جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 859
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۵۹: دانجنی نامتعارف: کشتن و بلعیدن دوران کودکی خود
سه روز از ورود به دانجن گذشته بود و بای زهمین از وسعت باورنکردنی این مکان در حیرت بود.
در تمام مسیر، او تقریباً بدون هیچ توقفی به سمت برج نقرهای پیش میرفت. از همان ابتدا رسیدن به آن برج را هدف قرار داده بود. با این حال، برج بسیار عظیمتر از آن بود که در ابتدا به نظر میرسید و فاصله تا آن نیز بهمراتب بیشتر از چیزی بود که دیده میشد.
در تمام این مسیر، حتی پس از پیمودن مسافتی طولانی، بای زهمین به هیچ موجود زندهای برنخورده بود؛ نشانهای که گستردگی بیپایان این دنیای مصنوعی حکایت میکرد.
چند ساعت پیش، بای زهمین سرانجام بیابان را پشت سر گذاشته بود، در حالی که تقریباً پس از کشتار مداوم کرمهای جهشیافتهی بیابانی به مرز جنون رسیده بود. این موجودات، هرچند فقط در سطح ۳۰ بودند، اما فوقالعاده موذی و زیرک بودند و، از همه بدتر اینکه، به صورت گروهی حمله میکردند!
کرمهای جهشیافتهی بیابانی، بیصدا در زیر شنها میخزیدند و هر حرکتی را روی سطح زمین حس میکردند. آنها در سکوت منتظر میماندند تا در لحظهی مناسب، طعمهی خود را غافلگیر کنند.
آن موجوداتِ موذی بای زهمین را بینصیب نگذاشتند؛ در یکی از استراحتهای چهار ساعتهاش، که برای حفظ استقامت و هوشیاری ذهنش برنامهریزی کرده بود، بای زهمین تا مرز گزیده شدن پیش رفت. نجات از دام این موجودات موذی را مدیون هوشیاری ذاتیاش بود؛ همان حسی که حتی در خواب هم او را همراهی میکرد و به برگ برندهاش تبدیل شده بود. نیش یک کرم جهشیافته بیابانی شاید آسیبی جدی به او نمیزد، اما دندانهای تیزش قطعاً دردی فراموشنشدنی به جا میگذاشت.
کمی بعد، بای زهمین وارد اقلیمی تازه شد؛ جایی خنکتر، آرامتر و دلنشینتر. با این حال، به فکر فرو رفت که شاید کرمهای جهشیافتهی بیابانی آنقدرها هم بد نبودهاند و کمی هم دلتنگشان شد.
چرا که چمنزار رویایی که اکنون در آن حضور داشت، لانهی موجوداتی بود که... عجیب و... خاص بودند.
و این ساکنان عجیبِ چمنزار کمکم داشتند اعصابش را به هم میریختند.
موجودِ عجیبی، بدن بزرگش را به تنهی درختی تکیه داده و در سایهی خنک آن آسوده نشسته بود. قامتش حدود دو متر میرسید، اما چشمگیرترین ویژگیاش شکم بزرگ و سفیدش بود.
موجودی که بهآرامی خوابیده بود، با چنان صدای بلندی خروپف میکرد که زمین زیر پایش اندکی میلرزید. بدنش بهجز شکم بزرگ و سفیدش، همراهِ گردن و پاهایی با سه پنجه، کاملاً آبی بود. او دو گوش نوکتیز بر سر داشت، چشمانش تنها دو خط باریک سیاه بودند و انگشتانی با سه ناخن کوچک داشت. همراه با یک دندان نیش بزرگ و براق که هنگام خروپف از دهانش نمایان میشد.
بای زهمین نابودی آسمانِ فرو افتاده را که اکنون به شکل نیزه در دست راستش بود، محکم گرفت و مات و مبهوت به موجود خوابیده خیره شد.
بای زهمین با ناباوری زیر لب زمزمه کرد: «صبر کن، این دقیقاً شبیه اون شکموی تنبل، اسنورلکسه؟»
حتی لیلیث نیز با حالتی عجیب در چهرهی زیبایش به موجود چاقی که خوابیده بود، خیره شد.
بای زهمین بهسمت اسنورلکس قدم برداشت و نیزهاش را بالا برد.
آن موجود همچنان در خواب بود.
بای زهمین نیزهاش را پایین آورد.
با فرو رفتن نوک نیزه در مغز موجود، خونِ سرخش به بیرون فوران کرد.
موجود در خواب جان باخت.
[شما قدرت روح اسنورلکسِ مرتبه اول را دریافت کردهاید]
«پــــه! چی؟!» بای زهمین با دیدن نام موجودی که بهتازگی از پای درآورده بود، چنان شگفت...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


