اکیدنلا
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هوا سردتر شده بود، و بوی گندیدگیِ لجنِ اطراف چاه، با بوی همیشگیِ خون درمیآمیخت. مرد ریشو تیزچشم، یک روز آنجا ماند. ارباب به او "سروان" میگفت. سروان کم حرف بود، اما نگاهش همیشه روی من بود؛ موقعی که جنازهها را تکهتکه میکردم، وقتی با سطلهای سنگین آب از چاه میکشیدم، حتی وقتی روی زمین میخزیدم تا استخوانی را از زیر قفس گرگها بیرون بکشم. نگاهش من را دنبال می کرپ. ترسیده بودم. آن شب، پیش از آنکه ارباب مرا صدا بزند، سروان با او در اتاق گرمِ خانه، پشت پنجرههای مات، پچپچ میکردگ
شب بعد، ارباب مرا صدا نزد. به جایش، سروان آمد دمِ آلونک. دستش را روی میلههای زنگزدهٔ در گذاشت و گفت: "بیدار شو. وقت امتحانه.". سروان مرا به انباری پشت خانه برد، جایی که بوی نم و کپک میداد. توی کیف اش ابزار های عجیبی داشت: زنجیرهای نازک، میلههای فلزی صیقلی، و چیزهایی شبیه انبرک. دستش را به سمت یک شلاق نازک و انعطافپذیر برد که تهش سرب بود. گفت «ارباب جدید ات گریه دوست ندارد »و لبخندی زد چشمانش را باریک کرد. "اماده باش "
ارباب جدید. کلمات مثل یخ در رگهایم دویدند. گفتم: "من... مال اربابم." صدام لرزید. سروان خندید: "همهچیز تو این دنیا قیمت داره، دختر خوب. ارباب فعلیت یه پیشنهاد خوب گرفته." شلاق نازک را در هوا تکان داد و هیس کرد. "بیا اینجا. دستات رو بذار روی این میز."
میزش چوبی و سرد بود. هر ضربهٔ شلاق، برخلاف شلاق زمختِ ارباب، دردِ تیز و برندهای داشت که مستقیم به استخوانها میرسید. گاز گرفتگیِ گرگ روی انگشتم تیر میکشید، اما سروان فقط به نقاطی میزد که زخم نبودند. "گریه نکن. ارباب جدیدت از اشک خوشش نمیاد. فقط سکوت میخواد و اطاعت." با هر ضربه، تصویر نیلو جلوی چشمم میرقصید – با گردنبند جدیدش، در تاریکیِ جایی دیگر، زیر دست اربابی که شلاقش نازک و صیقلی بود. آیا او هم این را یاد گرفته بود؟ آیا گریه کرده بود؟ درد آنقدر شدید بود که نمیتوانستم نفس بکشم، اما اشک نریختم. * بدنم را سفت کردم تا کمتر درد بکشم، و ناله نکردم وقتی انبرکهای سرد روی پوستم فشار میآورد.
، ارباب و سروان جلوی قفس گرگها ایستاده اند ارباب به من اشاره کرد: "بیا اینجا، ویول." صدایش نرم بود، مثل وقتی که میگفت ما خانوادهاش هستیم. دلم هری ریخت. نزدیکتر که رفتم، سروان یک تکه کاغذ به ارباب داد. ارباب نگاهی به آن انداخت و بعد به من لبخند زد: "خب، وقت ***حافظیه. سروان تو رو به یه جای خوب میبره. ." دنیا برای لحظهای سیاه شد. دستهایم یخ کردند. خودم را روی زانوهایم انداختم، خاک و آب باران روی شلوار کهنهام پاشید: "لطفاً، ارباب! من قول میدم بهتر کار کنم! مثل نیلو نباشم، لطفاً!" صدایم به جیغ تبدیل شد. ارباب اخم کرد. سروان قدمی جلو گذاشت
دستهای سروان گردنبند قرمز را گرفت. قفل پشت گردنم باز شد. برای اولین بار در سالها، گردنم سبک و سرد و عریان بود. حسِ وحشتناکِ رها شدن، مثل افتادن در پرتگاه بود. بیپناه. دیگر هیچ جادویی مرا به خانه برنمیگرداند. سروان گردنبند جدیدی را از جیبش درآورد – آبی، سرد، با پلاکی سیاه. .ا. آن را دور گردنم قفل کرد. پلاکسیاه روی ترقوهام سنگینی میکرد، مثل نگاهِ سرد سروان.ارباب دستش را یک لحظه روی صورتم گذاشت. بعد برگشت و به سمت خانه رفت، بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند. سروان زنجیری به حلقهٔ جدیدِ گردنبندم بست. "پاشو. راه طولانیست."
