داستان گای ( جلد ۱ )
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱ : آغاز آغاز ها نیمهشب - اتاق گای
گای (با گلویی خشکتر از بیابون): آخ گلوم خشک شده، درد میکنه... ولی خوابم میاد. ساعت ۳ شبه، حال ندارم پام شم فقط واسه یه لیوان آب... کمی مکث میکنه، بعد با ناله: البته اگه بلند نشم ممکنه تا صبح تبدیل به کشمش شم!
پتو رو با آهی که انگار قراره بره ماموریت برگرده کنار میزنه. میشینه روی تخت.
گای: واقعاً؟ یعنی من باید پاشم؟ اینم شد زندگی؟
با قیافهی داغون بلند میشه، شل و وِل راه میافته سمت یخچال. در سفید و خنکش رو باز میکنه، که تقریباً از سرما سلام نظامی میده. پارچ آب یخ رو درمیاره، یه لیوانم ورمیداره.
گای: ***ی من، این آب نیست، یخ قطب شماله!
آب میریزه تو لیوان، لرزش صداش از شدت سرما بیشتر از صدای رعده.
گای: یخ زدم... زمستونه خب! اصلاً چرا دارم با خودم حرف میزنم؟! مردم خوابن، من اینجام دارم مونولوگ بازی میکنم...
آب رو با بدبختی میخوره، میره سمت تخت و میخوابه.
---
سه ساعت بعد – ساعت ۶ صبح
اکتی: برادرم، بپااااش! ساعت هشته! مامان الان لهت میکنه!
گای (چشمشو نیمهباز میکنه): هاااااااا؟ جدی؟!
با یه حرکت نینجایی، سرشو به سمت ساعت برمیگردونه.
گای: بیشعور، ساعت ۶ عه! شرط میبندم فقط اومدی کرم بریزی، نه؟!
اکتی (لبخند شیطانی): شاید...
گای: شاید؟! یعنی چی شاید؟! مرگ بر شاید!
ناگهان خورشید با کلاس و غرور از پشت کوه و درختها طلوع میکنه. نورش از پنجره توی اتاق میتابه.
گای: خب حالا که بیدارم کردی، پاشو بریم طلوع خورشید ببینیم. اگه قراره خواب نکنم، حداقل با یه منظره قشنگ دل خوش کنیم!
اکتی: دمت گرم، بریم.
هر دو میرن بیرون و با قیافهی خسته ولی رمانتیک، روی یه تپه میشینن و طلوع رو نگاه میکنن.
---
۱۰ دقیقه بعد
لئو (با چهرهای جدی و اخمو): بیاین داخل! الان ممکنه یه گرگ بیاد و کلتونو بزنه.
گای و اکتی (با قیافهی معصوم): چشم، پدر.
هر دو با حالتی مثل بچههای مظلومِ کارتونها، برمیگردن داخل.
لئو: برید مادرتونو بیدار کنین، یه چیزی بخوریم.
ملیاث (با لحن طلبکار): نامرد! خودت یه چیزی بیار، من باید برم تو جنگل شکار کنم تا شما دو تا لوس غذای آماده بخورین؟!
لئو: باشه بابا، میرم! بداخلاق...
ملیاث: ااااااااااااااااااااااااااااا؟!
لئو از خونه خارج میشه.
گای: پدر، منم میخوام بیام. باحال به نظر میرسه!
لئو: نه، جنگل خطرناکه. نمیتونم بذارم بیای.
گای (با چشمای ریزشده و صداش مثل کارآگاههای مشکوک): هااااا... یعنی به قدرت خودت باور نداری؟
لئو: چی میگی بچه؟ چه ربطی داشت؟
گای: اگه باور داشتی، میگفتی "هرچی حمله کنه، با مشت میزنمش تو ناکجا آباد!" نه اینکه بترسی بیام!
اکتی و ملیاث (با شکمگرسنه و صدای یکی در میون): زوووووود! گشنمونه! هر دو برین بیرون یه چیزی بیارین!
گای و لئو: باشه باشه! رفتیم دیگه...
---
پدر و پسر از خونه میرن بیرون. توی یه جادهی جنگلی میرن که معلوم نیست تهش به غذا ختم میشه یا یه نبرد افسانهای.
گای (هیجانزده): پدر! این درخت پر از سیبه! خیلی خفنه!
لئو (با لحن مرموز): عجیبه که پشتشو ندیدی...
گای (متعجب): پشتش چیه دیگه؟!
یه نور عجیب از پشت درخت میتابه. گای چشمهاشو ریز میکنه و میره جلو.
گای: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! این دیگه چیهههه؟ نور میده؟ نه... مثل نوره... ولی نور نیست... سفیده... میدرخشه... عجب چیزیه!
لئو: یک جوریه انگار تاریکه ولی روشنه نور میده ولی سیاهه یعنی چیییی
گای با انگشتش آروم بهش دست میزنه...
گای: هـــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااا!!
---
خانه – همچنان بیصبحانه
ملیاث (با اخم): چرا هنوز نیومدن؟ ساعت هفت شد!
اکتی (لم داده روی تخت): نگران نباش، الان میان.
ملیاث: تو که لم دادی، زبونتو بکش بیرون! حرف نزن اصلاً!
