جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 559
فصل 559 - مردگان را بازگردانید و با یک فکر زندگی بیافرینید
او نمیدانست چقدر گذشته بود، اما وقتی چشمانش که برای مدت نامعلومی بسته بودند، کم کم باز شد و مردمکهایش با نور خورشید که به طور ضعیفی از آن سوی پردههای کرمی رنگ رنگ نفوذ میکرد، سازگار شد، به دلایلی بای زهمین احساس میکرد از آخرین باری که چشمانش را باز کرده بود، یک عمر گذشته بود.
«ببین کی بیدار شده. بای زهمین کوچولوی بدجنس؟ شاید باید گندهبک تنبل رو به لیست اسم مستعارایی که مخصوصا برای تو ساختم اضافه کنم.»
صدای ملایمی، تقریباً شبیه آواز یک پرنده کوچک صبحگاهی، در کنارش به گوش رسید.
شاید بخشی از جادویی بود که زیبایی پنهان صدا در درونش داشت یا شاید به این دلیل بود که بای زهمین به خوبی میدانست که آن ملودی زیبا متعلق به کیست، اما با شنیدن آن احساس کرد که گویی تمام نگرانیهایش فورا ناپدید شد و هر بار سنگینی که هر لحظه ممکن بود او را به اعماق سیاهی بکشاند، ناگهان سبک و بیاهمیت به نظر میرسید.
بای زهمین در حالی که به پهلویش نگاه میکرد با لبخند کمرنگی شوخی کرد: «ترجیح میدم گندهبک تنبل باشم. احساس میکنم «کوچولوی بدجنس» برای چنین مرد جوان و پاکی مثل من زیاد باشه.»
در آنجا، روی لبه تخت چند سانتی متر دورتر، زنی نشسته بود و به قدری زیبا بود که نمیشد او را در مرتبه انسان قرار داد، با لبخند کوچک شیطنت آمیزی به او نگاه میکرد، اما آسودگی چشمانش احساسات واقعیاش را نشان میداد.
لیلیث در حالی که صورتش را به سمتی کج میکرد به بای زهمین چشم دوخت. با دیدن اینکه او بالاخره بعد از این همه روز از خواب بیدار شده، وزنی که در قلبش بود بالاخره سبک شد.
او بلافاصله پرسید: «حالت چطوره؟ روحت چطور زخمی شده؟»
«از کجا میدونی روحم زخمی شده؟» بای زهمین با تعجب به او نگاه کرد زیرا هرگز این موضوع را به لیلیث نگفته بود. اما طولی نکشید که به یاد آورد با چه کسی صحبت میکرد و لبخند تلخی زد: «فراموشش کن، حدس میزنم برای تو عادی باشه که درون یه مرتبه اول ناچیز مثل من رو ببینی.»
لیلیث عمیقاً به بای زهمین نگاه کرد و با صدایی جدی گفت: «فکر نمیکنم یه موجود بیاهمیت توانایی تکون دادن کل جهان رو داشته باشه، هرچند کمتر از نصف سال از وقتی تکامل یافته گذشته.»
تمام جهان را تکان دهد؟ او؟ بای زهمین مات و مبهوت شده بود و به دنبال پاسخ به لیلیث زل زد.
اما لیلیث به آرامی سری بالا انداخت و یادآوری کرد: «اول وضعیتت رو بررسی کن. بعداً صحبت میکنیم... این مکالمهای نیست که یکی یا دو ساعته تموم بشه.»
بای زهمین سرش را پایین انداخت تا لحظهای به آن فکر کند، متوجه شد آنچه لیلیث گفته درست بود. اگر او کاری به این بزرگی انجام داده بود که باعث شد چنین حالت جدی در چهرهی لیلیث نمایان شود و صدایش آنقدر قاطع به نظر برسد، احتمالاً گفتگوی طولانی پیش روی آنها بود.
چشمانش را بست و شروع به مطالعه روحش کرد. اما حتی پس از گذشت بیش از پنج دقیقه، مطلقاً هیچ چیز عجیبی در آنجا پیدا نکرد.
«هی، لیلیث.»
«مم؟»
«چقدر طول میکشه تا وجودی که روحش زخمی شده خوب بشه؟»
«...برای شروع، من واقعاً میخوام بدونم چطور ممکنه روحت آسیب ببینه، چون با در نظر گرفتن خلوص قدرت روحت، باور نمیکنم که یه حمله روحی معمولی بتونه چنین چیز چشمگیری رو انجام بده. اما بذار فعلا اینو کنار بذاریم. در جواب سوالت، مدت زمان بهبودی یه موجود از زخم روحی بستگی به میزان آسیب داره.»
«مثلا؟»
«مم... درسته. تقر...
کتابهای تصادفی
