فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اکیدنلا

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اتاق کوچک بود، بوی ضدعفونی‌کننده‌ای تند می‌داد که زیرش بوی کهنگی و نم به مشام می‌رسید. دیوارها سفید بودند، اما ته‌دیگه‌ای کثیف و پر از خط و خش. روی زمین سیمانی، فقط یک تشک نازک پلاستیکی انداخته بودند که بوی لاستیک کهنه می‌داد. ویول روی آن نشسته بود، پشتش به دیوار، زانوهایش را تا چانه بالا آورده بود.
گردنش می‌سوخت.
دردی تیز و گزنده، مثل آتشی که روی پوستش را کباب کرده باشد و حالا تا اعماق گوشتش رخنه کرده بود. دستش را به آرامی، با ترس، به سمت گردن برد. پوست برآمده و زمخت بود. هفت خط موازی که با سوزنی داغ روی گوشتش کنده شده بود. | | | | | | | ۶ ۵ ۸ ۷ ۱ ۰ ۶
با نوک انگشتان لمسش کرد و بی‌اختیار از درد به خود پیچید. اشک در چشمانش جمع شد، اما آنها را پس کشید. گریه نکن. ارباب جدیدت از اشک خوشش نمیاد. فقط سکوت می‌خواد . صدای سروان در گوشش طنین انداخت.
نفسش به لرزه افتاد. اینجا کجا بود؟ بعد از آن همه راهپیمایی در پی سروان، به این اتاق کوچک و قفل شده انداخته شده بود. قبل از آن، زنی خشن و بی‌رویی او را به اطاقی برده بودند. با برس‌های زبر پوستش را ساییده بودند تا خون خشک‌شده و بوی گندیدگی از تنش زدوده شود. موهای آبی‌ سیر اش را با شامپویی که چشم‌هایش را می‌سوزاند شسته بودند. به او لباس نو داده بودند، یک پیراهن ساده و گشاد به رنگ خاکستری. سپس آن مرد با دستگاه داغ‌زن آمده بود. هیچ توضیحی نداده بود. فقط کارش را کرده بود. ویول حتی جیغ هم نکشیده بود. درد آنقد سریع بود که صدا در گلویش خفه شد. فقط اشک بی‌اراده از چشمانش جاری شده بود که زنی با بی‌تفاوتی با دستمالی پاکش کرده بود. "جون بکن، گریه نکن. این که دردی نداره."
درد داشت. حالا هم داشت.
از شکاف زیر در، نور زرد و کم‌رنگی به داخل می‌تابید. سایه‌های دراز و عجیبی روی دیوار مقابل می‌انداخت. از بیرون، صداهای مبهمی به گوش می‌رسید: قدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، صدای کشیده شدن چیزی روی زمین، گاهی یک فریاد کوتاه و بلافاصله خفه شده.
ترس وجودش را می‌فشرد. اینجا شبیه خانه ارباب نبود. آنجا حداقل صداها را می‌شناخت: زوزه باد، غرش گرگ‌ها، صدای قدم‌های سنگین ارباب. اینجا همه چیز ناشناخته و تهدیدآمیز بود.
دستش را دوباره به گردنش برد. برجستگی‌های زخم را لمس کرد. این چیزی بود که سروان گفته بود؟ "ثبت در بانک اطلاعات"؟ این کد، هویت جدیدش بود؟ دیگر "ویول" نبود. حتی آن "دختر خوب" یا "دختر بد" هم نبود. حالا فقط یک شماره بود. ۶۵۸۷۱۰۶.
به آلونک کنار قفس گرگ‌ها فکر کرد. به بوی خون و کاه. به صدای آرامش‌بخش غرش گرگ‌ها در شب. دلش برای آن جا تنگ شد. 
ناگهان، صدای کلیدی که در قفل می‌چرخید شنیده شد. ویول خودش را به دیوار چسباند، نفس‌نفس زد. در به صدا باز شد.
