فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ماجراجویی در دنیا های دور افتاده

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدای قدم‌های سنگینم توی راهرو پیچیده بود.
 کلید را چرخاندم و در اتاق کوچک باز شد. یک میز  با لپ‌تاپی خاموش، چند کتاب نیمه‌باز روی هم ریخته، و تختی که انگار بیشتر از من از زندگی دل‌زده بود.
(خب… بلخره رسیدم خونه. البته اگه بشه اسمشو خونه گذاشت.)
کت شلوار خاکستری‌ که به تن داشتم رو به آرومی دراوردم و روی صندلی انداختم. بعد از چند لحظه کمی به بدنم کشش دادم و رفتم سمت حمام. شیر آب گرم را باز کردم. بخار در اتاقک کوچک پخش شد. حس ابی که روی بدنم میریخت و بخاری که حموم رو پر کرده بود حس واقعا خوبی داشت.
«هرکسی جای من بود الان باید شرکت خودشو تاسیس میکرد ولی بخاطر اون...من فرصتای طلاییمو از دست دادم»
یاد اون روزهایی افتادم که فقط با چند جمله ساده می‌تونستم ذهن طرف مقابلم رو توی دستم بگیرم. دو سه نفر هم بودن که بعد از حرف‌هام دیگه طاقت نیاوردن… و رفتن دنبال مرگ خودشون واقعا سابقه مزخرفی رو برام رقم زدن. از اون روز به بعد، ترجیح دادم سکوت کنم.
 سکوت… راحت‌تر از توضیح دادنه و ادما احمقن.
از حمام بیرون زدم. حوله رو روی شونه‌هام انداختم. روی تخت ولو شدم. سقف سفید خیره‌کننده بود. چشمام سنگین شدن.
خب… خواب شاید تنها جاییه که هنوز از دستم خسته نشده.
وقتی دوباره سعی کردم چشمامو به آرومی باز کنم انگار هیچی اطرافم نبود
 فقط تاریکی.
خلأیی بی‌انتها. هیچ صدایی نبود به معنای کلمه هیچی.
«تاریکی… واقعاً این همه چیزی بود که نصیبم شد؟»
حسی سنگین دورم پیچید. چیزی ورای تصور، حضوری که نه شکل داشت، نه صدا، اما تمام وجودمو فشار می‌داد.
 جلوی پام قطره‌ای لرزان شناور شد. کوچک… اما درونش جهان‌ها می‌چرخیدن. ستاره‌ها، کهکشان‌ها، زندگی‌های ناشناخته.
صدا های توی ذهنم پیچیدن. نه قابل درک بودن، نه مفهوم خاصی داشتن، اما به طرز عجیبی می‌فهمیدم.اون مثل یه دعوت بود… یا شاید یه امتحان.
در همون حال پوزخندی زدم.
 «فکر نکنم امتحانش ضرری داشته باشه.»
قطره فرو افتاد. تاریکی لرزید. همه‌چیز در هم ریخت.
با نفس‌نفس چشمانم باز شد. هوای سنگین سینه‌مو پر کرد.
 سقفی بلند با نقاشی‌های طلایی بالای سرم بود. پرده‌های ضخیم مخملی، بوی عود و چوب صندل. اینجا هیچ شباهتی به اتاق کوچیک من نداشت.
دستمو بالا آوردم. انگشتای کشیده و سفید. نه… این دست من نبود.
با گام‌های لرزان به سمت آینه‌ی قدی رفتم.
 انعکاسم… مردی جوان با موهای نقره‌ای و چند تار سرخ میانشون مثل شعله‌ی درحال خاموش شدن. چشم‌های زمردی تیره، نگاه نافذ و لباسی اشرافی.
«این… دیگه چیه؟!»
سردردی کوبنده از شقیقه‌هام گذشت. به زانو افتادم. تصاویر غریبی از جشن‌ها، تالارها، صدای افرادی ناشناس… مثل تکه‌های شکسته‌ی حافظه هجوم آوردن.
در همین لحظه در اتاق باز شد. خدمتکاری با لباس رسمی وارد شد، سرش را پایین انداخت.
 خدمتکار: «سرورم… حالتان خوب است؟»
چشم‌هامو بستم. کلمات روی زبونم گیر کرده بودن. بالاخره با صدایی گرفته گفتم:
 مه: «فقط… کمی خستگی.»
خدمتکار تعظیم کرد و عقب رفت.
 من دوباره به آینه نگاه کردم. صورتی که می‌دیدم… مال من نبود. برگشتم روی تخت. چشمامو بستم. شاید خواب همه‌چیزو درست کنه.
اما این بار وقتی چشم باز کردم، درون همون اتاق بودم، فقط… ساکت‌تر، تاریک‌تر. هوا حس عجیبی داشت.
 روی صندلی نزدیک آتشدان، همون مرد جوان نشسته بود. همون موهای نقره‌ای با رگه‌های سرخ. همون نگاه زمردی. اما این بار غرور در وجودش موج می‌زد.
جرج: «تو جسارت کردی و کالبد مقدس منو با حضورت آلوده کردی. این بدن میراث خاندان بلره و من وارث بر حق این بدنم. خودتو معرفی کن.»
 نفسی عمیق کشیدم تا حدودی به خودم مسلط شدم. با نگاهی خسته نگاه ازش گرفتم.
 مه: «می‌خوای چیزی که خودم خودمو صدا می‌کنم رو بدونی… یا چیزی که بقیه صدام می‌کنن؟ البته اسممو کامل به خاطر ندارم و فقط قسمتی ازش یادمه فکر کنم مه بود.»
لحظه‌ای مکث کردم.
مه: «البته شک دارم تو اصلاً بتونی درک کنی.»
سکوت.
 بعد صدای جرج مثل پتکی توی ذهنم کوبید:
 جرج: «زبان تیز و گستاخی داری بهتره کلماتت رو با دقت انتخاب کنی.»
سردرد شدت گرفت. زمین زیر پام سست شد. و درحالی که تصویر محیط داشت درهم میشکست دوباره از خواب پریدم و هنوز توی اتاق خواب جرج بودم اما اینبار اون اینجا نبود
 دندونامو به هم فشار دادم.
 با همون صدای گرفته و لبخند محو زمزمه کردم:
 مه: «خب… انگار امتحانش ضرر داشت.»
کمی عرق سرد روی صورتم بود اما سعی کردم ارامشمو حفظ کنم.
 نفس‌های بریده‌ام توی اتاق پیچید. اما یک چیز رو فهمیدم:
 این بدن مال من نبود.
 و صاحب اصلیش هنوز اینجاست و ظاهرا قصدی واسه همکاری باهام نداره.
{پایان چپتر یک}

کتاب‌های تصادفی