رام کردن شروران
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
Chapter 3
پس از تمامی آن جنجالها با وزیر دارایی بلموت و دخترش کلارا.
ملکه آیرا دربار را ترک کرد و با لحنی بیحال گفت که به اقامتگاهش بازمیگردد:
"تهاو، بقیه برنامههای امروز رو لغو کن. از رسیدگی به امور مملکتی خستهام."
آیرا با لحنی راحت و متفاوت از لحن خشکِ دربار به من دستور داد.
آیا کسی میدانست که این ملکه ستمگر، مثل یک دختر معمولی حرف میزد و گوش میداد؟
"خستم، پس امروز زود میخوابم. فکر کنم به خاطر اینه که این روزها خیلی سخت کار کردم."
خستهات کُند! کارای مهم رو من کردم، لعنتی!
افسوس، حتی اگر ناعادلانه بود، جرات گفتن چنین چیزی را نداشتم. ظاهراً، لبخندی نرم زدم.
"همانطور که انتظار میرفت از ملکه. با نظارت ملکه خردمند بر آنگمار، مردم آسوده و بیدغدغه خواهند بود."
"آره. بخشی ازش هم مدیون توئه، تهاو. سلطنتی که من ایجاد کردم، نیمی ازش مال توئه و همهاش مدیون توئه. باید به خودت ببالی!"
"بیش از حد لطف دارید."
بابت این موضوع که نه، بالیدن اشکالی نداشت. چیزی که آیرا ایجاد کرده بود سلطنت یا صلح نبود، بلکه نفاق و آشوب بود.
اگر کسی همین الان این کاخ زیبا را ترک میکرد، خیابانهای پر از آدمهای فقیر و باندهای دزد یاغی را میدید که بیمانند میتاختند، در حالی که خارجیها و هیولاها به دیوارهای بیرونی قلعه حمله میکردند.
نیمی از مشکلات تقصیر من بود...
پس چطور میتونستم به خودم ببالم؟ من آدم جامعهستیز نبودم.
اگر بهانهای داشتم، این بود که به نوبه خودم سعی کردم از فاجعه جلوگیری کنم.
دلیلش هم این بود که با جان و دل جلوی اعدام بلموت رو گرفته بودم.
به روش خودم، سعی کرده بودم با استفاده از مقامم به عنوان نزدیکترین دستیار ملکه، کارهای خوبی مثل ارسال کمک به فقرا انجام بدم. اما هیچکس باور نمیکرد و قبول نمیکرد...
━چی؟ فقط لطف؟ چرت نگو. چه بارِ گناهی داری میخوای رو من بندازی، تهاو؟ مردهشورم باهات دست بدم!
━لطفاً نیکی خودت رو از من دور کن. اگه شایعه بشه که با تو درگیرم، از خیابونها میرونم و سنگسار میشم!
اولین برداشت از تصویرت، ترسناکترین چیز بود.
تهاو قبلاً به عنوان اهریمنی روباهصفت که قصد داشت پادشاهی را به همراه ملکه ستمگر نابود کند، برند زده شده بود.
هرکاری هم میکردم، نمیتونستم کاری بکنم.
━نگاه کن ببین، تهاو داره رد میشه.
━شُش، تماس چشمی برقرار نکن. ممکنه اعدام شی.
━اون پشتش کیه؟ کلارا نیست؟ بیچاره کلارا...
ببین. حتی خدمتکارهای قصر هم با ترس به من نگاه میکردند.
راستش رو بخواید، من تا حالا کسی رو اعدام نکرده بودم.
━سعی کرد وزیر دارایی و دخترش کلارا رو وادار کنه جلوی مردم زنای با محارم بکنن.
━تهاو، چه حرامزاده خبیثی!
…….
به دلایلی، روشهای رادیکال من همیشه هدف بینقص سوءتفاهمها و شایعات بود...
به هر حال، همانطور که صدای گپزنی خدمتکارها بلندتر و بلندتر میشد، ملکه آیرا عصای سلطنتی که در دست داشت را محکم به زمین کوبید.
با تعجب از این شوک ناگهانی، خدمتکارها حرف زدن را قطع کردند و فرار کردند.
آیرا با نگاه به آنها گفت:
"تهاو، فردا دستور میدم اون خدمتکارای فضول رو لخت کنن برای یه «راهپیمایی توبه»!"
«راهپیمایی توبه».
خیلی خشن بود. بهخصوص برای خدمتکارهای دربار که دخترهای جوان بودند.
