ماجراجویی در دنیا های دور افتاده
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نور طلایی خورشید از لابهلای پردههای مخملی سنگین وارد اتاق میشد. من روی تخت بزرگ دراز کشیده بودم و به سقف خیره مانده بودم. هنوز تهماندهی سردرد دیشب در شقیقههام میکوبید.
(خب… حداقل اینبار بیدار شدم و دوباره توی خلا درحال سقوط نبودم. بدنم هنوز اینجاست. یعنی واقعاً باید نقش وارث یه خاندان اشرافی رو بازی کنم؟واقعا رو اعصابه، حالا باید نقش پسر یه کنت.. *** میدونه چقدر قوانین احمقانه دارن که مجبورم میکنن رعایت کنم)
صدای جرج در ذهنش پیچید:
جرج:«برای احمقی که هیچ درکی از شان اشراف نداره طبیعیه که قابل درک نباشه ولی حق نداری به قوانین خاندان توهین کنی دزد کثیف.»
مه:«خودم کم بودم حالا باید اینو هم تحمل کنم.»
صدای جرج در ذهنش پیچید:
جرج:«برای احمقی که هیچ درکی از شان اشراف نداره طبیعیه که قابل درک نباشه ولی حق نداری به قوانین خاندان توهین کنی دزد کثیف.»
مه:«خودم کم بودم حالا باید اینو هم تحمل کنم.»
صدای در آمد. همان خدمتکار شب گذشته، با لباس رسمی و سر پایین وارد شد.
خدمتکار: «سرورم، صبحانه در تالار اصلی مهیاست. کنت و بانو نیز منتظر شما هستند.»
خدمتکار: «سرورم، صبحانه در تالار اصلی مهیاست. کنت و بانو نیز منتظر شما هستند.»
لحظهای مکث کردم. دور از انتظار نبود. (پدر و مادرش؟ یعنی… کنت و کنتس؟ و اگه شک کنن؟ مطمئنا به فنا میرم باید خیلی مراقب باشم)
با صدایی کمی خشنتر از معمول گفتم:
مه: «الان میام… تو میتونی بری.»
با صدایی کمی خشنتر از معمول گفتم:
مه: «الان میام… تو میتونی بری.»
خدمتکار تعظیم کرد و بیرون رفت.
من از تخت پایین آمدم. مقابل آینه ایستادم. همان موهای نقرهای با چند تار سرخ، همان چشمهای زمردی که حتی وقتی خسته بودن هم سنگینی داشتن. دستی به یقه لباس اشرافی کشیدم. (چه دستمال گردن مسخره ای… ولی از حق نگذریم اینم بچه خوشگلی بوده واسه خودش، خوبه باز چهره شخمی واسم نیوفتاد .)
—
تالار صبحانه مثل صحنهی یه نمایش بود. میز بلند از یک سر تا سر دیگر تالار کشیده شده بود. ظرفهای نقرهای، میوههای رنگارنگ، نان تازه، گوشت پخته و نوشیدنیهای معطر روی میز قرار داشت.
در انتهای میز، مردی با موهای خاکستری با رگه های سرخ و ته ریش نشسته بود؛ نگاهش جدی و پر از وقار. کنارش زنی با لباس ظریف و موهای جمعشده، چشمهایش تیز و نگران. انها پدر و مادر جرج بودند.
در انتهای میز، مردی با موهای خاکستری با رگه های سرخ و ته ریش نشسته بود؛ نگاهش جدی و پر از وقار. کنارش زنی با لباس ظریف و موهای جمعشده، چشمهایش تیز و نگران. انها پدر و مادر جرج بودند.
در سمت دیگر، دختری جوان با موهای نقرهای چون من، اما بیرگههای سرخ، لبخندی محو به لب داشت. دو پسر کوچکتر هم، با کنجکاوی نگاهم میکردند.
همه سکوت کرده بودند تا من وارد شدم. نگاهشان سنگین بود. اما به سادگی کنترل خودم رو حفظ کرده بودم و برحسب برخوردی که با جرج و رفتار چندش اورش داشتم تا حدودی نحوه رفتارشو درک کرده بودم.
