فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رام کردن شروران

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
Chapter 2
‌‌‌‌‌‌
"هوم-. آره. در واقع، منم همینو فکر می‌کردم."
‌‌‌‌
"قطعاً، ملکه بزرگ و خردمند آیرا بهتر از همه می‌داند که این اعدامِ بداهه نمایشِ خوبی نیست."
‌‌‌‌‌
من این‌ها را مثل یک شهید مدام تکرار می‌کردم.
‌‌‌‌‌‌
نه‌تنها صدایم باید بلند می‌بود، بلکه تلفظم هم باید واضح می‌بود. اولش عجیب بود، ولی بعد از یک سال تمرین، بهتر شده بودم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همین‌طور که گفتم، حالات چهره آیرا را زیر نظر گرفتم.‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
آیرا دست به سینه شد و در حالی که شمشیر را دورتر گرفت، سرش را تکان داد.
‌‌‌‌‌‌
"هوم، درسته. حق با توئه. حتی خودم هم فکر کردم سر بریدن ساده زیادی بخشنده‌ست. پس، ته‌او، ادامه بده و افکاری که از ذهنم خوندی رو بگو."
‌‌‌‌‌‌‌
یعنی چی از ذهنت خوندم؟ مرغ بی‌مغز!
‌‌‌
خشمگین بودم، ولی فحش ندادم. مکثی کردم تا خشمم فروکش کند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"…"
‌‌‌‌‌‌
نکته کلیدی اینجا شکستن تکانه بود.
‌‌‌‌
در برخورد با آیرا، باید با جلب توجه و تمرکز همه روی خودم، توانایی سخنرانی‌ام را بالا می‌بردم.
‌‌‌‌
یک سال کامل طول کشید تا این را بفهمم.
‌‌‌‌‌‌
با نگاهی گذرا به اطراف، می‌توانستم نگاه‌های عبوس همه را حس کنم.
‌‌‌‌
احتمالاً فکر می‌کردند دارم پای ملکه را می‌لیسم تا دلش رو به دست بیارم.
‌‌‌‌
با این حال، اصلاً برام مهم نبود. قصد مردن نداشتم.
‌‌‌
اگه اینجا می‌مردم، تضمینی نبود که به بدن لی سونگ‌اوم در قرن ۲۱ برگردم.
‌‌‌‌
پس، برای زنده ماندن، گفتم:
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"ملکه محترم. این ته‌او، دوشیزه کلارا، دختر بلموت رو به دربار آورده."
‌‌‌‌‌‌
"دختر بلموت رو آوردی!؟"
‌‌‌‌‌‌
ملکه آیرا با هیجانی مثل کسی که در تب طلاست پرسید. اولین بار بود این را می‌شنید. واضح بود که نقشی در این ماجرا نداشت.
‌‌‌‌‌‌‌
در آن لحظه، انگشتانم را به هم زدم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سپس از جایی، مردانی با ردای سیاه، دختری لاغر با موهای بلوند را با پاره کردن لباس‌هاش به این‌ور و آن‌ور به داخل کشاندند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"کیااا-!"‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
"آه، کلارا-!"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با دیدن این صحنه، نگاه منفعل چهره بلموت فوراً دگرگون شد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"کلارا-!"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انگار در یک لحظه از بهشت به جهنم پرتاب شده بود.
‌‌‌‌
هرگز فکر نمی‌کرد دختر عزیز تک‌دخترش به اینجا کشانده شود.‌‌
‌‌‌‌‌‌
آماده مرگ شده بود، به همین خاطر خانواده‌اش را مخفی کرده بود.
‌‌‌‌‌‌‌
اما من از قبل می‌دانستم که مخفیگاهش نزدیک شهر بیابانی کِل‌تاس در جنوبه چون توی رمان خونده بودمش. شاید پست‌فطرتی بود، ولی چکار می‌تونستم بکنم؟
‌‌‌‌‌
بلموت آدم باهوشی بود، و تا این لحظه باید متوجه شده بود که دخترش توسط من گروگان گرفته شده.
‌‌‌‌
می‌ترسید ته‌او، که به اهریمن معروف بود، پس از مرگش با دختر تنها مانده‌اش چه کند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پدرها می‌تونستن تحمل کنن که شمشیر به گردنشون گرفته بشه، ولی اگه پای بچه‌هاشون درمیون باشه، کف بر دهن میارن.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سپس، در نهایت، بلموت از ملکه عذرخواهی می‌کرد و از مجازات مرگ فرار می‌کرد.
‌‌‌‌
این نتیجه‌ای بود که در چند روز گذشته، بعد از کندن موهایم بهش رسیده بودم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
و دقیقاً همین داشت اتفاق می‌افتاد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همین الان، در این دربار، من بودم که احساسات مردم رو کنترل می‌کردم!
‌‌‌‌
با این کار، پرچم‌های مرگی که بر گردنم آویزان بود هم ناپدید می‌شد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پیروزی من بود!‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
بدجوری لبخند زدم و شادی درونم را پنهان کردم.
‌‌‌‌‌‌‌‌
آیرا شمشیرش را روی زمین گذاشت و شروع به کف زدن کرد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"فهمیدم، درسته. ته‌او، تو دقیقاً افکار منو خوندی! پس، تو می‌خوای هم بلموت و هم دخترش کلارا رو ببینی که جلوی چشم همه مرتکب زنای با محارم می‌شن، درسته؟"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"بله؟"‌‌
‌‌
نه، من به این چیز فکر نکرده بودم.
