NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 67

تنظیمات

چپتر 67- می‌دونی من همسر آقای گرگ خاکستری، رئیس سابق‌تونم؟! ممکنه نفرین تو بدن منم باشه... (1)

یکی پس از دیگری، گرگ‌های شیطانی که بیرون غار ایستاده بودند به داخل برمی‌گشتند. احتمالا به این دلیل بود که احساس کردند دیگه نمایش جالبی برای تماشا وجود نداره، همچنین اون‌ها نگران بودند اگه خیلی به روآن چیوچیو نزدیک بشن، نفرین به اون‌ها هم سرایت کنه.

برای مدتی، تنها کسی که تو منظره برفی ایستاده بود روآن چیوچیو بود. اون موهاشو بالا زده بود و وزش باد سرد، دانه‌های برف رو گردنش می‌انداخت و سرمای شدیدی رو به همراه داشت.

روآن چیوچیو تقریبا تمام صبح رو زیر برف راه رفته بود و برای مدت زیادی گرسنه مونده بود. همین‌طور که دست بی حسش رو خم کرد تا نیزه رو از روی زمین برداره؛ دستاش یکم می‌لرزیدند.

روآن سرش رو چرخوند و نگاه طولانی‌ای به غار‌ها انداخت. پرده‌های ورودی که از جنس پوست حیوانی بود، رو پایین داده بودند.

«اون گرگ اشغال و اون هرزه خیلی خوب با هم جور درمیان.»

«امیدوارم هرچی زودتر هر دوشون بمیرن.»

«برادر بزرگ من به خاطر اون گرگ حرومزاده مرد‌. اون باید بمیره.... هرچی زودتر بهتر‌.»

روآن چیوچیو با قدرت هوای سرد رو به ریه‌هاش فرستاد. اما باد سرد تو گلوش گیر کرد و در آخر باعث شد سرفه کنه.

اون چرخید و پا روی برف عمیق گذاشت تا برگرده. روآن اون حملات لفظی وحشیانه و بی‌محتوا رو پشت سر خودش گذاشت.

با دستی که از سرما قرمز شده بود، دور نیزه رو محکم گرفت. احساس می‌کرد سینه‌اش تنگ شده. ضربان قلبش تندتر و تندتر می‌شد. گونه و چشم‌هاش داغ و داغ‌تر می‌شدند. روآن چیوچیو با سرسختی لباشو گاز گرفت و دندان‌هاشو بسته نگه داشت. اون به خودش اجازه نمی‌داد بلند سرفه کنه. نمی‌خواست اون‌ها صدای سرفه‌اش رو بشنوند.

وسایلی که تو کوله پشتی‌اش گذاشته بود: یه بلوک نمک، فنجون چوبی کوچک که با آب شفابخشی که خودش رو مجبور کرده بود تا تقطیرش کنه، پر شده بود، یهو خیلی براش سنگین شده بودند.

انقدر سنگین، که هر قدمی که برمی‌داشت سخت تر از قدم قبلی بود.

روآن چیوچیو متوجه درد عجیب لب‌هاش نشد تا این‌که خیلی دور شد. انقدر دور که دیگه نمی‌تونست توهین‌های غیر قابل تحمل رو بشنوه و قبیله گرگ آتش رو پشت سر خودش رها کرد.

اون زیر درخت پژمرده‌ای رفت و احساس کرد یه چیز گرم به آرومی از گوشه لبش جاری می‌شه. روان دستش رو بالا برد تا مایع رو پاک کنه و خون قرمز روشنی رو، روی انگشت‌های متورمش دید. قطره به قطره، خون برف رو رنگی کرد.

روآن چیوچیو از درد هیسی کشید. احساس کرد یه چیز گرم از دماغش چکه می‌کنه. اون دستش رو بلند کرد تا پاکش کنه. دماغش هم خون ریزی داشت.

روآن چیوچیو: «.......»

امروز انتخاب اشتباهش این بود که تصمیم گرفته بود به قبیله گرگ آتش بره.

وقتی درد خفیفی رو تو زانوهاش احساس کرد، همون موقع متوجه شد که کفشاش کاملا خیسن.

اون احساس ضعف داشت. با کمک گرفتن از تنه درخت برای راه رفتن، اون تصمیم گرفت قبل از این‌که به راهش ادامه بده؛ کمی استراحت کنه.

روآن چیوچیو کوله پشتی پوست حیوانی‌شو باز کرد و دستمال نرم‌تری از پوست حیوانی بیرون آورد و شروع به پاک کردن خون کرد.

آسمون تاریک‌تر می‌شد و بنظر می‌اومد بارش برف شدید تر از قبل شده. روآن چیوچیو نمی‌دونست از عصبانیته یا به خاطر این‌که که انرژی‌اش درحال تموم شدنه؛ اما تمام بدنش می‌لرزید.

اون احساس شرمندگی کرد. اون برای مدت طولانی بیرون بود و نه تنها نتوانسته بود چیزی مبادله کنه، بلکه خیلی عصبانی هم شده بود.

هیچ گیاه دارویی باقی نمونده بود و هسته شیطانی سطح سه هم، فقط یه بار دیگه قابل مصرف بود.

اون خیلی شرمنده بود که برگرده و با آقای گرگ خاکستری مواجه بشه.

به عبارت دیگه، روان خیلی نگران بود. اگه دست خالی به خونه برمی‌گشت زمانی که انرژی شیطانی دوباره تو بدن آقای گرگ خاکستری پخش می‌شدند، اون نمیتونست هیچ کاری انجام بده.

به محض این‌که روآن به این احتمال فکر کرد، انگار خونش به یخ تبدیل شد.

اون نمی‌تونست جلوی خودشو برای تصور نکردن بدترین نتیجه بگیره. روآن چیوچیو دیگه به پاک کردن خون یا عصبانی بودن اهمیت نمی‌داد. اون فقط می‌خواست خیلی سریع به خونه برگرده.

«صبر کن.» صدای یه بچه از پشت سرش اومد.

روآن چیوچیو مکث کرد، سرش رو چرخوند و پسر بچه‌ای رو مقابل درخت غول پیکر دید.

نفس نفس می‌زد و معلوم بود که با عجله تا اونجا دویده. پسر بچه خیلی لاغر بود و به نظر می‌اومد تنها هفت یا هشت سال داشته باشه.

پسر بچه موهای قهوه‌ای روشنی داشت و مثل روآن پوست حیوانی پاره‌ای تنش بود. اون یه چوب استخونی تو دستش داشت که خیلی محکم به نظر نمی‌اومد. چشم‌های تیره‌اش با هوشیاری و همچنین امید بهش خیره شد.

روآن چیوچیو مشتاق بود برگرده و وضعیت آقای گرگ خاکستری رو چک کنه و به خاطر انسان یا گرگ شیطانی دیگه‌ای قصد توقف نداشت.

قبل از این‌که به راه رفتن ادامه بده، اون فقط یه نگاهی به پسره کوچک انداخت.

«هی، تو. صبرکن.» مو یو توقع نداشت این انسان اون رو نادیده بگیره. اون با نگرانی فریاد زد تا جلوی روآن رو بگیره: «تو روآن چیوچیوایی، درسته؟! داروهای گیاهی برای درمان گرگ شیطانی نمی‌خوای؟»

کتاب‌های تصادفی