جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 878
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 878: پلکانی به سوی بهشت
چهار روز بعد، دقیقاً یک هفته پس از اولین باری که بای زهمین با ارباب شیطان مبارزه کرد و هر دو قدرت یکدیگر را آزمایش کردند میگذشت
چهار روز بعد، دقیقاً یک هفته پس از اولین باری که بای زهمین با ارباب شیطان مبارزه کرد و هر دو قدرت یکدیگر را آزمایش کردند میگذشت
طی چهار روزی که گذشت، شیاطینی که قسمت جنوبی شهر را در مرکز سیاهچال اشغال کرده بودند، دست به تحرکات بزرگ و بیرحمانهای زدند. فرقی نمیکرد زن باشد یا مرد و اصلاً به سن اهمیت نمیدادند. هر بار که آنها انسانی را در خارج از منطقه امن شهر میدیدند، یک ژنرال شیطانی ظاهر میشد که بلافاصله قبل از بردن جسد آنها به جایی، جان آنها را میگرفت.
بدتر از همه این واقعیت بود که ژنرالهای اهریمنی بسیار حیلهگر بودند زیرا توانسته بودند چهرههای مهمی را از هر پادشاهی انسانی به سیاهچال بکشانند، که طبیعتاً پادشاهان و ملکههای پادشاهی را مجبور کردند برای جستجوی شاهزادهها یا شاهزادهخانمهای خود عجله کنند.
داخل سالن اجتماعات مرتفعترین ساختمان در شمال شهر، جو فوقالعاده سنگین و متشنج بود.
بنگ
پادشاه پادشاهی لیدورا میز چوبی را کوبید و مستقیماً آن را به خاک تبدیل کرد.
«بهنظرت ما هنوز هم باید صبر کنیم و کاری انجام ندیم؟! از 48 پادشاه پادشاهی فقط هشت نفر باقی موندیم! بقیه توسط شیاطین کشته شدن!» چشمان ادوارد خونآلود بود و نیت قتلش فوران میکرد.
اوضاع در چند روز گذشته بدتر شده بود و این دیگر فقط برای کمک یا عدم کمک به انسانهای حیلهگر و ترسو که تصمیم گرفته بودند از کناری بدون متحمل شدن ضرر برای سود، آرام تماشا کنند نبود.
«با این سرعت ما نابود میشیم، اون هم به طور کامل!» پادشاه ادوارد با عصبانیت برخاست و غرید، «وقتی از اینجا خارج شدیم میخوای چیکار کنی، ها؟! الان چهل پادشاهی وجود داره که تکاملدهنده روحی نداره که بتونه در برابر حمله یک شیطان عادی مقاومت کنه!»
قبلاً، دلیل اینکه انسانها میتوانستند به حیات خود ادامه دهند و در صلح زندگی کنند، این بود که تعداد آنها از تکاملدهندههای مرتبه سوم شیاطین بیشتر بود، بنابراین، مگر اینکه نژاد شیاطین مایل به خطر همهچیز باشند، بنیان نژاد بشر تهدید نمیشود. با اینحال، شرایط اکنون متفاوت بود.
هفت ژنرال اهریمن زنده بودند، شعله بنفش وایورن بود که قدرتش با اولین ژنرال شیطان یا قدرتمندترین پادشاهان پادشاهی قابل مقایسه بود و آخرین اما نه کم اهمیتترین، ارباب شیطان.
پرنسس بیانکا درحالیکه همه را ساکت میدید مردد شد قبل از اینکه با صدای آهسته گفت: «ارباب شیطانی میتونه هر بار با سی یا چهل پادشاه پادشاهی بجنگه، اما حالا فقط هشت نفر باقی موندن...»
«... اساساً، حتی اگر ژنرالهای شیطان یا وایورن شعله بنفش پا پیش نزارن، ارباب شیطان به تنهایی برای نابودی نسل بشر کافیه اون هم حالا که بیشتر پادشاهان پادشاهیها سقوط کردن.» پرنسس دیانا زمزمه کرد.
اگرچه صدای او چندان قوی نبود، اما همه صدایش را بلند و واضح شنیدند.
دو پادشاه آخر که به اتحاد با رهبری بای زهمین پیوسته بودند همهچیز را با چهرههای رنگپریده شنیدند. آن دو پس از محاصره شدن توسط چهار ژنرال شیطان به سختی موفق به فرار شده بودند و اگر آن دو در آن لحظه با هم نبودند بدون شک میمردند.
در نهایت، آن دو چارهای جز آوردن افراد خود و پیوستن به اتحاد برای زنده ماندن نداشتند. به هر حال، حتی اگر آنها در داخل منطقه امن شهر بمانند، دو پادشاه به خوبی میدانستند که به زودی به دنیای عادی باز خواهند گشت و زمانی که در آنجا حضور دارند هیچکس نمیتواند جلوی نژاد شیطان را بگیرد. علاوه بر این، آشکار بود که نیروی اتحاد هیچ برنامهای برای کمک به دیگران ندارد. خودخواهی و ایثار را با خودخواهی و ایثار میپرداختند، بنابراین هیچکس حق شکایت نداشت.
یکی از پادشاهان پادشاهی که تازه پیوسته بود گفت: «الان تنها کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که امیدوار باشیم و دعا کنیم که بای زهمین بتونه واقعاً با ارباب شیطان مبارزه کنه.»
«اون بچه خوشگل قطعاً میتونه با آرگون بجنگه.» میلین با تنبلی به پشتی صندلی خود تکیه داد، بدنش با هر حرکت لحظهای پر از جذابیت زنانه میشد. چشمان درخشانش را ریز کرد و زیر لب گفت: «سؤال اصلی اینه که آیا اون میتونه شکستش بده یا نه.»
همه برای مدت طولانی ساکت شدند.
کتابهای تصادفی