‌‌‌‌‌‌‌
"همون‌طور که انتظار می‌رفت، ته‌او. تو تنها کسی هستی که منو درک می‌کنی. می‌دونی من چی می‌خوام!"‌‌
‌‌‌‌‌
چی می‌خوای؟ هی، لعنت به این، یه کم صبر کن. من اونقدرا جلوتر فکر نکرده بودم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
━ زنای با محارم؟
━ همینجا؟
━ این وحشتناکه!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می‌تونستم نگاه همه رو روی خودم حس کنم.
‌‌‌‌‌
احتمالاً متوجه شده بودن.
‌‌‌‌‌‌‌
آیرا هیچ ایده‌ای نداشت، و اینکه من اینجوری دارم وسوسه‌اش می‌کنم...
‌‌‌‌‌‌‌‌
"آه-."
‌‌‌‌‌‌
دلم می‌خواست موهام رو بکنم.
‌‌‌‌‌‌‌
سعی کردم بلموت رو زنده نگه دارم، ولی آیرا فقط داشت آتش رو تیزتر می‌کرد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلم می‌خواست با صدای بلند فریاد بزنم: "آیرا، زن دیوانه، این پرچم مرگ خودته!" ولی نمی‌تونستم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چرا اینقدر مشتاقی که به سمت مرگ بدوی!؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شاید آینده‌ای که چرخ سرنوشت برای شخصیت‌ها تعیین کرده اجتناب‌ناپذیر بود؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همان‌طور که قهرمانان افسانه‌ها نمی‌تونستند از پیشگویی‌های پوچ فرار کنند، آیا ما آدم‌های معمولی هم هرچقدر تلاش کنیم نمی‌تونیم از سرنوشت فرار کنیم؟
‌‌‌‌‌‌‌
حتی اگه من، یک آدم معمولی (فانی)، از همه هوشمندی‌ام استفاده کنم، بازم آیرا محکوم بود که یک شرور بشه؟
‌‌‌‌‌
اگه اینطوره، پس در مورد چاپلوس کنار دستش به نام ته‌او چی؟ اگه آیرا اعدام بشه، من چی می‌شم؟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نه، پرسیدنش فایده‌ای نداشت. مطمئناً توسط جمعیت عصبانی تکه تکه می‌شدم.
‌‌‌‌‌‌‌‌
عصبانی بودم.
‌‌‌‌
لعنت به سرنوشت!
‌‌‌‌‌‌
تحملش رو نداشتم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ممکنه کسانی باشن که به مصیبت من می‌خندند و به سمت من سنگ پرتاب می‌کنند، ولی من از همه‌شون بیشتر زنده می‌مونم و اون کسی خواهم بود که آخرش می‌خنده.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سپس مشغولانه شروع کردم به فکر کردن درباره حرکات بعدی که باید انجام بدم.
‌‌‌‌
حتماً راهی هست. بیا دیگه، الان یک ساله که دارم مقاومت می‌کنم...
‌‌‌‌‌‌‌‌
"اعلیحضرت..."
‌‌‌‌‌
با این حال، خوشبختانه یا متأسفانه، بلموت، که دخترش را در آغوش گرفته بود، با چشمانی اشکبار در برابر ملکه تعظیم کرد.
‌‌‌‌‌
"اعلیحضرت، ملکه آیرا-. لطفاً به این خدمتکار پیر رحم کن. من واقعاً مرتکب گناهی نابخشودنی شدم-. اما، دخترم..."
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"آه، پدر..."
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منظره پدرِ پیر و دختر برهنه‌اش که در حال گریه همدیگر را بغل کرده بودند، به اندازه‌ای بود که چشمان بسیاری را نمناک کند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گاردهای ملکه با بیرحمی آب‌نبات از دست بچه گریان می‌دزدیدند و کتکش می‌زدند اگر دستور ملکه آیرا بود، ولی حتی برای اون‌ها هم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
━ تحملش رو ندارم.
━ منم همین‌طور. ساعت کاری کِی تموم میشه؟
━ تازه که رسیدیم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در این صحنه تأثرانگیز، آن‌ها پنهانی نگاه‌شان را برگرداندند در حالی که زیر کلاه‌خودهایشان چهره‌هایی تلخ داشتند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فقط آیرا بود که داشت لبخند می‌زد.
‌‌‌‌‌‌
"آه، چکار کنم؟ گناه مخالفت با ملکه سنگینه~. چطور این کار رو بکنیم~."
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انگار از یک بچه کوچولو خواسته شده بود که توسط والدینش یک هدیه انتخاب کنه.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در این لحظه، دوباره نوبت من بود.
‌‌‌‌‌‌‌
"به من بگو، اعلیحضرت ملکه، نظرت چیه، ته‌او."
‌‌‌‌‌‌‌‌
"بله؟"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آیرا نظر من رو پرسید. او فقط به من، یک باغبان، گوش می‌داد و نه به دیگر افراد حاضر.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با نگاه کردن به این صحنه، دوباره همان حسی رو تجربه کردم که هر روز در این یک سال گذشته داشتم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من خدمتکار ملکه بی‌چاره شده بودم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هرچقدر هم که فکر می‌کردم، من... 

کتاب‌های تصادفی