشت دست چپم توجهم به آن جلب می‌شود، یک نماد شبیه به یک چشم بسته که حلقه ای خورشید مانند دور آن شکل گرفته و رنگ نماد کاملا سیاه است.
‌‌‌‌‌‌
" اوم..پس حالا من یک قرارداد با یک روح رده متوسط دارم."
‌‌‌‌
کمی که اطرافم را بررسی می‌کنم، ناگهان آرل را می‌بینم که کمی آنطرف تر روی تخت کاملا برهنه افتاده..اما چیزی که عجیب است...
‌‌‌‌‌‌‌
چشمان دامیان با دیدن آن صحنه گرد می‌شود..و البته که حتی دامیان هم یک پسره پس..آره دیگه...
‌‌‌‌‌‌‌‌
" هاه؟..پس تو یه دختری..."
‌‌‌‌‌
×××
‌‌‌
نمیدانم چقدر طول کشید، اما بعد از اینکه آن کلماتی که ارباب دامیان گفته بود را زمزمه کردم به جایی در میلن کهکشان ها رفتم که یک دختر زیبا که مانند پری ها بود را ملاقات کردم.
‌‌‌‌‌‌
سعی می‌کنم بشینم که دردی را در سرم احساس می‌کنم و با احساس سردرد دستم را ردی سرم می‌گذارم.
‌‌‌
بعد از چند لحظه بالاخره سردردم فروکش می‌کند و دستم را از سرم جدا می کنم.
‌‌‌
" حالت بهتره؟."
‌‌‌‌‌‌
با شنیدن صدایی آشنا سرم را می‌چرخانم تا بتوانم صاحب صدا رو ببینم.
‌‌‌‌‌‌
موهای نقره ای و جشمانی سرخ رنگ و زیبا
‌‌‌‌
" ب-بله ارباب دامیان حالم بهتره.." جمله‌ام را با دستپاچگی و سریع گفتم، هر بار که میخواهم با ارباب دامیان صحبت کنم خجالت زده می‌شوم.
‌‌‌‌
" آرل، بهتره پتویی رو که روت انداختم بگیری، چون داره کنار میره و اینطوری من میتونم همه چیز رو ببینم." دامیان با صدایی آرام و خونسرد این را گفت، بدون اینکه سرش را برگرداند و به من نگاه کند.
‌‌‌‌
چی؟
‌‌‌‌
منظورش چیه؟
‌‌‌‌‌
وقتی حرف های ارباب جوان را شنیدم، ناخودآگاه سرم را به سمت پایین چرخاندم، جایی که چاک سینه هایم کاملا آشکار شده بود...
‌‌‌‌‌
انقدر خجالت زده شدم که انگار آتیش گرفته بودم و کل صورتم از خجالت سرخ شد و سریعا پتو را با دو دستم گرفتم تا خودم را بپوشانم
‌‌‌‌‌‌
" ا-ارباب جوان..این..این..." خجالت زده بودم..ترسیده بودم..یعنی اون چه واکنشی نشون میده؟..حالا که رازم رو فهمیده باید چیکار کنم؟..
‌‌‌‌‌
مدام سوالاتی در ذهنم می پیچید و مانند طوفان هایی به ذهنم حجوم می‌آوردند که ناگهان...
‌‌‌‌
دست سردی را روی سرم احساس کردم..دستی که هیچ مهربانی ای در آن یافت نمی‌شد اما مهربان ترین دستی بود که تا به حال سرم را لمس کرده بود.
‌‌‌‌‌
" آرل...میدونی...همه ما رازهایی داریم..و من قصد ندارم تو رو بخاطر داشتن یه راز سرزنش کنم..نگران نباش، من ددکت میکنم." دامیان این را با صدایی آرام و با لحن خشکی گفت..اما آن لحن خشک برای من..آرام بخش ترین بود.
‌‌‌‌
ناخواسته سرم را به لمسه دستش تکیه دادم و چشمانم را بستم..انگار که نمیخواستم این لحظه تمام شود..من و ارباب دامیان..تا ابد..در این لحظه.
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌( حتما یه سر به کتاب "برگذیده‌" بزنید )

کتاب‌های تصادفی