(با اینکه از آشنایی باهات خوشبخت نیستم ولی باز یه خوش شانسی بود که اون رفتار تخس رو ببینم و بتونم تا حدی تقلیدش کنم.)
(با اینکه از آشنایی باهات خوشبخت نیستم ولی باز یه خوش شانسی بود که اون رفتار تخس رو ببینم و بتونم تا حدی تقلیدش کنم.)
قدمهایم را محکمتر برداشتم. صندلی خودم را کشیدم و نشستم. دستهایم را روی میز گذاشتم. نگاه نافذ کنت به من دوخته شد.
کنت بلر: «جرج. امیدوارم امروز حالت بهتر از دیروز باشد. شنیدم دیشب کمی کسالت داشتی.»
لحظهای نفس عمیقی کشیدم. با همان لحن آرام و کمی خسته جواب دادم:
مه (در نقش جرج): «بله، پدر. فقط اندکی دچار کم خوابی شده بودم. مسئله مهمی نبود.»
مه (در نقش جرج): «بله، پدر. فقط اندکی دچار کم خوابی شده بودم. مسئله مهمی نبود.»
مادر نگاهی پر از نگرانی اما سرشار از محبت به جرج انداخت.
بانو: «فقط مراقب خودت باش. این روزها اوضاع قلمرو آرام نیست، و نمیخواهم شایعه ای پشت سر فرزندم پخش شود که او ضعیف به نظر میرسد.»
بانو: «فقط مراقب خودت باش. این روزها اوضاع قلمرو آرام نیست، و نمیخواهم شایعه ای پشت سر فرزندم پخش شود که او ضعیف به نظر میرسد.»
(اوضاع قلمرو؟ خب… این یعنی زودتر از چیزی که فکر میکردم، باید سر در بیارم که اینجا چخبره.میتونه چالش جذابی باشه)
جرج در همان لحظه:(قلمرو و بدن من زمین بازی تو نیست که به دنبال چالش برای خودت بگردی هرچه سریعتر جسمم رو رها کن)
جرج در همان لحظه:(قلمرو و بدن من زمین بازی تو نیست که به دنبال چالش برای خودت بگردی هرچه سریعتر جسمم رو رها کن)
خواهر آرام گفت:
خواهر: «جرج، امروز با من به کتابخانه میآیی؟ چند دستنوشته تازه از شرق آوردهاند.»
خواهر: «جرج، امروز با من به کتابخانه میآیی؟ چند دستنوشته تازه از شرق آوردهاند.»
برای لحظهای لبخندی زدم. (کتابخانه… شاید اونجا یه چیزای دستگیرم بشه.)
مه در نقش جرج: «البته. خوشحال میشم.»
مه در نقش جرج: «البته. خوشحال میشم.»
—
صبحانه ادامه داشت. من سعی میکردم فقط کلمات کوتاه و رسمی بگم، درست مثل یه اشرافزاده و با لحن جرج که توی سرم زمزمه میکرد و شر و ور میگفت. و در همین حین شدیدا افکار مزاحمی در سر داشتم که کمی تمرکز را برایم سخت تر کرده بود. هر نگاه، هر سکوت، هر کلمه والدین جرج رو زیر نظر گرفته بودم و تا حد زیادی کنترل اوضاع رو در دست داشتم. در همین حال مثل آتشی زیر خاکستر جرج سعی در بازپس گیری جسم خودش را داشت. انگار هر لحظه آماده بود تا دوباره حضورش رو یادآوری کنه.
کتابخانه بوی کاغذ کهنه و چوب قدیمی میداد. قفسهها تا سقف کشیده شده بودن و نور صبح از پنجرههای بلند روی جلد چرمی کتابها میریخت. من بهتزده اطرافم رو نگاه میکردم.