یک مرد لاغر و دراز با عینکی ته‌استکانی وارد شد. یک تبلت در دست داشت. نگاهی سرسری به ویول انداخت، سپس به تبلت نگاه کرد.
"۶۵۸۷۱۰۶. بلند شو."
ویول با لرز بلند شد. پاهایش سست بودند.
مرد با نوک خودکارش به سوی در اشاره کرد. "بیا بیرون. برای نمایش آماده‌ات می‌کنند."
ویول به دنبال او به راه افتاد،  از اتاق که بیرون آمد، یک راهروی باریک و کم‌نور دید با درهای فلزی مشابه در دو طرف. بوی شدید ضدعفونی‌کننده اینجا هم بود، اما اینبار با بوی عرق درآمیخته بود.
از راهرو که گذشتند، به سالنی بزرگ‌تر رسیدند. چندین آکیدنالای دیگر آنجا بودند، همگی با لباس‌های خاکستری یکسان، همگی با داغ‌های سیاه بر گردن. برخی روی صندلی‌های پلاستیکی نشسته بودند و به زمین خیره شده بودند، برخی ایستاده بودند و می‌لرزیدند.  موهای آبید داشتند.  اینها رده E و F بودند.یا مثل ،۶۵۸۷۱۰۶ بی‌رده. کالاهای کم‌ارزش.
یک زن چاق با یونیفرم آبی رنگ به سوی آنها آمد. نگاهی به ویول انداخت و سپس به تبلت مرد نگاه کرد.
"این همون بی‌رده‌ئه؟ ۶۵۸۷۱۰۶؟"
مرد با سر تأیید کرد. "بله. برای بررسی نهایی ببرش."
زن دستش را محکم روی بازوی ویول گذاشت و او را به سوی گوشه‌ای از سالن کشید. "بیا اینجا. باید مطمئن بشیم سالمی."
او را واداشت تا بایستد. سپس با حرکاتی سریع و ماهرانه، پیراهن خاکستری را از تن ویول به بالا کشید و به گوشه‌ای پرتاب کرد.
ویول بی‌اختیار خودش را جمع کرد، سعی کرد با دستانش خودش را بپوشاند. هوای سرد سالن بر پوست برهنه‌اش بخورد.
زن اخم کرد. "دستات رو پایین بذار. قراره برات مشتری پیدا کنیم، ."
دست ویول را به زور از هم جدا کرد و او را وادار کرد تا صاف بایستد. سپس شروع به بررسی او کرد، . دندان‌هایش را نگاه کرد، گوش‌هایش را کنار زد، جای گاز گرگ روی انگشتش را با بی‌تفاوتی بررسی کرد.
"اثری از بیماری مسری نیست. جای زخم‌ها کهنه‌ان. قابل فروشه." این را بیشتر برای خودش گفت تا برای ویول.
سپس ماژیک از جیبش درآورد و با ماژیک روی سینهٔ ویول نوشت: 6587106 - 8500 Credit
عدد آخر، قیمت او بود.
ویول به لرزه افتاد، . به یاد بازار روز افتاد که سروان از آن حرف زده بود: "عرضهٔ برهنه برای بررسی سلامت".
زن پیراهن را به سویش پرتاب کرد. "بپوش. فردا صبح تو لیست مزایده هستی. امشب تو اتاق انتظار می‌مونی."
ویول با دستان لرزان پیراهن را پوشید. پارچهٔ خشن حالا به نظر نوازشگر می‌رسید.
زن او را به سوی گروه دیگری از آکیدنالاها که در صفی بی‌هدف ایستاده بودند، هُل داد. "برو اونجا وایسا. حرکت نکن."
ویول به صف پیوست. در مقابلش، آکیدنالایی با چشمانی کاملاً خالی و بی‌روح ایستاده بود. شماره‌ای روی سینه‌اش نوشته بود . ویول به گردن خودش دست برد. برجستگی‌های زخم را زیر انگشتانش حس کرد.
دیگر  ویول نبود،

کتاب‌های تصادفی