جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 90
قسمت ۹۰: ترس حقیقی در جنگلهای تکاملیافته
چنهه و لیانگپنگ تعامل عجیب بین بای زهمین و شانگوان را مشاهده کردند اما نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و چرا او از بای زهمین تشکر کرد. با این حال، با توجه به این واقعیت که آنها برای آنچه در شرف وقوع بود در حالت آماده باش بودند، هیچ یک از آنها جرات نداشتند نگاهشان را از جنگل برگردانند.
شانگوان برای اولین بار در این مدت طولانی از کسی تشکر کرده بود. سپس وسیلهای که بای زمین به او داده بود را کنار گذاشت و به تنهایی وارد جنگل شد.
بای زهمین به کمر نازک و کوچک او نگاه کرد که شکننده بهنظر می رسید. مانند پنجرهای شیشهای که آرامآرام از جلوی چشمانش محو میشد. سپس روی پای چپش زانو زد و دو بطری خون سوسک فروزان را از کوله پشتی بیرون آورد.
خون را با احتیاط جلویش پخش کرد تا حوضچهی قرمزی تشکیل شد و سپس چشمانش را بست. اگرچه او از بیرون آرام به نظر میرسید، اما ذهنش با تصور کردن یک نیزه مشغول به کار بود. این بار بدون نگرانی از هدر دادن خون، شروع به حرکت مانا در داخل بدنش کرد.
همزمان با مصرف شدن مانای او با سرعتی خیرهکننده، در حالی که تصویر بهترین نیزه ممکن در ذهنش می درخشید، بای زهمین شروع به استفاده از جادوی خود برای کنترل هر چه بیشتر قدرت جادویی کرد.
نیاز بود که نوک تیز باشد تا بتواند از هر دفاعی عبور کرده و هر مانعی را از بین ببرد. دستهاش باید آنقدر محکم باشد که به راحتی توسط دشمن از بین نرود. نگه داشتنش برای پرتاب آسان ولی لیز خوردنش ناممکن باشد.
تمام بخشهای سلاح، در نور ذهنش سوسو میزد، زیرا بای زمین خود را در حالی تصور میکرد که با استفاده از آتش در دمای بالا، یک چکش به دست گرفته و بر سندان میکوبد. حتی بدون ابزار، با استفاده از جادو و مانایش، او میتوانست با استفاده از مهارت دستکاری خون، اشیاء بهخصوصی را ایجاد کند.
با اینکه کیفیت نهایی یکسان نبود ولی خلقت، باز هم خلقت بود.
خون روی زمین درخشید و به آرامی نیزهای با سهسر شروع به شکلگیری کرد. خونش جامد و خطوط عجیب و غریب شبیه به حکاکی روی دستهاش ظاهر شد....
کتابهای تصادفی