در حالی که زنجیر به دستهای سروان بسته بود و باران روی صورت و گردنم میخورد، از خانهٔ کوچک و تاریک دور شدیم. پشت سر، غرش گرگها بلند شد ، غرشها زیباتر و به نظر میرسیدند، . نگاهم به خانه دوخته شد، به پنجرههای مات، جایی که ارباب بود، دلم خواست برگردد، به آن آلونکِ ، به آن شلاقهای آشنا، به آن احساسِ امنیت سروان زنجیر ام را محکوم تر کشید
شب بعد، ارباب مرا صدا نزد. به جایش، سروان آمد دمِ آلونک. دستش را روی میلههای زنگزدهٔ در گذاشت و گفت: "بیدار شو. وقت امتحانه.". سروان مرا به انباری پشت خانه برد، جایی که بوی نم و کپک میداد. توی کیف اش ابزار های عجیبی داشت: زنجیرهای نازک، میلههای فلزی صیقلی، و چیزهایی شبیه انبرک. دستش را به سمت یک شلاق نازک و انعطافپذیر برد که تهش سرب بود. گفت «ارباب جدید ات گریه دوست ندارد »و لبخندی زد چشمانش را باریک کرد. "اماده باش "
ارباب جدید. کلمات مثل یخ در رگهایم دویدند. گفتم: "من... مال اربابم." صدام لرزید. سروان خندید: "همهچیز تو این دنیا قیمت داره، دختر خوب. ارباب فعلیت یه پیشنهاد خوب گرفته." شلاق نازک را در هوا تکان داد و هیس کرد. "بیا اینجا. دستات رو بذار روی این میز."
میزش چوبی و سرد بود. هر ضربهٔ شلاق، برخلاف شلاق زمختِ ارباب، دردِ تیز و برندهای داشت که مستقیم به استخوانها میرسید. گاز گرفتگیِ گرگ روی انگشتم تیر میکشید، اما سروان فقط به نقاطی میزد که زخم نبودند. "گریه نکن. ارباب جدیدت از اشک خوشش نمیاد. فقط سکوت میخواد و اطاعت." با هر ضربه، تصویر نیلو جلوی چشمم میرقصید – با گردنبند جدیدش، در تاریکیِ جایی دیگر، زیر دست اربابی که شلاقش نازک و صیقلی بود. آیا او هم این را یاد گرفته بود؟ آیا گریه کرده بود؟ درد آنقدر شدید بود که نمیتوانستم نفس بکشم، اما اشک نریختم. * بدنم را سفت کردم تا کمتر درد بکشم، و ناله نکردم وقتی انبرکهای سرد روی پوستم فشار میآورد.
، ارباب و سروان جلوی قفس گرگها ایستاده اند ارباب به من اشاره کرد: "بیا اینجا، ویول." صدایش نرم بود، مثل وقتی که میگفت ما خانوادهاش هستیم. دلم هری ریخت. نزدیکتر که رفتم، سروان یک تکه کاغذ به ارباب داد. ارباب نگاهی به آن انداخت و بعد به من لبخند زد: "خب، وقت ***حافظیه. سروان تو رو به یه جای خوب میبره. ." دنیا برای لحظهای سیاه شد. دستهایم یخ کردند. خودم را روی زانوهایم انداختم، خاک و آب باران روی شلوار کهنهام پاشید: "لطفاً، ارباب! من قول میدم بهتر کار کنم! مثل نیلو نباشم، لطفاً!" صدایم به جیغ تبدیل شد. ارباب اخم کرد. سروان قدمی جلو گذاشت
دستهای سروان گردنبند قرمز را گرفت. قفل پشت گردنم باز شد. برای اولین بار در سالها، گردنم سبک و سرد و عریان بود. حسِ وحشتناکِ رها شدن، مثل افتادن در پرتگاه بود. بیپناه. دیگر هیچ جادویی مرا به خانه برنمیگرداند. سروان گردنبند جدیدی را از جیبش درآورد – آبی، سرد، با پلاکی سیاه. .ا. آن را دور گردنم قفل کرد. پلاکسیاه روی ترقوهام سنگینی میکرد، مثل نگاهِ سرد سروان.ارباب دستش را یک لحظه روی صورتم گذاشت. بعد برگشت و به سمت خانه رفت، بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند. سروان زنجیری به حلقهٔ جدیدِ گردنبندم بست. "پاشو. راه طولانیست."
در حالی که زنجیر به دستهای سروان بسته بود و باران روی صورت و گردنم میخورد، از خانهٔ کوچک و تاریک دور شدیم. پشت سر، غرش گرگها بلند شد ، غرشها زیباتر و به نظر میرسیدند، . نگاهم به خانه دوخته شد، به پنجرههای مات، جایی که ارباب بود، دلم خواست برگردد، به آن آلونکِ ، به آن شلاقهای آشنا، به آن احساسِ امنیت سروان زنجیر ام را محکوم تر کشید
کتابهای تصادفی