راهپیمایی توبه مجازاتی بود که باید همه لباسهات رو در میآوردی و «راهپیمایی» میکردی دور خیابون بیرون و برمیگشتی دربار.
آزار و شوک روانی که در این فرآیند تجربه میکردند آنقدر شدید بود که آدمها نابود میشدند.
در واقع، آیرا یک بار خدمتکاری که سعی کرده بود من را مسموم کند را اینطور مجازات کرد. واقعاً دلم نمیخواست توضیح بدم اون خدمتکار مجازاتشده الان چطور زندگی میکنه...
با یادآوری آن صحنه، سرم را تکان دادم.
"نیازی به مجازات خدمتکارها نیست. اون احمقها شایسته زحمت ملکه آیرا برای پاسخگویی فردی به حرفها و رفتارشون نیستن."
"درسته... یه آقا زاده نباید با یه باد کوچولو به لرزه بیفته. با این حال، تهاو، من تحمل توهین مردم به تو رو ندارم. اونا نمیدونن تو چقدر سخت کار میکنی!"
نه، تو نمیدونی من به خاطر کی دارم زجر میکشم.
بدجور خندیدم.
"لطفاً به افتراهایشون نسبت به من توجه نکن. احتمالاً فقط حسودین که ملکه آیرا به من لطف داره."
"فهمیدم. راست میگی. تهاو باهوشه."
"بیش از حد لطف دارید."
"آه، در مورد افتراها و کارای احمقانه. این روزا همه حرامزادههای کثیف میگن تو آدم بدی هستی و من باید ازت دوری کنم."
"اینجوریه؟"
"اما، البته، من به حرف اون احمقها گوش نمیدم. تو بعد از من، ملکه، خردمندترین مردی."
"برگردیم به موضوع قبلی، مطمئنی که نمیخوای خدمتکارها راهپیمایی توبه برن؟"
"آره، دوست ندارم. مشکلی نیست."
آیرا با رضایت سر تکان داد.
چندین جان نجات داده بودم.
البته، خودشون نمیدونستن.
این واقعیت که من، که اینهمه لعنتشون میکنن، کسی بودم که داره عمرشون و عمر این پادشاهی در حال فروپاشی رو طولانیتر میکنه.
وقتی آیرا اعدام بشه و نظم پادشاهی کاملاً فروبریزه، آشوب واقعی شروع میشه و همهچیز رو نابود میکنه به جز چند شخصیت مهم.
در مورد سیاهیلشگرهایی که حتی اسمی ازشون برده نشده، مثل شهروندان، خدمتکارها و امثالهم، همهشون به جهنم سقوط میکنند.
خدمتکارها این رو نمیدونستن.
احتمالاً بهتر بود هیچچیزی نمیدونستند.
* * *
"پس، اعلیحضرت ملکه، من کارهایی دارم که باید رسیدگی کنم، پس اول اجازه میخوام مرخص بشم."
با رسیدن به اقامتگاه آیرا، ***حافظی کردم.
آیرا حالا میتونست بره اتاقش و کتاب مورد علاقهش رو بخونه یا بره بخوابه.
از اونجایی که من مسئول بیشتر امور مملکتی بودم که او رهایش کرده بود، کلی نگرانی داشتم و مجبور بودم اضافهکاری کنم.
ملکه آیرا با اطلاع از سختکوشیام، در حالی که وارد اتاق خوابش میشد، با صدایی بیحال گفت:
"تهاو، این روزها خیلی سرت شلوغ بوده. با این حال، از اونجایی که جوانههای شورش به رهبری وزیر دارایی رو ریشهکن کردی، میتونی استراحت کنی."
"این..."
درسته.
وزیر دارایی بلموت احتمالاً امروز وارد دربار شده بود، آماده مرگ خودش. نه، بلکه از اول هم باید نقشهاش این بوده که بمیره.
مورد علاقه مردم و اشراف، مرگش باعث میشد همه قیام کنند و همهچیز رو در موجی از شورش جارو بزنند، مثل بیماریای که ازش رنج میبردند.
تا جرقه انقلاب رو بزنه.
این احتمالاً نقش بلموت بود، که کاملاً هم درکش میکرد. در واقع، توی رمان هم همینطور بود.
با این حال، امروز نمُرد.
در عوض، حتی ظاهراً به ملکه سوگند وفاداری یاد کرد.
"هوهو، «انجمن سپیدهدم»، ها؟ نمیدونستم یه گروه شبهنظامی ناخالص اینطوری حاشیهنشینها رو میلولوند. سرکوبشون باهمدلیهای ملایم بلموت آسونتر شد."