کتابخانه بوی کاغذ کهنه و چوب قدیمی میداد. قفسهها تا سقف کشیده شده بودن و نور صبح از پنجرههای بلند روی جلد چرمی کتابها میریخت. من بهتزده اطرافم رو نگاه میکردم.
(به نظر میاد خاندان بلر حسابی اهل کتاب و علم هستن… .)
خواهر با هیجان چند کتاب از قفسه بیرون کشید.
خواهر: «اینها تازه به دستمون رسیدن. تاریخ قلمروهای شرقی، جنگهای شمالی و حتی سرگذشت شاهان گذشته. میخواستم اول از همه با تو بخونمشون.»
خواهر: «اینها تازه به دستمون رسیدن. تاریخ قلمروهای شرقی، جنگهای شمالی و حتی سرگذشت شاهان گذشته. میخواستم اول از همه با تو بخونمشون.»
جلدی چرمی و سنگین رو دستم داد. رویش نشان یک شیر طلایی حک شده بود. کتاب رو باز کردم. سطرها به زبانی غریب نوشته شده بودن، اما مغزم انگار به طرز عجیبی خودش رو تطبیق داده بود.
اولین صفحه:
"در سال دویستوپنجاهم از عصر XXX، خاندانهای بزرگ در خون و آتش برای تاج و تخت جنگیدند. قلمرو بلر در آن زمان در جبههی جنوبی ایستاد و با خون خود مرزها را نگه داشت…"
"در سال دویستوپنجاهم از عصر XXX، خاندانهای بزرگ در خون و آتش برای تاج و تخت جنگیدند. قلمرو بلر در آن زمان در جبههی جنوبی ایستاد و با خون خود مرزها را نگه داشت…"
ابروهام بالا رفت. (پس این خاندان… فقط یه اسم بزرگ نیست. واقعاً توی تاریخ این سرزمین نقش داشته.)
خواهر با لبخند گفت:
خواهر: «پدر همیشه میگه ما وارثان خون اشرافی هستیم. بدون ایستادگی اجداد ما، امروز هیچکدوم از این قصرها یا مرزها وجود نداشت.»
خواهر: «پدر همیشه میگه ما وارثان خون اشرافی هستیم. بدون ایستادگی اجداد ما، امروز هیچکدوم از این قصرها یا مرزها وجود نداشت.»
من سری ت*** دادم. لبخندی ساختگی روی لبم نشوندم.
مه: «درسته… باید قدر این میراث رو دونست.»
مه: «درسته… باید قدر این میراث رو دونست.»
کتاب رو بستم. خطوط سنگین تاریخ روی ذهنم فشار میآورد. درست در همین لحظه، صدای جرج در ذهنم پیچید. آرام، اما پر از غرور:
جرج (در ذهن): «این سطرها، خون اجداد من هستن. دست ناپاکت رو از تاریخ خاندانم دور نگه دار. تو هیچوقت نمیفهمی معنی اشراف بودن چیه.»
جرج (در ذهن): «این سطرها، خون اجداد من هستن. دست ناپاکت رو از تاریخ خاندانم دور نگه دار. تو هیچوقت نمیفهمی معنی اشراف بودن چیه.»
نفس عمیقی کشیدم. (هنوزم اینجایی، نه؟ باشه… تا هر وقت میخوای غر بزن. من به هرحال باید بدونم کجا افتادم.)
خواهرم متوجه تغییر حالت صورتم شد.
خواهر: «جرج؟ باز هم سرت درد گرفت؟»
مه: «نه… فقط کمی خسته شدم. تاریخ همیشه آدمو میبره به فکر.»
خواهر: «جرج؟ باز هم سرت درد گرفت؟»
مه: «نه… فقط کمی خسته شدم. تاریخ همیشه آدمو میبره به فکر.»
او خندید و دوباره سرگرم خواندن شد. من اما ذهنم پر از سؤال بود. (خاندانها… جنگها… مرزها… خب، این قراره سرگرم کننده باشه)
{پایان چپتر دو.}
{پایان چپتر دو.}
کتابهای تصادفی


