فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روشنایی در تاریکی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
دنیایی از سکوتی مرگبار و تاریکی مطلق،تنها صدایی که گاهی سکوت را می شکست صدای چک چک آب از جایی نامعلوم بود که یادآوری به سپری شدن زمان بود.
دورتادور،دیوارهای سنگی قدیمی ای بود که بین ترک های آن خزه هایی رشد کرده بودند و حالتی پژمورده داشتن،روی دیوار ها حکاکی های باستانی ای بود و نشانگر این بود این مکان جایی طلسم شده است.
اینجا زندان ابدی مکانی برای نگه داشتن سم بود،جایی که ***یان اون رو برای ضعیف کردن قدرت تاریکیش حبس کرده بودند.
سم در مرکز این زندان روی یک صندلی فلزی نشسته بود و دست و پاهایش با زنجیرهایی با همان حکاکی های روی دیوار ولی درخشان به دو طرف زندان بسته شده بود اما لبخندی مرموز روی لب های اون نقش بسته بود،ناگهان صدای سم با حالتی تمسخرآمیز ولی پر از خشم و نفرت در فضای زندان پیچید.
سم: سرچشمه....همه چیز از اون شروع شد،کلید اصلی وجود ***یان و دنیاهای موازی هه هه خنده داره،این که با زندانی کردن من فکر می کنند تمام مشکلاتشون رفع میشه ولی سخت در استباه اند.
ناگهان سم صدای قدم زدن یکی رو شنید که از ته راهرو به سمت درب زندان اون حرکت میکنه،بعد کمی گذر زمان دختری با موهای طلایی و چشم های آبی که لباس به حالت دامن ولی رنگ مشکی به تن داشت به جلوی درب زندان اومد.
اون گفت: ارباب من اینجام تا شما رو از این زندان دربیارم،***یان با این کارشون به شما قوی ترین مجود عالم هستی توهین کردند و باید جزاشو پس بدن. 
سم با نگاهی سرد و خشن به اون دختر نگاه کرد و گفت:
لوسی مگه قرار نبود تا وقتی که من بهت نگفتم سرخود عمل نکنی؟ خوب می دونی که من چقدر از تو برترم و این زنجیر ها ا حتی این زندان هم نمی تونه منو ضعیف کنه،من هروقت که اراده کنم می تونم این دنیا رو توی تاریکی خودم فرو ببرم ولی فعلا نیاز به اطلاعات دارم در باره اون برگزیده جدید.
لوسی کمی عقب میره ولی با صدایی لرزان و مصمم میگه:
ولی ارباب من فقط می خواستم به شما نزدیک تر بشم چون من مال شما هستم می خواستم با این کار خودم رو ثابت کنم.
سم رو به دیوار میکنه و جواب میده:
وفاداری تو به من با این کار های بچگانه ثابت نمیشه،حالا بعدا در این مورد باهم حرف میزنیم.
ناگهان سم یک بشکن میزنه و از کنج زندان که در تاریکی فرو رفته بود دختر جوانی با لباسی مانند یک ردای سیاه که صورتش رو پوشانده بود ظاهر شد و به سمت اون زانو زد و گفت:
ارباب اون برگزیده الان یک هفتست که داره توسط ***ی جنگ تمرین میبینه،همه چیز طبق پیشبینی شما داره پیش میره.
سم لبخندی ملیح  جواب میده:
خوبه جولی، اون احمق ها فقط دارن وقت طلف میکنند و الان وقتشه که با یک حریف واقع تمرین کنه اون بازنده احمق.
سم رو به لوسی میکنه و ادامه میده:
با خودت چند نفر رو اوردی لوسی؟
لوسی زانو میزنه و جواب میده:
حدود 100 هزار نفر از بهترین افراد ارتش تاریکی رو با خودم اوردم ارباب.
سم با خشم جواب میده: هووم ***یان دیگه اون قدرت افسانه ای قدیم رو ندارن و با این کارت فقط منابع رو حدر دادی لوسی،ما فقط به 20 نفر احتیاج داریم.
بعد سم از جاش بلند میشه و زنجیر ها رو توی دستاش میگیره،ناگهان زنجیر ها خاکستر میشن و ناپید میشن.
سم به سمت در میاد و با لحنی سرد به لوسی میگه:
حالا که این همه از ارتش رو به همراه داری وقتشه یکم تفریح کنیم،عذاب دادن ***یان باید جالب باشه.
لوسی به بالا نگاه میکنه و میگه: اوه ارباب منتظر این لحظه بودم که شکنجه کردن ***یان توسط شما رو ببینم.
_ خوبه،پس ارش رو توی این دنیا پخش کن و همه جا رو توی تاریکیفرو ببر.
لوسی سرشو به نشانه تایید تکان داد و گفت: حتما ارباب امر،امر شماست.