"همهاش مدیون خردمندی اعلیحضرت ملکهست. شما دارید دسته دزدهایی رو که قصد غصب تاج و تخت رو داشتن پاکسازی میکنین. حالا مردم میتونن با خیال راحت بخوابن."
اینطور گفتم و سرم رو تکان دادم.
انجمن سپیدهدمی که دربارهش صحبت میشد، همان شورشیها بود.
اساساً، در میانههای رمان، اینا آسیب زیادی به سیستم پادشاهی و ملکه زده بودن.
اما بهخاطر متغیر زندهماندن بلموت، انجمن سپیدهدم حتی نتونست ظهور کنه و سرکوب شد.
با فکر کردن به این نکته، لرزه بر اندامم افتاد.
درباره سرکوب انجمن سپیدهدم.
من واقعاً کاری نکرده بودم.
به ملکه آیرا هم چیزی نگفته بودم.
او فقط با بازجویی از بلموت فهمیده بود.
صادقانه بگم، آیرا بیشک یه ستمگر و یه غده سرطانی بود.
اما غافلگیرانه، به طرز وحشتناکی بیکفایت نبود.
پس، گاهی وقتها، وقتی با چیزهایی مثل این منو غافلگیر میکرد، ناخودآگاه میلرزیدم.
بالاخره، تضمینی وجود نداشت که او، که هرگز شک نمیکرد و به همه حرفهای من اعتماد داشت، ناگهان علیه من برنخیزد.
"آه، و تهاو."
"بله، اعلیحضرت؟"
چی؟ چرا ناگهان صدام زدی؟ فهمیدی که تو دلم دارم فحش میدم؟
"امشب بخاطر دستاوردهات بهت پاداش میدم، پس بیا و آب گرم کن."
"…"
"جوابت…؟"
"فهمیدم."
پاداش…؟
لعنتی، این شکنجه بود! حتماً فهمیده بود تو دلم فحش دادم.
"خب پس، بعداً میبینمت."
کمی سرم را خم کردم و عقب رفتم. کنارم دختری بود که دهانش بسته بود و طنابی ضخیم دور بدنش پیچیده شده بود.
او کلارا بود.
دختر وزیر دارایی بلموت.
پس از تمامی آن جنجالها با وزیر دارایی بلموت و دخترش کلارا.
ملکه آیرا دربار را ترک کرد و با لحنی بیحال گفت که به اقامتگاهش بازمیگردد:
"تهاو، بقیه برنامههای امروز رو لغو کن. از رسیدگی به امور مملکتی خستهام."
آیرا با لحنی راحت و متفاوت از لحن خشکِ دربار به من دستور داد.
آیا کسی میدانست که این ملکه ستمگر، مثل یک دختر معمولی حرف میزد و گوش میداد؟
"خستم، پس امروز زود میخوابم. فکر کنم به خاطر اینه که این روزها خیلی سخت کار کردم."
خستهات کُند! کارای مهم رو من کردم، لعنتی!
افسوس، حتی اگر ناعادلانه بود، جرات گفتن چنین چیزی را نداشتم. ظاهراً، لبخندی نرم زدم.
"همانطور که انتظار میرفت از ملکه. با نظارت ملکه خردمند بر آنگمار، مردم آسوده و بیدغدغه خواهند بود."
"آره. بخشی ازش هم مدیون توئه، تهاو. سلطنتی که من ایجاد کردم، نیمی ازش مال توئه و همهاش مدیون توئه. باید به خودت ببالی!"
"بیش از حد لطف دارید."
بابت این موضوع که نه، بالیدن اشکالی نداشت. چیزی که آیرا ایجاد کرده بود سلطنت یا صلح نبود، بلکه نفاق و آشوب بود.
اگر کسی همین الان این کاخ زیبا را ترک میکرد، خیابانهای پر از آدمهای فقیر و باندهای دزد یاغی را میدید که بیمانند میتاختند، در حالی که خارجیها و هیولاها به دیوارهای بیرونی قلعه حمله میکردند.
نیمی از مشکلات تقصیر من بود...
پس چطور میتونستم به خودم ببالم؟ من آدم جامعهستیز نبودم.
اگر بهانهای داشتم، این بود که به نوبه خودم سعی کردم از فاجعه جلوگیری کنم.
دلیلش هم این بود که با جان و دل جلوی اعدام بلموت رو گرفته بودم.
