وارث حقیقت
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
گرمای سوزان بیابان رو به افزایش بود و شن های طلایی آن خود گرما را افزایش میدادند،رفته رفته تعداد مامولک ها و عقرب هایی که در اطراف آریان ظاهر میشدند افزایش پیدا میکرد و بر مقدار خشمشان افزوده میشد سعی به نزدیکی بیشتر میکردند.
« شادولف حواست به اطرافت باشه احساس میکنم که دیگه آزمون آمورنا خودش رو نشون میده!»
قطرات عرق از پیشانی آریان سرازیر بود. سکوت سنگینی برای مدت کوتاهی همه جا را فرا گرفت و این آرامش همچون زه کشیده کمان در انتظار رها شدن بود . سرانجام نبرد میان آریان و موجودات بیابان آغاز شد!
«بابایی مواظب باش این موجودات سیاه کوچولو با شش تا پا خطرناکن اون دمشون زهر داره »
«میدونم شادولف بهشون عقرب میگن، نیشت نزد که؟ باز ***روشکر که الان روزه وگرنه ممکن نبود که تو شب اینا رو ببینم،...»
آریان برای لحظه کوتاهی ساکن ماند و مبارزه رو به شادولف واگزار کرد،پا هایش روی شن سوزان بیشتر فرو میرفت ،رگ های دستش بیشتر نمایان میشد.
«خب اممم بهتره تمرکز کنم ، من منبع مانای کمی دارم برای همین اگه از تمام دریچه های مانا استفاده کنم درسته که از کل بدنم محافظت میشه اما قدرت تخریب حمله من کم میشه برای همین بیا کل مانای بدنم رو تنها به دست و کف پاهام هدایت کنم.......خیلی خب من یه تقویت کنندم نمیتونم جادوی بزرگ بزنم ولی مشت که میتونم!!، شادولف برو کنار!!!»
آریان بعد مکث کوتاه و فریادی که به سمت شادولف کشید به سمت بالا پرید بعد با یک مشت به زمین نرم کوبید، مشت او حاوی درخشش قرمز رنگی بود که باعث شد منطقه اطرافش تا ارتفاع کمی شن باران شود و لرزش خفیفی در زمین ایجاد کند همین لرزش باعث شد که عقرب ها برای مدتی متوقف بشن!
«خیلی خب شادولف حالا حمله کن!»
شادولف با آن بدن کوچیک اما فرز خود مانند یک سایه متحرک میان گرد و غبار حاصل از مشت آریان حرکت میکرد و با پنجه های برنده خود عقرب ها را له میکرد.
گردوغبار حاصل از ضربه هنوز فرو ننشسته بود که موج دوم حمله عقرب ها آغاز شد اما آمورنا تنها به این بسنده نکرد و گربه های صحرا نیز به نبرد ملحق شدند،موجودی نارنجی رنگ با بدنی چابک مانند شادولف اما برخلاف آن مظهر نور بودند.
آریان با سرگیجه ناگهانی به عقب لغزید و به روی یکی از زانو های خود افتاد و فریاد زد«شادولف حواست به اینا باشه!»
«هممم خوبه خوبه،این پسر ضعفش رو شناخته و میدونه که چجوری از بدنش استفاده که اما متاسفانه چون فیزیکش کوچیکه نمیتونه کامل از اون چیزی که تو ذهنش هست استفاده کنه»زینارفیل به میدان نبرد زیرپایش می نگریست و با خود به برنامه آموزشی بعدی آریان فکر میکرد.
«اون گرگم که انگار نه انگار تازه متولد شده!خوش بحالت آریان موجود خوبی رو هم پیمان خودت کردی!حالا ببینم از دست این یکی مرحله چطور خلاص میشی پسرم؟!»
بعد از گذشت چند ساعت نبرد متوالی میان آریان و صحرا، خورشید شروع به غروب کردن کرده و آسمان را همچون بیابانی طلایی مایل به قرمز نموده به گونه ای که انگار انعکاس تصویر بیبان در آسمان نمایان بود
«بابا من دیگه خستم نمیتونم ادامه بدم هوا هم داره تاریک میشه هم گشنمه هم تشنه...»
