NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 9

تنظیمات

چپتر 9- سفر به غار گرگ (3)

از طرفی، یک گرگ شیطانی جوان از بخت سیاه او خوشحال شد و گفت:«اره، لباس عروسی هم هست. تقریبا فراموش کرده بودم. اما، اون گرگ کوره. نمی‌تونه ببینتش.»

روان چیوچیو:«...؟« یک گرگ کور؟ مگر گرگ بد بزرگ فقط زشت و چلاق نبود؟ بینایی‌ش را هم از دست داده؟

گرگ شیطانی جوان‌تر با دیدن چهره متعجبش نتوانست مقاومت کند و گفت:«یه گرگ کور. نمی‌فهمی؟ اون یکی مثل شما آدماست. کوره. این نور کم خورشید تو زمستون، این درخت، این برف، اون هیچکدوم اینا رو نمی‌تونه ببینه. حالا فهمیدی؟»

روان چیوچیو این حرف‌ها را شنید و لب هایش را جمع کرد.«شماها از شوهر من... متنفرین؟»

گرگ شیطانی جوان با تمسخر گفت:«معلومه.»

روان چیوچیو نتوانست سوالش نکند:«اگه قضیه اینه، برای چی 300 کاته نمک دادین که براش یه زن بگیرین؟« آن هم عروسی که باید مایل به ازدواج می‌بود.

درست بعد از گفتن این کلمات، دید چهره گرگ‌های شیطانی تغییر کرد. حتی ردی از ترس در چهره‌شان بود.

گرگ شیطانی میانسال وحشی به نظر می‌رسید، اما قلبا ترسو بود. نعره زد:«این رسم قبیله‌مونه! قبیله گرگ آتشین کمبود نمک نداره. برا چه کوفتی انقدر سوال می‌کنی؟»

روان چیوچیو از نعره‌اش شوکه شد و احتیاط کرد و حرف بیشتری نزد.

بقیه گرگ‌های شیطانی نیز ساکت شدند. گروه بیشتر از نیم ساعت دیگر راه رفت. درست لحظه‌ای که از جنگل خارج می‌شدند، روان چیوچیویی که بی‌اختیار در جلو حرکت می‌کرد، ناگهان متوجه شد شیاطین گرگ توقف کرده‌اند.

کمی مشکوک شد. درست لحظه‌ای که می‌خواست دلیلش را بپرسد، صدای غرش آرام و گرفته‌ای به گوشش رسید. آن غرش به منظور تهدید یا هشدار بود.

غرش آرام برای مدت طولانی ادامه پیدا کرد و دور گوشه‌های جنگل که سرتاسرش درختانی عظیم رشد کرده بودند چرخید. صدای غرش با زوزه‌ی باد بلند شد، و ترس به جانش انداخت.

روان چیوچیو در سرش احساس درد کرد. وقتی سرش را برگرداند، دید که گرگ‌های شیطانی جلوتر فرار کرده‌اند. جهیزیه‌ش روی زمینِ پوشیده از برف پخش شده بود.

روان چیوچیو نفسش را بیرون داد و خودش را مجبور کرد آرام باشد.

به غار نه چندان دور که تقریبا زیر ریشه‌های یک درخت عظیم الجثه پنهان شده بود نگاه کرد، سپس برگشت و به جنگل متروک و ساکن نگاه انداخت. نمی‌توانست دقیق توصیف کند الان چه حسی داشت.

می‌توانست به طرف غار شوهرش برود.

یا به عقب برگردد، اما جنگل پشت سرش بعد از غروب می‌توانست صد برابر خطرناک‌تر شود.

روان چیوچیو بیشتر از این تعلل نکرد.«لباس عروس« قرمز رنگ را روی لباس خودش پوشید. دوباره فکر کرد، سربند قرمز را از جیبش بیرون آورد و آن را هم پوشید.

چه آن گرگ بد بزرگ کور بود یا نه، این اولین بارش بود که ازدواج می‌کرد. نمی‌توانست خیلی ظاهر بدی داشته باشد.

روان چیوچیو با تمسخر به خودش لبخند زد. کیف پوست حیوانی را که 20 کاته گوشت ازش بیرون آورده شده بود برداشت. به طور محسوسی سبک تر از قبل بود، اما او به سمت غار که می‌رفت همچنان درگیر حمل آن بود.

هرچه به غار آقای گرگ بزرگ بد نزدیک‌تر می‌شد، بوی بد خون بیشتر می‌شد. ترکیب آن بو با باد سرد نفس کشیدن را سخت می‌کرد.

روان چیوچیو با قدم گذاشتن روی لایه‌ی نرم برف از یک پیج دیگر عبور کرد و در آخر به 10 متری غار رسید.

کمی نفس نفس می‌زد که در نور کم غروب توله گرگ لرزان و لنگانی را دید. داشت روی برف دندان می‌کشید.(منظورش از شدت گرسنگیه) به نظر می‌آمد هر لحظه نقش بر زمین شود.

روان چیوچیو در حیرت پلک زد. وقتی چشمش را باز کرد و دوباره به آنجا نگاه کرد، توله گرگ ناپدید شده بود.

توله گرگ با گرگ بزرگ و ترسناکی که دندان‎های نیشش را نشان می‌داد جایگزین شده بود. بدنش بوی تند خون می‌داد.

با اینکه هنوز از هم فاصله داشتند، روان چیوچیو می‌توانست خونی را که از بدن و زخم گندیده‌اش پایین می چکد را به خوبی ببیند.

سخن نویسنده:

آقای گرگ بد بزرگ گیج و نامطمئن بود. او دندان های نیش ترسناکش را نشان داده بود و امید داشت.«احتمالا ندیده، نه؟»

کتاب‌های تصادفی