به روش خودم، سعی کرده بودم با استفاده از مقامم به عنوان نزدیکترین دستیار ملکه، کارهای خوبی مثل ارسال کمک به فقرا انجام بدم. اما هیچکس باور نمیکرد و قبول نمیکرد...
━چی؟ فقط لطف؟ چرت نگو. چه بارِ گناهی داری میخوای رو من بندازی، تهاو؟ مردهشورم باهات دست بدم!
━لطفاً نیکی خودت رو از من دور کن. اگه شایعه بشه که با تو درگیرم، از خیابونها میرونم و سنگسار میشم!
اولین برداشت از تصویرت، ترسناکترین چیز بود.
تهاو قبلاً به عنوان اهریمنی روباهصفت که قصد داشت پادشاهی را به همراه ملکه ستمگر نابود کند، برند زده شده بود.
هرکاری هم میکردم، نمیتونستم کاری بکنم.
━نگاه کن ببین، تهاو داره رد میشه.
━شُش، تماس چشمی برقرار نکن. ممکنه اعدام شی.
━اون پشتش کیه؟ کلارا نیست؟ بیچاره کلارا...
ببین. حتی خدمتکارهای قصر هم با ترس به من نگاه میکردند.
راستش رو بخواید، من تا حالا کسی رو اعدام نکرده بودم.
━سعی کرد وزیر دارایی و دخترش کلارا رو وادار کنه جلوی مردم زنای با محارم بکنن.
━تهاو، چه حرامزاده خبیثی!
…….
به دلایلی، روشهای رادیکال من همیشه هدف بینقص سوءتفاهمها و شایعات بود...
به هر حال، همانطور که صدای گپزنی خدمتکارها بلندتر و بلندتر میشد، ملکه آیرا عصای سلطنتی که در دست داشت را محکم به زمین کوبید.
با تعجب از این شوک ناگهانی، خدمتکارها حرف زدن را قطع کردند و فرار کردند.
آیرا با نگاه به آنها گفت:
"تهاو، فردا دستور میدم اون خدمتکارای فضول رو لخت کنن برای یه «راهپیمایی توبه»!"
«راهپیمایی توبه».
خیلی خشن بود. بهخصوص برای خدمتکارهای دربار که دخترهای جوان بودند.
راهپیمایی توبه مجازاتی بود که باید همه لباسهات رو در میآوردی و «راهپیمایی» میکردی دور خیابون بیرون و برمیگشتی دربار.
آزار و شوک روانی که در این فرآیند تجربه میکردند آنقدر شدید بود که آدمها نابود میشدند.
در واقع، آیرا یک بار خدمتکاری که سعی کرده بود من را مسموم کند را اینطور مجازات کرد. واقعاً دلم نمیخواست توضیح بدم اون خدمتکار مجازاتشده الان چطور زندگی میکنه...
با یادآوری آن صحنه، سرم را تکان دادم.
"نیازی به مجازات خدمتکارها نیست. اون احمقها شایسته زحمت ملکه آیرا برای پاسخگویی فردی به حرفها و رفتارشون نیستن."
"درسته... یه آقا زاده نباید با یه باد کوچولو به لرزه بیفته. با این حال، تهاو، من تحمل توهین مردم به تو رو ندارم. اونا نمیدونن تو چقدر سخت کار میکنی!"
نه، تو نمیدونی من به خاطر کی دارم زجر میکشم.
بدجور خندیدم.
"لطفاً به افتراهایشون نسبت به من توجه نکن. احتمالاً فقط حسودین که ملکه آیرا به من لطف داره."
"فهمیدم. راست میگی. تهاو باهوشه."
"بیش از حد لطف دارید."
"آه، در مورد افتراها و کارای احمقانه. این روزا همه حرامزادههای کثیف میگن تو آدم بدی هستی و من باید ازت دوری کنم."
"اینجوریه؟"
"اما، البته، من به حرف اون احمقها گوش نمیدم. تو بعد از من، ملکه، خردمندترین مردی."
"برگردیم به موضوع قبلی، مطمئنی که نمیخوای خدمتکارها راهپیمایی توبه برن؟"
"آره، دوست ندارم. مشکلی نیست."
آیرا با رضایت سر تکان داد.
چندین جان نجات داده بودم.
البته، خودشون نمیدونستن.
این واقعیت که من، که اینهمه لعنتشون میکنن، کسی بودم که داره عمرشون و عمر این پادشاهی در حال فروپاشی رو طولانیتر میکنه.
وقتی آیرا اعدام بشه و نظم پادشاهی کاملاً فروبریزه، آشوب واقعی شروع میشه و همهچیز رو نابود میکنه به جز چند شخصیت مهم.
