اکیدنلا
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خانهای کوچک و تاریک، جایی که بادهای سرد از شکاف دیوارها زوزه میکشید، من زندگی میکردم. ارباب مرا "دختر خوب" صدا میزد – مگر وقتی اشتباه میکردم که میشدم "دختر بد". ارباب مردی تنومند با چشمانی مهربان و دستانی قوی، تنها انسانی بود که میشناختم، به جز ارباب قبلیام که سالها پیش مرا به او سپرده بود. زندگیام عادی بود، و من خوشبخت بودم. روزها خانه را تمیز میکردم، گوشههای خاکگرفته را جارو میزدم، و جنازههای انسانهایی که حاکم میآورد را به گرگهایش میدادم. گرگها در قفسی بزرگ پشت خانه نگه داشته میشدند، با چشمان درخشان و دندانهای تیز. من جنازهها را با احتیاط به قفس میبردم، و گرگها با ولع به آنها حمله میکردند. بعد، جای گرگها را تمیز میکردم، خون و خاک را میشستم، و از اینکه به آنها کمک میکنم احساس رضایت داشتم. حاکم میگفت این کار مهمی است، و من افتخار میکردم که بخشی از کار او هستم. شبها،وقتی تاریکی همه جا را میگرفت، ارباب مرا صدا میزد. گاهی شلاق میزد و میگفت: "این برای خودت خوبه، ویول، تا بهتر بشی." من گریه نمیکردم، چون میدانستم او درست میگوید – دخترها گاهی بد میشوند، و این تنبیهها ما را درست میکند. او همیشه میگفت که ما خوشبختیم، من و نیلو، که او از ما مراقبت میکند. نیلو دختری بود مثل من، با موهای آبی و لبخندی آرام. او هم مال حاکم بود، و ما با هم کار میکردیم، با هم در آلونکی کنار قفس گرگها میخوابیدیم. گردنبندهایمان قرمز بودند، سنگین و محکم، با جادویی که نمیگذاشت بیشتر از صد متر از خانه دور شویم. این برای امنیتمان بود، تا گم نشویم. اگر سعی میکردیم، درد ملایمی در گردنمان میپیچید و ما را به خانه برمیگرداند. ارباب تنها زندگی میکرد و میگفت ما خانوادهاش هستیم،با لبخندی که قلبم را گرم میکرد. اما یک روز، نیلو ارباب را ناراحت کرد. نمیدانم چه کرد – شاید جنازهای را درست به گرگها نداد، شاید دیر غذا آماده کرد. حاکم غمگین شد، شلاق را برداشت و تنبیه کرد. بعد، گردنبند قرمز نیلو را کند و به جایش گردنبندی جدید داد، با نشانی جدیدی. "این تنبیهته، دختر بد،" . حاکم به من گفت: "نیلو رفت چون باید تنبیه میشد. هیچکس بیدلیل ترکم نمیکنه." من باور کردم، چون حاکم همیشه راست میگفت. من نباید او را ناراحت میکردم. او میگفت همه چیز برای خودم است، و گاهی با شلاق مرا هدایت میکرد، بدون دلیل جز کمک به "بد نبودن دخترها". سالها در همان خانه کوچک و تاریک گذشت،جایی که بادهای سرد از شکاف دیوارها زوزه میکشید و بوی خون و خاک هرگز از آلونک کنار قفس گرگها پاک نمیشد. من همچنان جنازههای انسانهایی که ارباب میآورد را به گرگها میدادم، با همان چرخدستی زنگزده که چرخهایش با هر حرکت در گل و سنگ گیر میکرد و بازوهایم را از فشار میلرزاند. کار سنگینتر شده بود؛ حالا که نیلو رفته بود، همه چیز به دوش من بود. هر صبح، قبل از طلوع، از خواب بیدار میشدم، ماسک پارچهای کهنهام را میبستم تا بوی گندیدگی جنازهها نفسم را بند نیاورد، و شروع میکردم. جنازهها گاهی تازه بودند، با پوست رنگپریده و چشمان باز که انگار هنوز به من زل میزدند، و گاهی کهنه، با بویی که معدهام را به هم میپیچید. باید آنها را با زور روی چرخدستی میکشیدم، و اگر جنازهای سنگین بود، مجبور بودم تکهتکهاش کنم – ، با تبر زنگزدهای که دستهاش دستم را زخمی میکرد. گرگها بیصبر منتظر بودند، غرش میکردند و به میلههای قفس میکوبیدند، و من باید با چوب بلند جنازهها را به داخل هل میدادم، در حالی که قلبم از ترس تند میزد. یک لحظه بیاحتیاطی کافی بود تا گرگها به من برسند. تمیز کردن قفس از آن هم بدتر بود – سطلهای آب را از چاه دور میکشیدم، که طنابش پوست دستم را میسوزاند، و خون چسبناک را با برس زبر میسابیدم تا هیچ لکهای نماند. استخوانهای شکسته، تکههای گوشت، و موهای خونی را با دستکشهای پاره جمع میکردم، و میلههای قفس را با پارچهای خشک میکردم تا زنگ نزنند. دستهایم پر از تاول و زخم بود، کمرم درد میکرد، و گاهی از خستگی روی زمین میافتادم، اما نمیتوانستم توقف کنم. ارباب تماشا میکرد، و اگر کارم کند بود، اخم میکرد و میگفت: "تنبل نباش، وگرنه مثل نیلو میشی."