اکتی: باشه... کر شدم...
گای (با گلویی خشکتر از بیابون): آخ گلوم خشک شده، درد میکنه... ولی خوابم میاد. ساعت ۳ شبه، حال ندارم پام شم فقط واسه یه لیوان آب... کمی مکث میکنه، بعد با ناله: البته اگه بلند نشم ممکنه تا صبح تبدیل به کشمش شم!
پتو رو با آهی که انگار قراره بره ماموریت برگرده کنار میزنه. میشینه روی تخت.
گای: واقعاً؟ یعنی من باید پاشم؟ اینم شد زندگی؟
با قیافهی داغون بلند میشه، شل و وِل راه میافته سمت یخچال. در سفید و خنکش رو باز میکنه، که تقریباً از سرما سلام نظامی میده. پارچ آب یخ رو درمیاره، یه لیوانم ورمیداره.
گای: ***ی من، این آب نیست، یخ قطب شماله!
آب میریزه تو لیوان، لرزش صداش از شدت سرما بیشتر از صدای رعده.
گای: یخ زدم... زمستونه خب! اصلاً چرا دارم با خودم حرف میزنم؟! مردم خوابن، من اینجام دارم مونولوگ بازی میکنم...
آب رو با بدبختی میخوره، میره سمت تخت و میخوابه.
---
سه ساعت بعد – ساعت ۶ صبح
اکتی: برادرم، بپااااش! ساعت هشته! مامان الان لهت میکنه!
گای (چشمشو نیمهباز میکنه): هاااااااا؟ جدی؟!
با یه حرکت نینجایی، سرشو به سمت ساعت برمیگردونه.
گای: بیشعور، ساعت ۶ عه! شرط میبندم فقط اومدی کرم بریزی، نه؟!
اکتی (لبخند شیطانی): شاید...
گای: شاید؟! یعنی چی شاید؟! مرگ بر شاید!
ناگهان خورشید با کلاس و غرور از پشت کوه و درختها طلوع میکنه. نورش از پنجره توی اتاق میتابه.
گای: خب حالا که بیدارم کردی، پاشو بریم طلوع خورشید ببینیم. اگه قراره خواب نکنم، حداقل با یه منظره قشنگ دل خوش کنیم!
اکتی: دمت گرم، بریم.
هر دو میرن بیرون و با قیافهی خسته ولی رمانتیک، روی یه تپه میشینن و طلوع رو نگاه میکنن.
---
۱۰ دقیقه بعد
لئو (با چهرهای جدی و اخمو): بیاین داخل! الان ممکنه یه گرگ بیاد و کلتونو بزنه.
گای و اکتی (با قیافهی معصوم): چشم، پدر.
هر دو با حالتی مثل بچههای مظلومِ کارتونها، برمیگردن داخل.
لئو: برید مادرتونو بیدار کنین، یه چیزی بخوریم.
ملیاث (با لحن طلبکار): نامرد! خودت یه چیزی بیار، من باید برم تو جنگل شکار کنم تا شما دو تا لوس غذای آماده بخورین؟!
لئو: باشه بابا، میرم! بداخلاق...
ملیاث: ااااااااااااااااااااااااااااا؟!
لئو از خونه خارج میشه.
گای: پدر، منم میخوام بیام. باحال به نظر میرسه!
لئو: نه، جنگل خطرناکه. نمیتونم بذارم بیای.
گای (با چشمای ریزشده و صداش مثل کارآگاههای مشکوک): هااااا... یعنی به قدرت خودت باور نداری؟
لئو: چی میگی بچه؟ چه ربطی داشت؟
گای: اگه باور داشتی، میگفتی "هرچی حمله کنه، با مشت میزنمش تو ناکجا آباد!" نه اینکه بترسی بیام!
اکتی و ملیاث (با شکمگرسنه و صدای یکی در میون): زوووووود! گشنمونه! هر دو برین بیرون یه چیزی بیارین!
گای و لئو: باشه باشه! رفتیم دیگه...
---
پدر و پسر از خونه میرن بیرون. توی یه جادهی جنگلی میرن که معلوم نیست تهش به غذا ختم میشه یا یه نبرد افسانهای.
گای (هیجانزده): پدر! این درخت پر از سیبه! خیلی خفنه!
لئو (با لحن مرموز): عجیبه که پشتشو ندیدی...
گای (متعجب): پشتش چیه دیگه؟!
یه نور عجیب از پشت درخت میتابه. گای چشمهاشو ریز میکنه و میره جلو.
گای: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! این دیگه چیهههه؟ نور میده؟ نه... مثل نوره... ولی نور نیست... سفیده... میدرخشه... عجب چیزیه!
لئو: یک جوریه انگار تاریکه ولی روشنه نور میده ولی سیاهه یعنی چیییی
گای با انگشتش آروم بهش دست میزنه...
گای: هـــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااا!!
---
خانه – همچنان بیصبحانه
ملیاث (با اخم): چرا هنوز نیومدن؟ ساعت هفت شد!
اکتی (لم داده روی تخت): نگران نباش، الان میان.
ملیاث: تو که لم دادی، زبونتو بکش بیرون! حرف نزن اصلاً!
اکتی: باشه... کر شدم...
کتابهای تصادفی