در مورد سیاهیلشگرهایی که حتی اسمی ازشون برده نشده، مثل شهروندان، خدمتکارها و امثالهم، همهشون به جهنم سقوط میکنند.
خدمتکارها این رو نمیدونستن.
احتمالاً بهتر بود هیچچیزی نمیدونستند.
* * *
"پس، اعلیحضرت ملکه، من کارهایی دارم که باید رسیدگی کنم، پس اول اجازه میخوام مرخص بشم."
با رسیدن به اقامتگاه آیرا، ***حافظی کردم.
آیرا حالا میتونست بره اتاقش و کتاب مورد علاقهش رو بخونه یا بره بخوابه.
از اونجایی که من مسئول بیشتر امور مملکتی بودم که او رهایش کرده بود، کلی نگرانی داشتم و مجبور بودم اضافهکاری کنم.
ملکه آیرا با اطلاع از سختکوشیام، در حالی که وارد اتاق خوابش میشد، با صدایی بیحال گفت:
"تهاو، این روزها خیلی سرت شلوغ بوده. با این حال، از اونجایی که جوانههای شورش به رهبری وزیر دارایی رو ریشهکن کردی، میتونی استراحت کنی."
"این..."
درسته.
وزیر دارایی بلموت احتمالاً امروز وارد دربار شده بود، آماده مرگ خودش. نه، بلکه از اول هم باید نقشهاش این بوده که بمیره.
مورد علاقه مردم و اشراف، مرگش باعث میشد همه قیام کنند و همهچیز رو در موجی از شورش جارو بزنند، مثل بیماریای که ازش رنج میبردند.
تا جرقه انقلاب رو بزنه.
این احتمالاً نقش بلموت بود، که کاملاً هم درکش میکرد. در واقع، توی رمان هم همینطور بود.
با این حال، امروز نمُرد.
در عوض، حتی ظاهراً به ملکه سوگند وفاداری یاد کرد.
"هوهو، «انجمن سپیدهدم»، ها؟ نمیدونستم یه گروه شبهنظامی ناخالص اینطوری حاشیهنشینها رو میلولوند. سرکوبشون باهمدلیهای ملایم بلموت آسونتر شد."
"همهاش مدیون خردمندی اعلیحضرت ملکهست. شما دارید دسته دزدهایی رو که قصد غصب تاج و تخت رو داشتن پاکسازی میکنین. حالا مردم میتونن با خیال راحت بخوابن."
اینطور گفتم و سرم رو تکان دادم.
انجمن سپیدهدمی که دربارهش صحبت میشد، همان شورشیها بود.
اساساً، در میانههای رمان، اینا آسیب زیادی به سیستم پادشاهی و ملکه زده بودن.
اما بهخاطر متغیر زندهماندن بلموت، انجمن سپیدهدم حتی نتونست ظهور کنه و سرکوب شد.
با فکر کردن به این نکته، لرزه بر اندامم افتاد.
درباره سرکوب انجمن سپیدهدم.
من واقعاً کاری نکرده بودم.
به ملکه آیرا هم چیزی نگفته بودم.
او فقط با بازجویی از بلموت فهمیده بود.
صادقانه بگم، آیرا بیشک یه ستمگر و یه غده سرطانی بود.
اما غافلگیرانه، به طرز وحشتناکی بیکفایت نبود.
پس، گاهی وقتها، وقتی با چیزهایی مثل این منو غافلگیر میکرد، ناخودآگاه میلرزیدم.
بالاخره، تضمینی وجود نداشت که او، که هرگز شک نمیکرد و به همه حرفهای من اعتماد داشت، ناگهان علیه من برنخیزد.
"آه، و تهاو."
"بله، اعلیحضرت؟"
چی؟ چرا ناگهان صدام زدی؟ فهمیدی که تو دلم دارم فحش میدم؟
"امشب بخاطر دستاوردهات بهت پاداش میدم، پس بیا و آب گرم کن."
"…"
"جوابت…؟"
"فهمیدم."
پاداش…؟
لعنتی، این شکنجه بود! حتماً فهمیده بود تو دلم فحش دادم.
"خب پس، بعداً میبینمت."
کمی سرم را خم کردم و عقب رفتم. کنارم دختری بود که دهانش بسته بود و طنابی ضخیم دور بدنش پیچیده شده بود.
او کلارا بود.
دختر وزیر دارایی بلموت.
کتابهای تصادفی