«باشه شادولف میدونم منم خستم.....انگار دیگه قرار نیست حمله کنن خیلی خب تو استراحت کن من مواظبم بعد تو نگهبانی بده تا من استراحت کنم»
بعد از اتمام گفت وگو و به خواب رفتن شادولف آریان به شکل چهار زانو نشسته و شروع به مراقبه کردن میکندآریان در حین مراقبه و جذب مانای اطراف شروع به گسترش حواس خود نموده و محیط را اسکن میکند.
«خب تا الان نمیدونم چقدر از ورودم به این آمورنا گذشته اما با توجه به اینکه جیره من الان تموم شد معلومه حدود یک هفته از زمان ورود رد شده و با توجه به اینکه مو قع ورود تقریبا یک روز بی حرکت سر جای خودم موندم و مابقی نزدیک به سه طارن راه رفتم اما نمیتونم محیط بیرونی رو پیدا کنم، قبلا گسترش حواسم تا پنج طارن ادامه پیدا میکرد اما الان همین مقداره و هنوز به ورودی نرسیدم!؟ »(,پ،ن یک طارن معادل یک کیلو متر.!)
«مگه چقدر اومدم داخل صحرا؟؟»آریان مدام به این فکر میکرد که چگونه از این بیابان خارج شود و هدف از سخن زینارفیل درباره هدف چه بود اما او همچنان به نتیجه ای نمیرسید.
«امروز برای اولین بار تونستم که یک مشت واقعی بزنم و مشت قوی هم بود ***یی ولی واضحا نه از زور خودم بلکه به این دلیل بود که تونستم از عنصر باد استفاده کنم.
وقتی که دارم نبرد رو مرور میکنم انتقال مانا به دست پاها و بستن سایر دریچه ها تونستم مقدار فشردگی مانا رو در این دو منطقه زیاد کنم برای همین تداخل مانای من و محیط مثل یک پمپ فشار مثبت عمل کرد و نیروی پیشران ایجاد نمود و همین باعث شد هم پرشم و هم مشتم قوی تر بشه اما این کافی نیست غلظت مانای من زیاد نیست !..
. آروم باش شادلوف خرخر کردنت همه رو تو بیابون بیدار کرد...خب با این توصیفات یه چیز واضحه من ضعیفم و نمیدونم اون عجوزه چطور فکر کرده من میتونم از پس این آزمون بر بیام !»
بلاخره آریان بعد از بد بیراه گفتن به زینارفیل جای خودش رو با شادولف عوض کرد و شروع به خوابیدن نمود تا خود را برای آزمون های بعدی اماده کند.
باد های سرد و تاریک بیابان شروع به وزیدن کرده بود و خزهای سیاه شادولف را به رقص درآورده بود. شن هایی که روز به گرمی و داغی کوره گشته بود حال مانند خرده شیشه هایی سوار بر باد به سمت بدن شادولف و آریان حمله میکرد،درسته بیابان در شب ها میزبان باد های برنده و روز ها خونه عقرب های زهراگین.
«بابایی زود بیدار شو یه چیزی داره میاد این سمتی!» شادولفی که بدن خود را عقب کشیده بود و آماده پریدن بود سعی در بیدار کردن آریان داشت.
«چخبر شده شادولف؟؟»
ناگهان چشمان آریان به آن دو جفت چشم که از دور به او می نگریست خیره ماند یکی از آن ها چشمانی سیاه و دیگری همچون چشمان آریان به رنگ آبی آسمان بود.
«آهای شما ها کی هستین؟»
با هر قدمی که آن دو به آریان نزدیک میشدند دستکش های آریان همان دستکشی که قلب تارنتیس را در دست داشته به لرزه در می آمد.آریان و شادولف هردو در جا های خود بی حرکت مانده بودند گویا قفل شده بودند.
مرد چشم آبی دست خود را بر سر کوچک آریان کشید و بعد انگشت خود را به سمت قلب آریان زد ودر نهایت غیب شد همانگونه که آمده بود رفت.
آن زن چشم مشکی بوسه ای بر گونه آریان زد و در گوش او به آرامی زمزمه کرد:«مراقب خودت باش پسرم!».
با ناپدید شدن آن دو ،قفل نامرئی شکست. شادولف با ناله ای از اضطراب به سوی آریان دوید اما او پیش از رسیدن گرگ، روی شن ها افتاده بود و لبانش با واژه ای میلرزید که سالها آن را تکرار میکرد بی آنکه معنای واقعی آن را بداند«مامان».
کتابهای تصادفی