شبها، وقتی تاریکی همه جا را میگرفت، ارباب مرا صدا میزد و میگفت: "بیا، وقتشه." شلاقش مثل همیشه آماده بود، و با هر ضربه میگفت: "این برای خودت خوبه ویول، چون بد بودی." درد شلاق پوست کمرم را میسوزاند، و من نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. گریه میکردم، با صدایی خفه، و احساس گناه مثل خنجری در دلم فرو میرفت – گناه اینکه ارباب را ناامید کردهام، اینکه نتوانستم به اندازه کافی خوب باشم. اما گریه کردن بدتر بود؛ ارباب اخم میکرد و میگفت: "گریه نکن، ضعیف بودن تو رو خراب میکنه." بعد شلاق بیشتری میزد یا مرا بدون شام به آلونک میفرستاد، جایی که روی تشک کاهی دراز میکشیدم، با شکم خالی و بوی خون در بینیام. هر بار که گریه میکردم، ترس از سرنوشت نیلو بیشتر در دلم ریشه میزد. نیلو، که ارباب را ناراحت کرده بود و به ارباب جدیدی فرستاده شده بود. من می دانستم که زندگیاش حالا بدتر است – شاید گرگهای ارباب جدیدش وحشیترند، شاید شلاقهایش سنگینترند. این فکر مثل سایهای روی قلبم افتاده بود، و هر بار که اشتباه میکردم، میترسیدم که ارباب مرا هم مثل نیلو بفرستد به جایی تاریکتر و سختتر.
یک روز، وقتی جنازهای را به قفس میبردم، چرخدستی در گِل گیر کرد و جنازه به زمین افتاد. گرگها دیوانهوار غرش کردند، و من با عجله سعی کردم جنازه را بلند کنم، اما دستم لغزید و یکی از گرگها از لای میلهها به انگشتم گاز گرفت. خون فواره زد، و درد مثل رعد در بدنم پیچید. ارباب که از دور تماشا میکرد، قدمزنان نزدیک آمد و گفت: "بیاحتیاط بودی." آن شب، نه تنها شام نداد بلکه شلاق بیشتری زد و گفت: "تا یاد نگیری، گرسنه میمونی." گریه کردم، چون درد و گناه امانم را بریده بود، اما ارباب فریاد زد: "گریه نکن!" و شلاق دیگری زد. دراز کشیدم در آلونک، با دستی خونآلود و شکمی که از گرسنگی میسوخت، و به نیلو فکر کردم. حتماً او هم حالا چنین دردهایی میکشد، شاید بدتر. باید بهتر میبودم، باید ارباب را راضی نگه میداشتم.
روزها و سالها گذشت،. یک روز، وقتی قفس را تمیز میکردم، صدای قدمهایی ناآشنا شنیدم. مردی غریبه، با ریش بلند و چشمان تیز، کنار ارباب ایستاده بود و به من نگاه میکرد. ارباب به او گفت: "این یکی خوبه، سخت کار میکنه." مرد غریبه سر تکان داد و چیزی زیر لب گفت. قلبم تپید آیا قرار بود مثل نیلو مرا هم بفرستند؟ ترس مثل سرما در استخوانهایم نفوذ کرد. آن شب، وقتی ارباب مرا صدا زد و شلاق را برداشت، گریه کردم و التماس کردم: "لطفاً، ارباب، منو نفرستید. من بهتر میشم." او اخم کرد و گفت: "گریه نکن، وگرنه بدتر میشه." شلاق زد، و من در سکوت درد کشیدم، با ترس اینکه اگر گریه کنم، مثل نیلو به جایی بدتر فرستاده میشوم.
