جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 880
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 880: گنج درجه نیمه خدا!
پس از برداشتن اولین قدم، بای زهمین احساس کرد که دنیای اطرافش برای کسری از ثانیه، تاریک شده است و با ورود به برج، وقتی او را به فضایی که به نظر میرسید دنیای متفاوتی است از راه دور منتقل کردند، چندان شگفتزده نشد.
پس از برداشتن اولین قدم، بای زهمین احساس کرد که دنیای اطرافش برای کسری از ثانیه، تاریک شده است و با ورود به برج، وقتی او را به فضایی که به نظر میرسید دنیای متفاوتی است از راه دور منتقل کردند، چندان شگفتزده نشد.
از سیاهچال یا دنیای اصلی که سیاهچال در آن بود. دنیایی در جهان و حالا آن جهان دنیای دیگری را دربرمیگرفت.
بای زهمین نتوانست آهی در دلش نکشد. هر بار که او کمی بیشتر در مورد قوانین جهان و قدرت ثبت روح میآموخت نمیتوانست خود را کوچک و بیاهمیت جلوه ندهد.
با نگاه کردن به گذشته، بای زهمین ارباب شیطان را دید که از دروازه سنگی عبور میکرد که به سادگی در مرکز یک چمنزار بزرگ به ظاهر نامحدود ایستاده بود، زیرا منظره میتوانست به افق دوردست نگاه کند اما به انتهای آن نمیرسید.
سوگ! سوگ! سوگ! سوگ! سوگ! سوگ! سوگ!...
...
یکی پس از دیگری، بیشتر و بیشتر تکاملدهندههای روح پس از عبور از دروازه برج به این دنیای جدید منتقل شدند.
«بای زهمین رو ببینین و بقیه هنوز اینجا هستن.»
«به نظر میرسه که ما تو اتاق گنجیم.»
«شگفتانگیزه.»
«یه دنیای دیگه؟»
«به من نگو که باید دوباره دنبال چیزی بگردیم...»
«... بیایین امیدوار باشیم که اینطور نباشه، خیلیها قبلاً مردن.»
«یادمون نیارین، انسانها با از دست دادن عملاً تمام پادشاها و ملکههای خودشون تو این سیاهچال لعنتی بیشترین آسیب رو دیدن.»
«لعنتی، من میدونستم که این کار آسونی نیست، اما از اومدن به اینجا پشیمون نیستم!»
...
همه با اخم شروع به زمزمه و صحبت در بین خود کردند و به دنبال هر سرنخی به اطراف نگاه میکردند. با اینحال، همه با گروه خود یا در فاصلهای محترمانه از دیگران ماندند.
«اورک، چیزی پیدا کردی؟» سرافینا به بای زهمین نزدیک شد و آنچه را که ارباب شیطان پس از ورود به برج گفته بود در گوش او زمزمه کرد.
بای زهمین به آرامی بالای سرش زد به نشانه این که از قبل میدانست درحالیکه به اطراف نگاه میکرد و معمولی گفت: «تا الان چیزی نیست، هر چند میتونم همه مانا رو تو فاصلهای نه چندان دور از اینجا احساس کنم.»
سخنان بای زهمین به سختی به گوش سرافینا رسید که یک نفر از نژاد اورکها از دور اشاره کرد و با تعجب فریاد زد: «همه، اونجا رو نگاه کنین!»
همانطور که آنها نقطهای را دنبال کردند که اورک مرتبه سوم به آن اشاره کرد، اولین چیزی که همه دیدند یک شیء تار عجیب در دوردست بود. با اینحال، هر چه بیشتر نگاه میکردند، بیشتر متوجه میشدند که این «شیء» تار به سرعت شکل ذرات چیزی را به خود میگیرد.
«کوه؟» زیلوگ زمزمه کرد و همه به سرعت متوجه شدند که همانطور که قبلاً گفته بود، شیئی که در حال شکلگیری است یک کوه است.
با اینحال، چیزی وجود داشت که همه را مات و مبهوت کرد.
«این کوه....یکم زیادی بزرگ نیست؟» پرنسس دایانا درحالیکه افکار همه آنها را با صدای بلند صحبت میکرد ابرویی بالا انداخت.
کوه هنوز به طور کامل شکل نگرفتهبود زیرا تا حدودی تار بود، با اینحال، همه آنها میتوانستند شکل کلی آن را به اندازه کافی به وضوح تشخیص دهند که بدانند این کوه بدون شک بزرگترین ارتفاعی است که احتمالاً همه قبلاً دیده بودند.
بای زهمین به سرافینا اشاره کرد و او سر تکان داد.
هر دوی آنها عملاً همزمان به دوردست، مستقیم به سمت کوه هجوم بردند.
حالت چهره همه...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
