ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 8
چپتر 8- سفر به غار گرگ (2)
از آنجا که رو یورائو حرفی نزد و شیاطین شیر هم همچنان به این فکر میکردند که روان چیوچیو چطور درباره رو یورائو بد صحبت کرده، هیچکس برای کمک به روان چیوچیو جلو نرفت.
روان چیوچیو به کمک شیاطین شیر امید نبسته بود. پیشبینی کرده بود چنین اتفاقی بیوفتد.
20 کاته گوشت خشک شده از کیف پوست حیوانیاش بیرون آورد و به طرف گرگ شیطانی میانسالی که بزرگتر از همه به نظر میرسید رفت و در چشمان سرد گرگ شیطانی نگاه کرد. خودش را مجبور کرد لبخند بزند:«اممم... عمو شیطان، میتونم باهات معامله کنم؟»
گرگ شیطانی میانسال به گوشتهای توی دست روان چیوچیو نگاه کرد. یک نگاه کافی بود تا بفهمی آن گوشتهای خشک و چروکیده تازه نبودند. با اکراه درخواستش را پذیرفت:«ازم میخوای کمکت کنم کیف پوست حیوانی رو حمل کنی، درسته؟ باشه.»
گوشتهای خشک شده را گرفت و داخل کیف بزرگ پوست حیوانیاش چپاند، و کیفی را که روان چیوچیو نتوانسته بود تکان دهد به راحتی بلند کرد.
«وقت بیشتری تلف نکن، بریم.»
به محضی که گرگ شیطانی میانسال حرفش تمام شد، چهار گرگ شیطانی دیگر خشک پشت سرش راه افتادند و همگی یکباره برگشتند و به روان چیوچیو خیره شدند.
روان چیوچیو پشتش به لرزه افتاد. جرات معطل کردن نداشت. دندانهایش را بهم فشرد و به دنبالشان راه افتاد.
گرگهای شیطانی به آرامی راه میرفتند، و او بیحواس پشت سر آنها دنبالشان میکرد. وقتی حواسش سرجایش برگشت، قلمروی قبیلهی شیر را ترک کرده بودند.
او با هیچ یک از اعضای قبیله شیرباد خداحافظی نکرده بود. و هیچکس از قبیله شیرباد دلتنگ یا نگرانش نمیشد.
انگار صرفا وسیلهای غیرضروری بود تا با نمک طاق زده شود.
در هر حال، روان چیوچیو وقت آنکه بخاطر بی تفاوتی شیاطین شیر ناراحت شود نداشت. همین الان همراهی کردن با شیاطین گرگ به اندازه کافی خسته کننده بود.
***
روان چیوچیو فکر میکرد شیاطین گرگ بعد از ترک قلمروی قبیلهی شیر، به فرم حیوانیشان تغییر شکل دهند تا سفر سریعتری داشته باشند. شاید، یکی از آنها او را بر پشت خود سوار میکرد.
اما واقعیت به او فهماند فکر اشتباهی کرده.
پنج گرگ شیطانی نه تنها قصد نداشتند برای بالا بردن سرعت سفر به فرم حیوانیشان تغییر کنند، که تمایلی هم نداشتند با او حرف بزنند. آنها با او مثل وظیفهای که انجام شده رفتار میکردند و همانطور که او را به قبیلهشان برمیگرداندند، بیتفاوت بودند.
چندباری از شدت خستگی نمیتوانست تکان بخورد. در چنین زمانهایی، گرگهای شیطانی با نگاهی بسیار تند و تحقیرآمیز به او زل میزدند.
خوشبختانه توی مسیر با حیوان خطرناک یا ارواح خبیثهای روبرو نشدند. در غیر این صورت روان چیوچیو جدا شک داشت که بتواند از آنجا، جان سالم به در ببرد تا با گرگ بد بدجنس ازدواج کند.
با وقفههایی که در بین راه برای زمانهایی که نمیتوانست راه برود داشتند، مدت زیادی را به همین منوال طی کردند. هنگامی که خورشید روز بعد را شروع میکرد، وقتی بالاخره به قلمروی قبیله گرگ آتشین رسیدند، پوست حیوانی پیچیده شده دور پاهای روان چیوچیو تقریبا پاره شده بود.
وقتی که تقریبا از جنگل خارج شدند، رهبر گرگهای شیطانی ناگهان سرش برگرداند. با لحنی ترسیده و همچنین هیجان زده به روان چیوچیو گفت:«وقتی از این قسمت جنگل رد بشیم، به غار جفتت میرسیم، جایی که اون داره بهبود پیدا میکنه.»
روی کلمهی«بهبود« تاکید کرد و کلماتش را با یک پوزخند به پایان رساند. چهار گرگ شیطانی دیگر سر برگرداندند، انگار که یک دفعهای به صحبت کردن با او علاقه پیدا کرده باشند.
یکی از شیاطین گرگ جوانتر با کمی ترحم به روان چیوچیو نگاه کرد و با لحنی که نمیشد ترس را در آن پنهان کرد گفت:«سرنوشتت خیلی غم انگیزه. شوهر دممرگت اصلا علاقه ای به زنها نداره.»
گرگ شیطانی دیگری به او مشت زد:«چی چرت میگی؟ اون چلاق خیلی وقته گرسنه مونده. ممکنه خیلی هم به خوردن یه زن علاقه داشته باشه.»
روان چیوچیو:«...اوه.« پس ممکن بود آن گرگ بد بدجنس گرسنهی بدنش باشد.
گرگ شیطانی دید حالت چهرهروان چیوچیو تغییری نکرد. بعد از سکوتی عجیب، پرسید:«از خورده شدن نمیترسی؟»
روان چیوچیو بیحال جواب داد:«ترسیدن فایده داره؟»
اگر دو روز پیش بود، خیلی میترسید بیاحترامی کند، اما الان، خسته بود.
دلش میخواست تختی سنگی پیدا کند و دراز بکشد. در غیر اینصورت، به کما میرفت و میمرد.
شاید شیاطین جوابش را قابل تحسین میدانستند. روان چیوچیو کاملا حس کرد که نگاه گرگ شیطانی میانسال تغییر کرد.
او لباس خز قرمزی را از ناکجا بیرون کشید و به دست روان چیوچیو داد:«اینو بپوش.»
روان چیوچیو:«؟»
گرگ شیطانی میانسال گفت:«لباس عروسی.»
روان چیوچیو:«...« آنها برایش یک لباس آماده کرده بودند؟
کتابهای تصادفی