ارباب همیشه میگفت من خوشبختم، و من باور داشتم، چون چاره دیگری نداشتم. در گردنبند قرمزم، در خانه کوچکم، ، احساس امنیت میکردم . صدای غرش گرگها هر شب مرا آرام میکرد، چون یعنی هنوز اینجایم، هنوز مال اربابم. من هرگز نفهمیدم جنازهها از کجا میآمدند یا چرا نیلو رفت. فقط میدانستم که باید خوب باشم، وگرنه سرنوشتم مثل نیلو میشد – جایی تاریکتر، با گرگهایی وحشیتر و شلاقهایی سنگینتر.
شبها، وقتی تاریکی همه جا را میگرفت، ارباب مرا صدا میزد و میگفت: "بیا، وقتشه." شلاقش مثل همیشه آماده بود، و با هر ضربه میگفت: "این برای خودت خوبه ویول، چون بد بودی." درد شلاق پوست کمرم را میسوزاند، و من نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. گریه میکردم، با صدایی خفه، و احساس گناه مثل خنجری در دلم فرو میرفت – گناه اینکه ارباب را ناامید کردهام، اینکه نتوانستم به اندازه کافی خوب باشم. اما گریه کردن بدتر بود؛ ارباب اخم میکرد و میگفت: "گریه نکن، ضعیف بودن تو رو خراب میکنه." بعد شلاق بیشتری میزد یا مرا بدون شام به آلونک میفرستاد، جایی که روی تشک کاهی دراز میکشیدم، با شکم خالی و بوی خون در بینیام. هر بار که گریه میکردم، ترس از سرنوشت نیلو بیشتر در دلم ریشه میزد. نیلو، که ارباب را ناراحت کرده بود و به ارباب جدیدی فرستاده شده بود. من می دانستم که زندگیاش حالا بدتر است – شاید گرگهای ارباب جدیدش وحشیترند، شاید شلاقهایش سنگینترند. این فکر مثل سایهای روی قلبم افتاده بود، و هر بار که اشتباه میکردم، میترسیدم که ارباب مرا هم مثل نیلو بفرستد به جایی تاریکتر و سختتر.
یک روز، وقتی جنازهای را به قفس میبردم، چرخدستی در گِل گیر کرد و جنازه به زمین افتاد. گرگها دیوانهوار غرش کردند، و من با عجله سعی کردم جنازه را بلند کنم، اما دستم لغزید و یکی از گرگها از لای میلهها به انگشتم گاز گرفت. خون فواره زد، و درد مثل رعد در بدنم پیچید. ارباب که از دور تماشا میکرد، قدمزنان نزدیک آمد و گفت: "بیاحتیاط بودی." آن شب، نه تنها شام نداد بلکه شلاق بیشتری زد و گفت: "تا یاد نگیری، گرسنه میمونی." گریه کردم، چون درد و گناه امانم را بریده بود، اما ارباب فریاد زد: "گریه نکن!" و شلاق دیگری زد. دراز کشیدم در آلونک، با دستی خونآلود و شکمی که از گرسنگی میسوخت، و به نیلو فکر کردم. حتماً او هم حالا چنین دردهایی میکشد، شاید بدتر. باید بهتر میبودم، باید ارباب را راضی نگه میداشتم.
روزها و سالها گذشت،. یک روز، وقتی قفس را تمیز میکردم، صدای قدمهایی ناآشنا شنیدم. مردی غریبه، با ریش بلند و چشمان تیز، کنار ارباب ایستاده بود و به من نگاه میکرد. ارباب به او گفت: "این یکی خوبه، سخت کار میکنه." مرد غریبه سر تکان داد و چیزی زیر لب گفت. قلبم تپید آیا قرار بود مثل نیلو مرا هم بفرستند؟ ترس مثل سرما در استخوانهایم نفوذ کرد. آن شب، وقتی ارباب مرا صدا زد و شلاق را برداشت، گریه کردم و التماس کردم: "لطفاً، ارباب، منو نفرستید. من بهتر میشم." او اخم کرد و گفت: "گریه نکن، وگرنه بدتر میشه." شلاق زد، و من در سکوت درد کشیدم، با ترس اینکه اگر گریه کنم، مثل نیلو به جایی بدتر فرستاده میشوم.
ارباب همیشه میگفت من خوشبختم، و من باور داشتم، چون چاره دیگری نداشتم. در گردنبند قرمزم، در خانه کوچکم، ، احساس امنیت میکردم . صدای غرش گرگها هر شب مرا آرام میکرد، چون یعنی هنوز اینجایم، هنوز مال اربابم. من هرگز نفهمیدم جنازهها از کجا میآمدند یا چرا نیلو رفت. فقط میدانستم که باید خوب باشم، وگرنه سرنوشتم مثل نیلو میشد – جایی تاریکتر، با گرگهایی وحشیتر و شلاقهایی سنگینتر.
کتابهای تصادفی
