وارث حقیقت
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ساعت ها از گریه و فریاد بی امان آریان گذشت و بلاخره تصمیم گرفت که این آزمون را انجام دهد اما هنوز نمیدانست چه آزمونی؟او در دل بیابان پیش میرفت و روز ها همین طور میگذشت نه خبری از زینارفیل بود نه آزمون، تنها تخم سیاه بود که در آغوش آریان قرار داشت و مدام بزرگ و بزرگتر میشد.
گاه بی گاه حرکت کرم های شنی را زیر پا هایش حس میکرد و با خود به آن جمله اگر هدفی وجود تدارد هدفی بساز می اندیشید.
«این پسره احمق کی فکرش رو میکرد این همه پیشروی کنه، الحق که شاگرد خودمی ولی برام عجیبه! این اولین باره که میبینم آمورنا با یه نفر اینقدر مهربون برخورد کنه حتی آتریوس هم اگه بود تا الان با توهم ها و اون عقرب ها و روباه ها طرف شده بود اما این نه! خودشم اون تخم چرا اینهمه عجیبه هی داره مانای آریان رو میخوره و بزرگ میشه رنگشم سیاه و سیاه تر میشه!»
صدای حرکت شن های روان ،زوزه های غضبناک باد و وزن سنگین تخم آریان را هم از لحاظ جسمی و هم روانی خسته کرده بود. دمای سوزناک بیبان با پیشروی بیشتر افزایش پیدا میکرد و آریان رو عصبی تر!
«چرا این آزمون کوفتی خودش رو نشون نمیده تخم عزیزم بهتر نیست یکم مانا برای منم نگه داری! یعنی اگر غلظت مانا تو محیط زیاد نبود تا الان صد بار از کمبود مانا تو بدنم مرده بودم، الان چند روز گذشته زینارفیل کجاست؟بهتره یکم بخوابم.»
آریان به علت خستگی زیاد و پیادروی طولانی در این یک هفته دیگر نتوانست تحمل کند و برخلاف ترس از محیطی که داشت و در این روز ها نخوابیده بود سرانجام چشمان خود را بست و به خواب هفت پادشاه رفت.
صدای خش خشی از فشرده شدن شن ها در کنار گوش آریان ذهن او را قلقلک میداد و همین باعث بیداری او شد. هنگامی که چشمان خواب آلود خود را باز کرد جانور سیاه کوچکی دید که دقیقا بالای سر او ایستاده بود و همین آریان را وحشت زده کرد به سرعت واکنشی نشان داد به طوری که با کمک انتقال مانایی که از زینارفیل در طول سفر یاد گرفته بود جریان مانارو در زیر خود ایجاد کرد و از عنصر باد استفاده نمود و فاصله خود را از آن موجود افزایش داد.
«وای *** این چیه!شانس آوردم فقط چند ساعت خوابیدم ولی کم مونده بود بمیرم!!! هعی چرا اینجوری نگام میکنی سرت رو کج کردی سگ سیاه؟!!.....صبر کن ببینم اون پوست تخم نیست که اون جاست..عه نگوو!!» سریع دست در کیفش کرد تا آن سرمای سطح تخم را حس کند اما خبری نبود.
«درسته بابایی منم اون تخم ولی من سگ نیستم که»
موجود درون تخم بلاخره به دنیا اومده بود و از طریق تلپاتی با ذهن آریان حرف میزد.
«یعنی تو واقعا از اون تخم دراومدی؟و چطور میتونی تو ذهنم حرف بزنی!!!ولی خوشگلی یعنی ترسناک نیستی الان که دقت میکنم با اون چشمای درشت و نازت خیلی بانمکی!!و چرا من رو بابایی صدا میکنی؟»
«نمیدونم چرا ولی از وقتی که مانات رو ریختی تو تخم من اون گرمای مانای تو رو حس کردم.»آن گرگ سیاه مدام با هر حرفی که ذهنش تراوش میشد به آریان نزدیکتر میگشت
« من رو جذب خودش کرد مانات برخلاف بقیه و محیط خیلی خیلی لطیفه و من اولین بار بود که تونستم با درون یه نفر ارتباط برقرار کنم پس تو بابامی!امم من چیم دقیق نمیدونم ولی فکر کنم گرگم تا سگ»
« خوبه ولی معلومه تو هم مثل منی یه تنها که خیلی نمیدونه منم دقیقا نمیدونم چیم یا کیم من رو یه اژدها بزرگ کرده ولی من از یه نژاد دیگم مامان بابا ندارم تو هم جای اینکه پیش مامان بابات باشی و بدونی سگی یا گرگ ،که البته من فکنم سگی،تو دل بیابون به دنیا اومدی..ولی اشکال نداره من تو رو بزرگ میکنم!»
آریان و این حیوان تازه متولد شده برای مدت طولانی گرم گفت و گو شدند و بعد چند روز بلاخره آریان از دلتنگی درآمده بود و می خندید.او پس از بررسی و دانش خود همراه با توضیحات حیوان متوجه شد که این موجود یک گرگ هست اما تنها همین بود نه بیشتر!
«خیلی خب حالا که میدونم چی هستی و من رو بابا صدا میکنی بیا برات اسم بزاریم اممم بزار فکر کنم،رنگت سیاهه به طوری که اگر درخشش نقره ای چشمات نباشه تو تاریکی حتی نمیشه تو رو تشخیص داد وگرگ بودنت بهت شادولف میگم یعنی ترکیب سایه و گرگ نظرت چیه؟»
« هر اسمی که بابایی بزاره قبول دارم!»
«خیلی خب شادولف بیا بریم از این بیابون کوفتی خارج بشیم و اون زینارفیل خبیث رو پیدا کنیم!»
آریان و شادولف سفر خود را در بیابان ادامه میدادند و گرگ جوان به دنبال شکار گربه های صحرا بود.
رفته رفته رفتار بیابان تغییر میکرد سراب های بیشتری تشکیل میشد مخصوصا که جیره آب آریان رو به اتمام بود اما تنها سراب آب نبود بلکه در درون آن چهره های ناشناخته ای جلو چشمانشان ظاهر میشد.
در همین حال زینارفیل در حال تماشای آریان از آسمان بود او از قدرت اژدهایی خود استفاده میکرد ،تنها نژادی که در این دنیا حق پرواز کردن داشتند اژدهایان بودند.باد موه های معجدش را شناور کرده بود و با آن چشمان کهربایی اش همه جا را رسد میکرد.
«خب خب انگار یواش یواش آزمون بیابون شروع میشه ، یک هفته گذشته و آریان تا همین الانشم خوب دوام آورده ،اما کی فکرش رو هم میکرد که اون تخم سیاه بشه یکی از نادر ترین گونه های روی زمین انقدر نادر که حتی من هم فراموش کرده باشم، گرگ شبح و آریان ببینیم شما دو تا چه میکنید.»
کتابهای تصادفی

