تناسخی که نمیخواستم
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
" داداش، بیا دوست دخترت اومده دنبالت."
صدای خواهر کوچکم را از طبقه پایین میشنوم، با شنیدن صدای او با عجله دکمه های پیراهنمم را میبندم و به سمت پله ها میروم
" اومدم." این را با صدای بلندی میگویم تا بشنوند.
بعد با عجله از پله های چوبی پایین میروم، بخاطر کهنه بودن آنها همان صدای جیر جیر همیشگیشان بلند میشود.
وقتی به دم در میرسم، دخختری با موهای مشکی بلند و چهره ای که بخاطر تابش آفتاب به آن نمیتواستم خوب ببینمش در آنجا منتظرم بود.
" دیر کردی، مگه یادت رفته که قراره امروز من رو ببری بیرون؟."
در پاسخ به او فقط تک خنده ای میکنم و انگشتان دستم را در میان انگشتانش فرو میبرم و با هم قدم میزنیم.
[ یک ساعت بعد ]
" علیرضا، کی میخوای بیای خونمون؟..میخوام تو رو به مادر و پدرم معرفی کنم..." صدای دختر آرام و با کمی دلخوری بود.
به پشتیه نیمکت چوبی تکیه زدم..همه چیز بیش از حد خوب بود..آرامش..از یک ساعت قبل که بیدار شدم همش احساس میکنم که یه چیزی درست نیست...انگار من نباید اینجا باشم.
" آهای، چرا جوابم رو نمیدی؟؟، میخوای دوباره از پیشم بری؟."
" دوباره؟..."
آها درسته..این ها..این صحنه های زیبا..همه اینها فقط توهمند..من اینجا نیستم.
" هوی..کی میخوای این مسخره بازی رو تموم کنی؟."
دختری که کنارم بود با لکنت زبان گفت:
" م-منظورت چیه؟."
با نگاهی سرد به او زل میزنم و میگویم:
" دوست دخور من هیچوقت اینقدر مهربون نبوده..اون یه وحشیه که همش انگار میخواد مت رو گاز بگیره..پس این نمایش رو تموم کن."
" هاهاها، کارت خوب بود..خب امیدوارم از این به بعد خوب با هم کنار بیایم~" صدای دختر دیگر نازک و زیبا نبود، بلکه بسیار زمخت و خش دار شده بود.
دستانم را روی پشتیه نیمکته چوبی انداختم و سرم را به پشت انداختم و به آسمان خیره شدم.
" مطمئن باشید برمیگردم..."
سپس محیط اطرافم آرام آرام شروع به محو شدن کرد...
[ یه سر به بقیه چیزایی که نوشتمم بزنید، مثلا برگزیدهی ***یان..جدیدا رایگانش کردم.با تکشر ]
صدای خواهر کوچکم را از طبقه پایین میشنوم، با شنیدن صدای او با عجله دکمه های پیراهنمم را میبندم و به سمت پله ها میروم
" اومدم." این را با صدای بلندی میگویم تا بشنوند.
بعد با عجله از پله های چوبی پایین میروم، بخاطر کهنه بودن آنها همان صدای جیر جیر همیشگیشان بلند میشود.
وقتی به دم در میرسم، دخختری با موهای مشکی بلند و چهره ای که بخاطر تابش آفتاب به آن نمیتواستم خوب ببینمش در آنجا منتظرم بود.
" دیر کردی، مگه یادت رفته که قراره امروز من رو ببری بیرون؟."
در پاسخ به او فقط تک خنده ای میکنم و انگشتان دستم را در میان انگشتانش فرو میبرم و با هم قدم میزنیم.
[ یک ساعت بعد ]
" علیرضا، کی میخوای بیای خونمون؟..میخوام تو رو به مادر و پدرم معرفی کنم..." صدای دختر آرام و با کمی دلخوری بود.
به پشتیه نیمکت چوبی تکیه زدم..همه چیز بیش از حد خوب بود..آرامش..از یک ساعت قبل که بیدار شدم همش احساس میکنم که یه چیزی درست نیست...انگار من نباید اینجا باشم.
" آهای، چرا جوابم رو نمیدی؟؟، میخوای دوباره از پیشم بری؟."
" دوباره؟..."
آها درسته..این ها..این صحنه های زیبا..همه اینها فقط توهمند..من اینجا نیستم.
" هوی..کی میخوای این مسخره بازی رو تموم کنی؟."
دختری که کنارم بود با لکنت زبان گفت:
" م-منظورت چیه؟."
با نگاهی سرد به او زل میزنم و میگویم:
" دوست دخور من هیچوقت اینقدر مهربون نبوده..اون یه وحشیه که همش انگار میخواد مت رو گاز بگیره..پس این نمایش رو تموم کن."
" هاهاها، کارت خوب بود..خب امیدوارم از این به بعد خوب با هم کنار بیایم~" صدای دختر دیگر نازک و زیبا نبود، بلکه بسیار زمخت و خش دار شده بود.
دستانم را روی پشتیه نیمکته چوبی انداختم و سرم را به پشت انداختم و به آسمان خیره شدم.
" مطمئن باشید برمیگردم..."
سپس محیط اطرافم آرام آرام شروع به محو شدن کرد...
[ یه سر به بقیه چیزایی که نوشتمم بزنید، مثلا برگزیدهی ***یان..جدیدا رایگانش کردم.با تکشر ]
کتابهای تصادفی



