ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 24
چپتر 24- آقای گرگ خاکستری فکر میکرد که در یک شب زمستانی در حالی که کسی اطرافش نبود، به آرامی از دنیا میرود. (2)
یوان جو سریع متوجه شد که یه چیز غیرعادی در مورد وضعیت فیزیکیاش وجود داره.
اون نمیدونست چرا، اما انرژی روحانی توی بدنش گردش داشت و دردش رو کمتر کرده بود.
اون انرژی روحانی کاملا با بدنش سازگار بود و گرگ سریع همه انرژی رو جذب کرد.
بخاطر این انرژی روحانی، حتی هسته آسیب دیده شیطانیش، توانایی اینو پیدا کرده بود تا کمی قدرت شیطانی تولید کنه.
با این حال به نظر میرسید هسته معیوبش، بخاطر اون انرژی کم سیاه شده بود. البته به قدری جزیی بود، که گرگ با خودش فکر کرد که شاید داره اون رو تصور میکنه.
علاوه بر این؛ به جای درد، جراحتهای اصلی و کوچک بدنش میخاریدن. اون دیگه احساس نمیکرد غده وحشتناکش (کلویید)، چیزی که حتی خودش هم دلش نمیخواست ببینه، داره توسط مورچه ها جویده میشه. اون احساس درد فروکش کرده بود.
بدنش با یه پوست حیوانی نرم پوشیده شده بود و هوای سرد نمیتونست بهش برخورد کنه.
گرگ شامه بسیار حساسی داشت و بلافاصله بوهای توی هوا رو تشخیص داد.
بوی سوختگی از هیزمهای مخصوصی که قبلا جمع کرده بود، کمی بوی خون و گیاهان خرد شده میاومد.
علاوه بر این بوها، رایحه دیگهای هم استشمام میکرد که در عین آشنا بودن، براش حس ناشناختهای داشت.
بوی یه انسان ماده میاومد.
یعنی اون زن هنوز از اینجا نرفته بود؟
یوان جو، دستاش رو زیر پوست حیوان بهم گره زد. احساس شرم تو قلبش جوشید.
»من میرم برف بیشتری بیارم، تا یکم غذا برای خوردن بپزم.»
صدای گرفتهای به گوش گرگ رسید. یوان جو، نتونست ناخودآگاه شیطانیش رو کنترل بکنه و اون شرایط داخل غار رو بهش نشون داد.
همسر کوچولوش منبعهای زیادی هدر نداده بود. هر چیزی که با ناخودآگاه شیطانیاش دید، مهر تایید به آنچه تصور کرده بود، زد.
اجاق سنگی کوچک در نقطهای که از باد در امان بود، نصب شده بود و داخل اون آتش بود.
آتش غارش که توی این چند روز خاموش بود، الان گرم بود و میدرخشید.
انسان ماده، قیافه آروم و نجیبی داشت. اون با دقت در حال جمع آوری پنج گیاه دارویی برایش بود.
کنار پاش، دو تشت آب کثیف و بدبو قرار گرفته بود.
گرگ دید که انگشتهای روان هم کثیف هستند، حتما به خاطر اینکه کندهاش را تمیز کرده بود، دستهایش خونی شده بودند.
انگشتان گرگ خاکستری کمی میلرزیدند. گرگ دیگه نمیتونست با گفتن اینکه همه کارهای روان چیوچیو از قصد هست و در اصل ذخایر غذاییاش رو میخواد، خودش رو قانع کنه.
اون فکر میکرد که در یک شب زمستانی در حالیکه کسی اطرافش نیست؛ به آرومی از این دنیا میره.
با اینحال، نه تنها روان چیوچیو ترکش نکرد، بلکه با درمان زخمهاش حتی اون کنده زشتش (کلویید)، بهش کمک کرده بود.
یوان جو، نتونست در برابر دنبال کردن ردپای روان چیوچیو با ضمیر ناخودآگاه شیطانیاش، مقاومت کنه. اون دید که روان آب خون آلود و گوشت گندیده رو از غار بیرون میبره و با احتیاط اونها رو همون جا دفن میکنه. اینکار، چندین دقیقه طول کشید و در آخر دستهای دخترک میلرزیدند.
هوا تقریبا تاریک شده بود. توی اون تاریکی و سرمای بیانتها، فقط یه ردی از گرما و روشنایی از غار پشت سرش میاومد.
روان چیوچیو دیگه نمیتونست تحمل بکنه. اون احساس میکرد بدنش تبدیل به یه قندیل یخ شده و حتی رنگ لبش هم از سرما تغییر کرده بود.
یوان جو دید که روان دولا شد و با بدنی لرزان از برف داخل تشت استفاده کرد تا دستهاشو تمیز کنه. بعدش کم کم، تشت چوبی رو پر از برف کرد.
بینایی روان چیوچیو کم کم تیرهتر میشد. اون به خودش دلداری داد این بار، دفعه آخریه که امروز به اون بیرون سرد و یخی میره.
وقتی که به داخل غار برمیگشت این برف رو میجوشوند و بعد میتونست آشپزی بکنه و یه غذای گرم بخوره.
با این حال ایندفعه، اون چندین بار تلاش کرد و نتونست روی پاهایش بلند شه.
میدان دید روان چیوچیو سیاه شده بود و ساق پای راستش گرفتگی درناکی داشت. باد سرد زیر لباسهاش میخزید.
روان لبهاشو محکم بهم فشار داد در حالیکه چشمهایش آروم آروم قرمز میشدن.
»بلند شو، زودباش بلند شو «.
بلند شو و برگرد داخل غار بعدش خیلی زود حالت بهتر میشه.
بلند شو!
روان چیویو با یه دست تشت چوبی رو گرفت و دست دیگهاش رو روی زمین گذاشت تا بتونه از جاش بلند شه. اون دلش میخواست خیلی سریع به داخل غار گرم برگرده، اما وقتی که تلاش کرد از جاش بلند شه با وضع رقت انگیزی دوباره روی زمین افتاد.
این دفعه، دوتا پاهاش گرفته بودند.
روان چیوچیو نا امیدانه فکر کرد:»آیا قراره تو این شب برفی یخ بزنه و بمیره؟»
کتابهای تصادفی


