NovelEast

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 94

تنظیمات

چپتر نود و چهارم: روان چیویو متوجه شد درباره اقای گرگ خاکستری دچار سوءتفاهم شده.(1)

یو کوچولو محکم سرش رو تکون داد و گفت: «من بی‌احتیاطی کردم، تقصیر خواهر چیوچیو نیست.»

مویو چوب استخونی رو فشار داد و به روان چیویو نگاه کرد و ادامه داد: «ازاینکه من رو دیروز به خونه برگردوندید؛ مچکرم، خواهر بزرگ‌تر چیویو.»

روان خندید. «بی‌دقتی از من بود، من پوست حیوانی رو که شوهرم استفاده کرده بود رو روی تو انداختم. بعداز بی‌هوش شدنت به‌خاطر بی‌دقتی من، اگه به خونت برنمی‌گردوندمت به‌نظرت اینکارم خیلی ظالمانه به‌نظر نمی‌رسید؟»

با گفتن اسم یوان‌جو، قیافه یوان‌جو یکم تغییر کرد. یجورایی ترسیده بود و برای حرف زدن مردد بود.

«خواهر بزرگ‌تر چیویو.....»

روان چیویو می‌دونست مویو میخواد ازش بپرسه چرا اون تحت‌تأثیر نفرین قرار نمی‌گیره، اما توضیح دادن این جریان بیش‌از حد پیچیده بود و به همین‌خاطر روان از زیر این موضوع در رفت. اون صاف ایستاد و حرف یو کوچولو رو قطع کرد: «خب، یو کوچولو، دیگه زود نیستش، منو ببر تا گیاه‌های دارویی رو پیدا کنم، باشه؟»

مویو خیلی باهوش بود و به سوال پرسیدن ادامه نداد. اون بدون هیچ تردیدی سر تکون داد. اون فراموش نکرد که امروز هدفش از به اینجا اومدن این بود که با روان چیویو برای پیدا کردن داروهای گیاهی بره.

اون دو نفر از مجاورت غار آقای گرگ خاکستری خارج شدند و به سمت جنگل حرکت کردند.

مویو در جلو حرکت کرد و روان چیویو در‌حالی‌که نیزه‌اش رو دست داشت، پشت سر اون حرکت کرد. اون نسبت به ظاهر پنهانی طعمه، هوشیار بود. بعداز چند دقیقه پیاده‌روی، روان دیگه نمی‌تونست غار آقای گرگ خاکستری رو ببینه. اون‌ها به خوبی از مرز جنگل گذشته و الان در اعماق‌ جنگل بودند.

قندیل‌های یخی وجود داشتند که از درخت‌های غول‌پیکر اطراف آویزان بودند و تعداد زیادی شاخه از وزن برف انباشته شده روشون، از درخت‌ها جدا شده بودند.

هرچقدر اون‌ها جلوتر می‌رفتند، همه‌جا بیشتر ساکت می‌شد. روان چیویو همه تلاشش رو کرد تا صدای قدم‌هاش به گوش نرسه اما به‌نظر می‌رسید یو کوچولو هیچ نگرانی از اینکه یک حیوون وحشی بیرون بپره و بهشون حمله کنه، نداشت.

با دیدن قدم برداشتن‌های مطمئن مویو، روان چیویو پرسید: «یو کوچولو، تو درمورد جانورهای وحشی‌ای که ممکنه به سرعت به ما حمله کنند، نگران نیستی؟»

مویو سرش رو خاروند و بهش لبخند زد. «خواهر بزرگ تر چیویو، این منطقه در فاصله 15 دقیقه پیاده‌روی از غار شماست. همه اینجا قلمروی شوهر شماست. حیوانات بزرگی که برای مدت زیادی این اطراف زندگی کردند، معمولا به اینجا نزدیک نمی‌شن.»

روان چیویو: «.....»

درواقع، روان نمی‌دونست آقای گرگ خاکستری اینقدر قدرتمند هست.

روان چیویو که متوجه شد درمورد آقای گرگ خاکستری دچار سوءتفاهم‌هایی شده، همین‌طور که یو کوچولو رو دنبال می‌کرد، از مویو سوال‌های درمورد آقای گرگ خاکستری و قبیله گرگ اتش پرسید.

مویو به سوالاتش جواب کامل داد: «بیش‌از چهارصد گرگ شیطانی و بیش‌از صد انسان، در قبیله گرگ آتش وجود دارند. رییس سابق ده سال پیش به قبیله ما اومد. فکر کنم رییس قبل از اون، برادر بزرگ‌تر شمان فعلی بود.»

با شنیدن این حر‌ ها، روان چیویو بیشتر درمورد آقای گرگ خاکستری کنجکاو شد. 'از اونجایی که اون ده سال پیش به اینجا اومده بود، قبل از اون کجا بود؟' همچنین، اون هنوز اسم و سن آقای گرگ خاکستری رو نمی‌دونست.

مویو به صحبتاش ادامه داد: «گرگ‌های شیطانی قبیله معمولا در قلمرو قبیله گشت می‌زنند و شکار می‌کنند. انسان‌ها یک تیم جمع‌آوری دارند. اون‌ها گرگ‌های شیطانی رو دنبال می‌کنند تا وقتی‌که هوا خوبه، میوه می‌چینن یا کارهای متفرق در قبیله انجام می‌دن.»

وقتی که مویو به تیم جمع‌کننده اشاره کرد، عصبانی شد. «من ده سالم شده، اما اونا اجازه نمی‌دن که به تیم جمع‌کننده ملحق بشم و در زمستان امسال غذای بسیار کمی بین ما توزیع شد. اگه برادر بزرگ‌تر در گرفتن خرگوش کوچک خوش شانس نبود...»

بعد ازاینکه مویو به یاد اورد روان چیویو هم وارد تیم جمع‌کننده نشده، صداش یک‌دفعه قطع شد. اون با عجله گفت: «خواهر بزرگ‌تر چیویو، تیم جمع‌کننده اونقدرها هم خوب نیست. اگه نتونی به اون‌ها بپیوندی، چیزی برای پشیمانی وجود نداره.»

روان چیویو خندید و سرش رو تکون داد. «مشکلی نیست.»

اون و آقای گرگ خاکستری مورد استقبال قبیله گرگ آتش قرار نگرفته بودند. طبیعی بود که انسان‌ها اونو برای پیوستن به تیم جمع‌کننده دعوت نمی‌کردند.

اما.....

روان چیویو با تعجب به مویو کوچولو نگاه کرد. «تو الان ده سالته؟»

روان با دیدن اینکه اون چقدر لاغر و کوچکه، با خودش فکر کرده بود اون هفت یا هشت سال داره.

«من الان یک آدم بزرگم.» مویو که دید روان چیویو در مورد تیم جمع‌آوری ناراحت نیست، آهی از آسودگی کشید و گفت: «بوهه کوچولو، هفت سالشه.»

روان چیویو:« چی؟!....بوهه کوچولو هفت سالشه؟! من فکر کردم اون پنج سالشه.»

مویو صورت بهت زده روان رو دید و پرسید: «خواهر بزرگ‌تر چیوچیو، سن برادر بزرگترم رو حدس بزن.»

روان با تردید گفت: «سیزده؟!..»

مویو جواب داد: «...برادر بزرگترم پونزده سالشه.»

روان چیویو:«.......»

کتاب‌های تصادفی