بعد از توی ایه لوسی انرژی تاریک بیرون اومد انگار که موجوداتی از سایه اش بیرون اومدن و به سمت بیرن زندان یورش بردن،در همین حال سم داشت با حالتی شیطانی میخنده و بعد با خودش زمزمه میکنه:
آماده باش استیو چون قراره در تاریکی ارتش من فرو بری....
در همین حال از  پشت سم شنلی مشکی آویز شد و توی هوا ت*** خورد،اون به بیرون زندان اومد،لوسی و جولی هم پشت اون حرکت کردن و زندان در تاریکی فرو رفت.
درجایی دیگه از دنیای ***یان در کاخ عظیم و با شکوه *** آب،یکی از ده ***یان برتر،جلسه ای برای آینده استیو برگزیده ای برای ***یان درحال برگزاری بود.
دیوار ها از جنس کوارتس سفید سیقل داده شده بود و تمام ***یان در اتاق پذیرایی بزرگ جمع شده بودند.
***یانی همچن الهه آب(نیریا)،***ی زمان(کرونوس)،***ی جنگ(مارگار)،الهه صلح(آرامیس)،الهه آتش(ایگنیس)،***ی رعد(توران)،***ی نفرت(نیکرون)،الهه عشق(آمورا)،***ی مرگ(تاناتوس) و الهه شهوت(لایسیا) در این جلسه مهم حضور داشتن.
کرونوس با صدایی محکم گفت:
خوب دوستان امروز جمع شدیم تا دربازه آینده استیو حرف ببزنیم،اون الان کاملا آماده گرفتن قدرت ***یان هست فقط باید تجربیات مون رو باهاش بیشتر به اشتراک بزارم.
توران با خشم جواب داد:
ولی اون یک تازه کاره و از نظر منو چند نفر دیگه هنوز کامل اهمیت این موضوع رو درک نکرده،خودم اون روز دیدم با اِما داشت لاس میزد و انگار براش چیزی مهم نبود.
لایسیا با پوزخند جواب داد:
عجب پس از همون اول اومده سراغ دختر تو؟! باید بگم درساشو خوب یادگرفته (خندیدن)
_ ساکت شو می دونم کار خودت بوده که بهش گفتی با دخترم لاس بزنه وگرنه که از این کارا نمیکنه
ایگنیس حرف اونا رو قطع میکنه و میگه:
کافیه شما دوتا،بعدا درباره مسائل شخصی باهم بحث کنین الان باید تصمیم بگیریم،از نظر منم استیو کاملا آماده قبول کردن مسؤلیت بیشتر هست.
نیریا هم سرشو ت*** میده و میگه:
بله ایگنیس درست میگه و به نظرم بهتره با یک رأیگیری تصمیم بگیریم.
همه موافقت می کنند و رأی گیری میکنند،قبل این که نتایج رو اعلام کنند صدای جیغی از بیرون میشنوند و بعد هم دیوار پذیرایی خراب میشه و میریزه پایین.
وقتی که گرد و خاک میره همه حضور یک شخصیت قوی رو حس میکنند،انگار کل فضای قصر یک خلع خاصی داره و سایه اون شخص به مرور جزئیات رو نشون میده و همه میبینند که اون کسی نیست جز نامنام یک گوسفند کوچولو و خیلی ناز که انگار عروسکه ولی از وقتی که ***یان به وجود اومدن اون هم بوده و تا الان کسی نبوده که بتونه شکستش بده حتی سم.
نیریا با خشم میگه:
نامنام!! تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا دیوار قصر منو خراب کردی؟
نامنام با صدای بچگانه خودش میگه:
نامنام نامنام نام
نیریا با تعجب جواب میده:
هاااا! استیو تو رو وسط تمرین شوت کرده چون رفتی رو مخش؟؟
نامنام سرشو ت*** میده: نامنام.
تا نیریا می خواد حرف بزنه یک اده ***ی جوان که معلوم بود تازه کار و بی تجربه هستن دوان دوان نزدیک شدن و گفتن:
***یان در خطرن.
تمام ده ***ی برتر با تعجب بهم نگاه کردن و بعد پرسیدن:
دیگه چی شده؟
یکی از ***یان نوجوان با ترس و وحشت گفت:
اون فرار کرده و الان توی میدون اصلی داره الهه ها و ***یان رو زندانی میکنه....
مارگار با تعجب میگه:
اون فرار کرده؟ اما چطوری؟
آرامیس با ترس میگه:
اون دنبال نابودی ماست...
صورت کسی که همیشه آرام و خندان نماد آرامش و صلح بود حالا از شدت ترس دیگه شناخته نمی شد و داشت از هم می پاشید.
ناگهان همه ***یان دیدن یک ارتش از انسان های سایه ای دارن به سمت اونا میاد و بعد چند لحظه کل قصر محاصره شد و از پشت سربازان سایه ای سم به جلو اومد و با صدایی خشن گفت:
من برگشتم به جایی که همه چیز شروع شد....
(این داستان ادامه دارد...) 

کتاب‌های تصادفی